جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

برای لیلا

با یه دنیا آرزوی قشنگ برای فرداهات، یه عالم دعا برای خوشبختی ات، و بی نهایت تشکر بابت همراهی و بودنت
Happy People Choose To Avoid Waiting Too Long To See The Funny Side Of Their Disappointments.

پیر شدن یا پیله بستن؟

در عنفوان جوانی! چقدر کتابای عرفان و فلسفه می خوندم ها، یادش بخیر! پیر شدیم رفت!
پیر شدن فقط به سن و سال نیس که، همین که اونقدر مشغول مشغله های بیخود بشی که خودت و علائق رو فراموش کنی و یادت بره هدف غایی وجودت، یعنی رسیدن خزان روحی و پی اش زمستون...

پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

Life Changes When We Change

راز وجود تو...

نمی دونم چی تو وجودته اما هر چی هست همه دلخوری ها و غصه ها رو از یادم می بره وقتی کنارت ام...

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

...

روح را یک چند در این منزل اعراف صفت- که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی- بدارند، و به شراب شهود بقایای صفات وجود از او محو می کنند. پی در احتباس روح، و غلبات شوق او به حضرت، و تصرفات واردات غیبی، انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد. 
اگر رونده در این مقام بدین نعمتها بازنگرد به چشم خوش آمد، از حضرت منعم بازماند، و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد مستحق مطالعه آیات کبری گردد. این آن عتبه است که خون صد هزار صدّیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب به آب برنیامد!
ای بسا روندگان صادق و طالبان عاشق، که در خرابات ارواح به جام کرامات مست طافح شدند، و ذوق شرب آن شراب بازیافتند، و در مستی عجب و غرور افتادند، و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند! و آن کرامات را بت وقت خویش ساختند و زنّار خوش آمد آن بر بستند و روی از حق بگردانیدند، و فرا خلق آورند...

پرده مـطربـم از دسـت برون خواهد برد، آه اگر زان کـه در این پرده نـباشد بارم

از این همه بی خیالی ات، گاهی دلم اونقدر می گیره که احساس می کنم داره می ترکه. من هر روز دلتنگ ترم و تو هر روز مشغول تر، من هر شب غمگین ترم و تو هر شب فراموشکارتر، من هر لحظه عاشق ترم و تو هر لحظه بی تفاوت تر. اگه می خواستم به امید تو باشم تا حالا صد بار تو قعر نا امیدی پوسیده بودم، خدا رو شکر که خدایی دارم همه نور و امید...برو، هر جا دوست داری برو، یاد گرفتم عشقم رو رها کنم، پابند اگه شده باشی جای دوری نمی ری...می دونی، راستش اینا اصلا مهم نیست. شاید از بس ازت نا امید شدم مثه بچه ها همش دنبال یه بهونه ام که قدری از محبتم به تو کاسته بشه، که بگم منم مثه تو هیچی جز خودم برام مهم نیست، که به خودم و تو ثابت کنم می تونم بی مهر باشم، اما می شه؟ کاش می شد...
هر روز سعی می کنم در کمال آرامش به دوستام و دور بری هام برسم و مراقب باشم آهنگ زندگی تغییر نکنه و زیر خنده ها و حرفای آرامش بخش و شروشور بازی هام قایم کنم این همه دلتنگی و انتظار و نیاز به تو رو و تو چه اصراری داری به عبور... بودن و نبودنت هر دو بهونه اس، تنها چیزی که بعد از دیدن چشمهای تو بی بهونه همیشه تو وجودمه، دلتنگی و یه دنیا نور و امیده، خالص و حقیقی. دوستت دارم، هر جا که باشی...

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

یعنی معلوم نیس!!

صبح رفته بودم آزمایشگاه واسه آزمایش خون، خانومه با کلی مهربونی ازم پرسید: آخی بچه اولته!
من که گوشام گرفته بود گفتم ببخشید چی. گفت باردارین دیگه؟ یه جوری پرسید که یهو این سوال برام پیش اومد که یعنی یه سرماخوردگی ساده ممکنه منجر به بارداری بشه؟! غرق سوال و جواب های خودم بودم که گفتم: نمی دونم!
بعد دوباره پرسید جلوگیری می کنی؟
بعد باز این سوال برام پیش اومد که یعنی از چی باید جلوگیری کنم، و تازه چه جوری؟
همینطوری که مشغول فکر بودم باز سوالشو تکرار کرد، منم هاج و واج نیگاش می کردم، خانومه هم ماشاالله کنجکاوی در حد دانشمندا! یه بند داشت با حرفاش سوالات جدید برام ایجاد می کرد که بالاخره بعد از 5 دقیقه مغزم به زبونم فرمون! داد که افتخار بده و بگه: عزیزم من هنوز ازدواج نکردم!
یه اااااااا بلند گفت و سریع رفت. من موندم یعنی مردم چه جوری می بینن؟! چییییییییییییییییییش، والااااااااااااااااا

پی نوشت: وقتی مریضم فرآیند فکر کردن و کند شدن تصمیم گیری در ذهنم شدت بیشتری پیدا می کنه خوب، اینکه دیگه خنده نداره!

جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

سربسته

نمی تونم شرایط رو تحلیل کنم، مرز بین ریا و عمل واقعی رو نمی دونم کجاست... آیا بقیه رو ملامت می کنم تا خودم احساس خوبی داشته باشم؟! پیش کی؟! یا واقعا هدفم تحلیل وقایعه؟ الان دقیقا چه احساسی دارم نمی دونم، اما یه جوریم.

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

من بیمار هستم.

مریضی ام هم با بقیه فرق داره! یه جور شبه آنفولانزا گرفته ام دو سه روزیه که تو اوج کارها و مشکلات و سردرگمی هام، فقط خوابم میاد و سرم همش درد می کنه. احساس پَرپَر شدن دارم!

همه را هست همین داغ محبت که مراست، که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست...

دلم می خواد زل بزنم تو چشمات و ساعتها، نه، سالها آروم و بی صدا نگاهت کنم و نگاهت کنم و صدای قلبم تنها صدایی باشه که همه جا رو پر کنه. من باشم و تو باشی و سکوت و شب و ستاره ها. نگاه کردن و لبخند زدن تنها کاری که برای ابراز تشکر در مقابل بی نهایت لطفت از دستم بر میاد، در مقابل بی نهایت مهر تو، هیچ حرفی جای فریادهای دل و لبخند سکوت رو نمی گیره...دوستت دارم...

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

یلدا


 هنوز با همه دردم امید درمانست                      که آخری بود آخر شبان یلدا را...

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب...

کارم به جایی کشیده که پیش پیش در مورد مردم قضاوت می کنم و علیه خوردن رطبی که خودم زمانی خورده ام فتوا می دم... کارم به جایی کشیده که هر کی مخالف عقیده و مسلک خودم رو تکفیر می کنم و از رفتار دوست اونقدر متعجب می شم که انگار یادم رفته خودم ریشه تو کدوم خاک دارم... کارم به جایی کشیده که کفه های ترازوی عدل الهی رو به قدر حقارت خودم پایین می آرم و یادم می ره اگه خدا هم می خواست به خشکی و کوچیکی حد من باهام برخورد کنه الان معلوم نبود جزوه کدوم طبقه از گمراهان کنونی به زعم خودم بودم! و از این خواب شیرین آگاهی ادعایی ام! چقدر دور...
نه، اون که گفتم بهت نمی یاد، حکایت تو نیست، حکایت منه، دل پاکه توست که امید به لطف پروردگار توش موج می زنه و درست مثه همون موقع که امید بازگشت منو داشتی و ساکت و مهربانانه تحملم می کردی یه بار دیگه داره همه دردها رو به امید یه تنه تحمل می کنه و باز آرومه و توکل جای همه نگرانی ها و آیه های یاس من ها! رو به جون می خره چون چشمش بازم داره بالا رو نگاه می کنه و امید هست و نور هست و زندگی هست...
مهربانم، زندگیت رو به وسوسه های باطل ذهن های خشک و سردی چون من محدود نکن، بگذار قلبت هدایتت کنه و دستتو از دامن نور رها نکن...
دوستت دارم

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

صحراي‌ بلا به‌ وسعت‌ همه تاريخ‌ است‌...

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو... و این هر دو، ‌عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.

آنان كه رو به سوی قبله خویش نماز می گزارند معنای حرمت حرم امن را چه می دانند؟ كعبه آنان كه در مكه نیست تا حرمت حرم مكه را پاس دارند؛ كعبه آنان قصر سبزی است كه چشم را خیره می كند. آنجا بهشتی است كه در زمین ساخته اند تا آنان را از بهشت آسمانی كفایت كند...

صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا، چگونه ممكن است كه تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی كه در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند،‌ و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را می گویم كه عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ كره ارض است. هیهات ما ذلك الظن بك ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است. پس چه جای تردید؟ راهی كه آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر می خیزد.

الرحیل! الرحیل!
اكنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اكنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق می دانند كه ماندن نیز در رفتن است. جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این است كه ما را كشكشانه به خویش می خواند. 

ماندن‌ در صف‌ اصحاب عاشورايي‌ امام‌ عشق‌ تنها با يقين‌ مطلق‌ ممکن‌ است ‌و اي‌ دل‌! تو را نيز از اين‌ سنت‌ لایتغير خلقت‌ گريزي‌ نيست‌. نپندار که‌ تنها عاشوراييان‌ را بدان‌ بلا آزموده‌اند و لاغير، صحراي‌ بلا به‌ وسعت‌ همه تاريخ‌ است‌...

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

تعبیر

گفت یخت باز شده؟ گفتم دعا کن دلم یخ نزنه، یخ دست و پا بالاخره باز می شه...

يا جواد ابى هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟

شيعَتى‏ ما اِن‏ شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُرُونى‏
اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ اَو شهيدٍ فَانْدُبُونى‏

وَ اَنَا السَّبطُ الّذى مِنْ غَيْرِ جُرمٍ قَتَلُونى‏
وَ بِجُرْدِ الْخَيْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُونى‏

لَيْتَكُمْ فى‏ يَومِ عاشورا جميعاً تَنْظُرُونى‏
كَيْفَ اَسْتَسْقى‏ لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ يَرْحَمُونى‏

وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْىٍ عَوَضَ الْماءِ المَعينِ‏
يا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْكانَ الْحُجُونى‏

وَيْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلين‏
فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شيعَتى‏ فى‏ كُلِّ حين

الوقايع والحوادث، ج3، ص269

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار، کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست...

«خُطَّ الَموتُ عَلَی وُلدِ آدَمَ مَخَطَّ القَلادَةِ عَلَی جِید الفَتادة وَ مَا أَولَهَنی إلَی أسلَافی اشتیَاقَ یَعقُوبَ إلَی یُوسُف...مَن کَانَ فِینَا بَاذِلاً مُهجَتَهُ مُوَطِّناً عَلَی لِقاءِ الله نَفسَهُ فَلیَرحَل مَعَنَا فإنِّی راحلٌ مُصبِحاً إِن شاءَ الله »

بحارالانوار، ج44، ص366

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

یا لثارت الحسین

 هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های 
برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های

پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان
درهای حسینیه ی دل را بگشا، های

طبّال بزن طبل که با گریه درآیند
طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های

زنجیر زنان حرم نور بیایید
ای سلسله‌ها ، سلسله‌ها، سلسله‌ها، های

ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید
ای قوم کفن پوش، کجایید؟ کجا؟ های

شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب
خونخواه حسین آید، درآیید هلا، های

کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من
کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های

این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم
آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های
....
«علیرضا غزوه»

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

چـنان کرشمـه ساقی دلم ز دست ببرد، که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

Don't go for looks; they can deceive
Don't go for wealth; even that fades away
Go for someone who makes you smile
Because it takes only a smile to
Make a dark day seem bright
Find the one that makes your heart smile...

نَفَس

مطمئنم کنار هم که باشیم همه عالم هم نمی تونه شکستمون بده. کنارت می مونم بهم قول بده همیشه کنارم هستی....

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

ستمگر...

می دونی، امروز خیلی دلم گرفت. از خودم. برای منی که حرمت دوست داشتن خدامو نگه نمی دارم، لاف عشق زدن خیلی زیاده، واضحه هیچ بحثی  باقی نمی مونه. خدا، حق با توا، من اگه دوست داشتن می شناختم حرمت مهر بی حد تو رو نگه می داشتم. همون بهتر او به عشقهای خودش برسه و منم جز طلب آمرزش و هدایت و خوشبختی عزیزانم، از درگاه تو آرزوی دیگه ای ندارم. تنها دوست داشتنش منو بس، هر آروزی دیگه ای زیادی برام زیاده وقتی این همه به درگاه تو ستم می کنم....ببخش مهربانترینم....

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

Despair, Frustration, or Hopeless

احساس یأس می کنم. ناامیدی یا ناکامی نه ها، یأس. خودمم تا دقیقا همین الان، خلق الساعه! نمی دونستم این لغات با هم فرق دارن، اما دارن. ما از این واژه ها زیاد داریم، فکر می کنیم مترادف هم هستن اما در واقع هر کدوم بار معنایی خودشون رو دارن و با هم متفاوتن. الان اصلا بحث من هم واژه شناسی لغات و معانی شونه فقط! این بود درس امروز :-|

پی نوشت: خیلی هم پر معنا و مربوط بود، به من چه که تو آی کیوت پایینه!

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

یک سالگی وبلاگم

یکسال پیش، یه روز درست مثل امروز، به دلیلی که فقط خودم می دونم، این وبلاگ متولد شد. این دفتر آغاز داشت، هدف داشت، داره. نه که فکر کنی از سر بیکاری، تفریح، تجربه، یا جلب توجه ساختمش، نه. شاید یه روزی دوباره مثل امروز فهمیدی چرا، اما فعلا همین بس که زاییده محبتِ و آبستن امید...
تولدش مبارک

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

بودن یا نبودن، مسئله این است...

دوست داشتم انگشتا و دل و ذهن ام یاری می کردن و می شد اون نگفتنی پنهان ندونستی رو از ته قلبم بکشم بیرون و بریزمش رو کاغذ و سبک شم، اما هر چی تلاش کردم نشد...

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

دوستت دارم

اینقدر خجالت زده ات هستم که حتی روم نمی شه سرم رو بیارم بالا و نیگات کنم...
جواب این همه لطف با دادن و ندادن، دوستت دارم گفتن از ته دل قبوله؟! آخه این تنها چیزیه که می تونم بهت بدم، هر چند قطره ای از بی نهایت مهرت رو به خودت دادن چندان بخشندگی نمی خواد و باز همون چرخه است و من و شرم...

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

سکوت من، سکوت تو

قابل توجه بعضی ها که اصلا هم به روی خودشون نمیارن!
هیچ وقت فکر نکن اینکه سر من شلوغه و هزار تا کار دارم و حتی بهم ریخته ام، دلیل مناسبیه واسه این که خیال کنی حواسم به تو و کارات نیست!
گفته بودم سکوت من معناش فکر عمیقه، نگفته بودم سکوت تو معناش یه اتفاق عینیه؟! دو روزه سرت گرمه و این یعنی داری یه کاری می کنی، درست عین بچه های شر که وقتی سروکله اشون پیدا نیست یعنی فاجعه ای در حال رخ دادنه! گفته باشم که گوشی دستت باشه خلاصه! آره!

پی نوشت: ابراز احساساتم در واکنش به سکوت و غیبت چند روزه شما- همون مودبانه منو فراموش کردی و سرت پی کار خودته و منم اصلا از این وضع راضی نیستم- در جملات بالا کاملا تلویحی بود دیگه نه؟!

قاصد روزان ابري، داروگ! کی می‌رسد باران؟

اللَّهُمَّ قَدِ انْصَاحَتْ جِبَالُنَا، وَ اغْبَرَّتْ اءَرْضُنَا، وَ هامَتْ دَوابُّنا، وَ تَحَيَّرَتْ فِي مَرَابِضِها، وَ عَجَّتْ عَجِيجَ الثَّكالَى عَلَى اءَوْلادِها، وَ مَلَّتِ التَّرَدُّدَ فِي مَراتِعِهَا، وَ الْحَنِينَ إ لى مَوارِدِها.
اللَّهُمَّ فَارْحَمْ اءَنِينَ الْآنَّةِ، وَ حَنِينَ الْحَانَّةِ.
اللَّهُمَّ فَارْحَمْ حَيْرَتَها فِي مَذاهِبِها، وَ اءَنِينَها فِي مَوَالِجِها.
اللَّهُمَّ خَرَجْنا إِلَيْكَ حِينَ اعْتَكَرَتْ عَلَيْنا حَدابِيرُ السِّنِينَ، وَ اءَخْلَفَتْنا مَخايِلُ الْجُودِ، فَكُنْتَ الرَّجَاءَ لِلْمُبْتَئِسِ، وَ الْبَلاغَ لِلْمُلْتَمِسِ، نَدْعُوكَ حِينَ قَنِطَ الْاءَنامُ، وَ مُنِعَ الْغَمامُ، وَ هَلَكَ السَّوامُ، اءَلا تُؤ اخِذَنا بِاءَعْمالِنا، وَ لا تَأْخُذَنا بِذُنُوبِنا، وَ انْشُرْ عَلَيْنا رَحْمَتَكَ بِالسَّحابِ الْمُنْبَعِقِ، وَ الرَّبِيعِ الْمُغْدِقِ، وَ النَّباتِ الْمُونِقِ، سَحّا وَابِلاً، تُحْيِي بِهِ ما قَدْ ماتَ، وَ تَرُدُّ بِهِ ما قَدْ فاتَ.
اللَّهُمَّ سُقْيا مِنْكَ، مُحْيِيَةً، مُرْوِيَةً، تَامَّةً، عَامَّةً، طَيِّبَةً، مُبَارَكَةً، هَنِيئَةً، مَرِيئَةً مَرِيعَةً، زاكِيا نَبْتُها، ثامِرا فَرْعُها، نَاضِرا وَرَقُها، تُنْعِشُ بِهَا الضَّعِيفَ مِنْ عِبَادِكَ، وَ تُحْيِي بِهَا الْمَيِّتَ مِنْ بِلاَدِكَ.
اللَّهُمَّ سُقْيا مِنْكَ تُعْشِبُ بِهَا نِجَادُنَا، وَ تَجْرِي بِها وِهَادُنَا، وَ يُخْصِبُ بِها جَنَابُنا، وَ تُقْبِلُ بِها ثِمارُنا، وَ تَعِيشُ بِها مَواشِينا، وَ تَنْدَى بِها اءَقَاصِينا، وَ تَسْتَعِينُ بِها ضَواحِينا، مِنْ بَرَكاتِكَ الْواسِعَةِ، وَ عَطاياكَ الْجَزِيلَةِ عَلَى بَرِيَّتِكَ الْمُرْمِلَةِ، وَ وَحْشِكَ الْمُهْمَلَةِ.
وَ اءَنْزِلْ عَلَيْنا سَماءً مُخْضِلَةً، مِدْرارا هاطِلَةً، يُدافِعُ الْوَدْقُ مِنْهَا الْوَدْقَ، وَ يَحْفِزُ الْقَطْرُ مِنْهَا الْقَطْرَ، غَيْرَ خُلَّبٍ بَرْقُهَا، وَ لا جَهامٍ عَارِضُها، وَ لا قَزَعٍ رَبابُها، وَ لا شَفّانٍ ذِهابُها، حَتّى يُخْصِبَ لِإِمْرَاعِهَا الْمُجْدِبُونَ، وَ يَحْيا بِبَرَكَتِها الْمُسْنِتُونَ، فَإِنَّكَ تُنْزِلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا، وَ تَنْشُرُ رَحْمَتَكَ، وَ اءَنْتَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ.
«خطبه 114 نهج البلاغه»

چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

عید غدیر مبارک

«الیك عنى فما جعل الله لأحد بعد غدیرخم من حجّة ولاعذر»

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست

چشمانِ سیاهِ تو فریب‌ات می‌دهند ای جوینده‌ی بی‌گناه! ــ تو مرا هیچ‌گاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛ چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست...
مرا روشن‌تر می‌خواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعله‌تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌یِ بی‌گناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعله‌ورتر کن...

«شاملو»

عادت شدم برات، خوب می فهمم...

لازم نیست باهام تند حرف بزنی تا بفهمم عصبی هستی و این روزا اصلا حال و حوصله نداری. حیف که به فکر از دست رفتن زمان برای بدست آوردن همه چیز هستی جز دل من...

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

The eyes are blind

"I am thirsty for this water," said the little prince. "Give me some of it to drink..."
And I understood what he had been looking for.
I raised the bucket to his lips. He drank, his eyes closed. It was as sweet as some special festival treat. This water was indeed a different thing from ordinary nourishment. Its sweetness was born of the walk under the stars, the song of the pulley, the effort of my arms. It was good for the heart, like a present. When I was a little boy, the lights of the Christmas tree, the music of the Midnight Mass, the tenderness of smiling faces, used to make up, so, the radiance of the gifts I received.
"The men where you live," said the little prince, "raise five thousand roses in the same garden-- and they do not find in it what they are looking for."
"They do not find it," I replied.
"And yet what they are looking for could be found in one single rose, or in a little water."
"Yes, that is true," I said.
And the little prince added:
"But the eyes are blind. One must look with the heart..."
«The little prince»

ببار ای بارون، ببار...

 این بین فقط عجبم میاد از آسمون...
دیگه هیچ اتفاقی برام عجیب نیست بس که این مدت یاد گرفتم بی حس شم و رویاها و انتظاراتم رو فراموش کنم. فقط نمی دونم چرا آسمون اینقدر سرد شده، اون چرا اشکاش یخ شده، اون چرا مسخ شده، دلم بدجوری هوای بارون کرده این روزها...

?!Nothing is wrong, is it

گفته بودم فقط در دو حالت ساکتم، یا وقتی خیلی تو فکرم، یا وقتی خیلی تو فکرم! گفته بودم، نگفته بودم؟!

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

قلعه میانه روی

فردریش نیچه فیلسوف آلمانی گفته است:
- نمی ارزد که آدم وقتش را به بررسی بگذراند؛ اشتباه های مکرر جزئی از ذات انسان است.
استاد می گوید:
- برخی مردم اصرار دارند ثابت کنند در مورد مسائل جزئی درست عمل کنند. اغلب به خودشان اجازه نمی دهند اشتباه کنند و از این رفتار چیزی نصیب شان نمی شود جز ترس از پیشروی. ترس از اشتباه دری است که ما را در قلعه "میانه روی" حبس می کند. اگر بتوانیم بر این ترس غلبه کنیم، گاه بزرگی به سوی آزادی مان برداشته ایم.
«مکتوب»

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

منِ نوسترآداموس!

لباس بچه واقعا زیباست، برای من که از بین انواع پوشیدنی ها، عاشق کفشم! کفش از همه چیز زیباتر. فکر کن، چه مرد کوچولویی به نظر بیاد جوجه ای که اینا رو پاش کنه :) 
چند شب پیش خوابی دیدم که تعبیرش بچه دار شدن یکی از دوستانمه، خیللللللللللللللللللی براش خوشحالم، می دونم عاشق بچه است و مادر خوبی خواهد شد. امیدوارم خدای مهربونم بچه سالم و صالحی بهشون عطا کنه. البته درسته که هنوز کسی بهم چیزی نگفته و فعلا فقط در حد خوابه، اما معمولا این جور وقتا احساسم اشتباه نمی کنه، قبلا بارها تجربه کردم ;) 
ان شاالله همه بچه های خوبی برای پدر مادرهامون باشیم و پدر و مادرهای بهتری برای آیندگان.

پی نوشت: درسته که سونوگرافی سرخودم اما دیگه اونقدر پیشرفته نیستم که هنوز هیچی نشده جنسیت بچه رو هم تشخیص بدم! کفشها پسرونه ان چون من عاشق پسر کوچولوهام، گفتم که بهونه نداشته باشی واسه دست انداختنم! بعدشم وقتی بدنیا اومد بهت ثابت می شه وقتی می گم می دونم، می دونم جونی :-*

عید مبارک

عید قربان مباررررررررررک

یا مُنَزِّلَ طه

خدايا چنانم ترسان خودت كن كه گويا مى بينمت و به پرهيزكارى از خويش خوشبختم گردان و به واسطه نافرمانيت بدبختم مكن و در سـرنـوشـت خود خير برايم مقدر كن و مقدراتت را برايم مبارك گردان تا چنان نباشم كه تعجيل آنچه را تـو پـس انـداخته اى بخواهم و نه تاءخير آنچه را تو پيش انداخته اى 
خدايا قرار ده بى نيازى در نفس من و يقين در دلم و اخلاص در كردارم و روشنى در ديده ام و بينايى در ديـنـم ذخيره ام در سختى اى رفيق و همدمم در تنهايى اى فريادرس من در گرفتارى 
اى ولى من در نعمتم اى معبود من و معبود پدرانم ابراهيم و اسمعيل و (معبود) اسحاق و يعقوب و پروردگار جـبـرئيـل و مـيـكـائيـل و اسـرافـيـل و پـروردگـار مـحـمـد خـاتـم پـيـمـبـران و آل بـرگـزيـده اش و فـروفـرسـتـنـده تـورات و انـجـيـل و زبـور و قـرآن و نازل كننده كهيعص و طه و يس
تويى پناه من هنگامى كه درمانده ام كنند راهها با همه وسعتى كه دارند و زمين بر من تنگ گيرد با همه پهناوريش و اگر نبود رحمت تو بـطور حتم من هلاك شده بودم و تويى ناديده گير لغزشم و اگر پرده پوشى تو نبود مسلما مـن از رسـواشـدگـان بودم  اى كه مخصوص كرده خود را به بلندى و برترى و مى دانی حركت چشمها و آنچه را سينه ها پنهان كنند و حوادثى كه در كمون زمانها و روزگارها است
من اى معبودم كسى هستم كه به گناهانم اعتراف دارم پس آنها را بيامرز و اين منم كه بد كردم اين منم كه خطا كردم اين منم كه به بدى همت گماشتم اين منم كه نادانى كردم اين منم كه غفلت ورزيدم اين منم كه فراموش كردم اين منم كه به غيراعتماد كردم  اين منم كـه بـه كـاربـد تـعمّد كردم اين منم كه وعده دادم واين منم كه خلف وعده كردم اين منم كه پيمان شكنى كردم اين منم كه به بدى اقراركردم ايـن مـنـم كـه بـه نـعـمـت تـو بـر خـود و در پـيـش خـود اعـتراف دارم و با گناهانم بسويت بازگشته ام پس آنها را بيامرز اى كـه زيـانش نرساند گناهان بندگان و از اطاعت ايشان بى نيازى
«بخشی از دعای عرفه»
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
....

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

باور

وَقَدْ مَكَرُواْ مَكْرَهُمْ وَعِندَ اللّهِ مَكْرُهُمْ وَإِن كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ ﴿۴۶﴾
فَلاَ تَحْسَبَنَّ اللّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللّهَ عَزِيزٌ ذُو انْتِقَامٍ﴿۴۷﴾
«سوره ابراهیم»

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

چراغ جادو

این روزا دور دور شرمندگیه، آخ که خدا عجیــــــــــــــــب آدمو شرمنده خودش می کنه و صد آه که کو گوش شنوا و دیده عبرت بین و وجدان آگاه و بر فرض محال که همه اینا باشه، کو یه جو غیرت! منم و کلی آرزوهای محال که اصلا تو ظرفم جا نمی شن...بچه که بودم هر وقت خیلی دلم می گرفت و به بن بست می خوردم یه گوشه پیدا می کردم و تو رویاهام چراغ جادو رو میدیم و سعی می کردم آرزوهام رو با توجه به محدودیت سه تا آرزویی که چراغ می تونست برآورده کنه اولویت بندی کنم، اخ اینقدر سخت بود برای یکی از اون یکی گذشتن و فداکاری یه نیاز واسه اون یکی... خلاصه اونقدر غرق این کار می شدم که غمم یادم میرفت و خورشید گرم امید دوباره تو وجودم طلوع می کرد. بزرگتر که شدم ارباب غول چراغ جادو رو پیدا کردم و وه که رسیدن به منبع ناتمامی که آرزوها رو برآورده می کنه چه شادی و امید بی پایانیه برای زندگی...حالا خدایی دارم که خیالم راحته با اینکه ظرفم کوچیکه، حدم حقیره و دستانم خالی، با اینکه روم سیاهه و صدام لرزان و وسعم ناچیز، اما امیدم به درگاهش بی پایان و باورم به مهر و حکمتش تموم نشدنی. حالا همیشه انگار چراغ جادو تو دستمه و فقط کافیه هر وقت لازمش داشتم دستی به قاب طلایی اش دور قلبم بکشم و گرد و خاکاش رو بتکونم و از ته دل صداش کنم و چشامو ببندم که رحمتش عامه و فضلش همه گیر حتی برای روسیاهی چون من....

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن، نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

 هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می​بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

خماری

موندم تو کار خدا....
توضیحش بمونه طلبت!

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

...

به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن!
منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی...

آدمهاي كوچك

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

شهادت امام جواد(ع) تسلیت باد

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

اگه تو می تونی، منم می تونم. می تونم با کار و پر مشغله کردن خودم سرمو گرم کنم و به هیچی فکر نکنم. می تونم اونقدر کار درست کنم برای خودم و اونقدر خودمو درگیر کنم که دیگه فرصت فکر کردن به تو رو نداشته باشم، می تونم فراموش کنم، می تونم سخت بشم، قوی بشم، آآآآدم بشم، امروزی بشم، پیشرفته بشم، به فکر پول بیفتم، به پیشرفت کاری فکر کنم، هی با آدمهای جدید آشنا بشم و هی به خودم بگم گور پدر همه چی جز پول و کار و من و استفاده از فرصت ها!! می تونم مرزهای زندگی و آرزو و افکارم رو ببندم در حد رزومه و درآمد و حساب بانکی و خودمو قانع کنم هر چیز دیگه ای فقط وقت تلف کردن و هدر دادن زمان و انرژیه. می تونم همه زندگی ام و برنامه هام رو طبق قوانین فیزیک ببندم و تابع همه روابطم رو بنویسم و مراقب باشم  یه وقت حد هیچ کدومشون به سمت  مطلق بی نهایت میل نکنه! منم می تونم مثه تو بشم. می تونم، می تونم، می تونم. می تونم؟؟!!

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

طه


بسم الله الرحمن الرحیم 
طه ﴿1﴾
مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى ﴿۲﴾
إِلَّا تَذْكِرَةً لِّمَن يَخْشَى﴿3﴾
تَنزِيلًا مِّمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَالسَّمَاوَاتِ الْعُلَى ﴿4﴾
الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى ﴿5﴾
لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَّرَى ﴿6﴾
وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى ﴿7﴾...

به نام باران...

 اسم وبلاگ همین الان، آنی و ناگهانی عوض شد :)
اسمش یهو بی خبر عوض شد اما بی خبر تعیین نشد، چون و چراش بماند. شاید هیچ وقت نرسه روزی که بخوام دلیلش رو توضیح بدم، شایدم...

پی نوشت: مطمئن باش انتخاب این اسم هر علتی داشته باشه، اونی که تو فکر می کنی نیست جونی ;)

ها

عاشق وقتی ام که هوا سرد و بارونیه طوری که با هر نفس کلی بخار تو هوا پخش می شه. این های پخش شده تو هوا، یعنی هنــوز زنده ام!
دقت کردی، ها برعکس آهه. آه یکی از زیباترین اسما خداست که از ته ته دل بلند میشه...

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

هو لا خَلْق مِنْ عِبادِهِ یَسْتَشیرُ

رَبِّ مَوْضِعُ کُلِّ شَکْوى، وَشاهِدُ کُلِّ نَجْوى، و حاضِرُ کُلِّ مَلاَ، وَمُنْتَهى کُلِّ حاجَة، وَ فَرَجُ کُلِّ حَزین، وَ غِنى کُلِّ فقیر مِسْکین، وَ حِصْنُ کُلِّ هارِب، وَ اَمانُ کُلِّ خآئِف، حْرِزُ الضُّعَفآءِ، کَنْزُ الْفُقَرآءِ، مُفَرِّجُ الْغَمّآءِ،مُعینُ الصّالِحینَ...
اَنْتَ اللهُ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، رَبُّ الْعالَمینَ، اَنْتَ الْخالِقُ وَاَ نَا الْمَخْلُوقُ، وَ اَنْتَ الْمالِکُ وَ اَ نَا الْمَمْلُوکُ، وَاَنْتَ الرَّبُّ وَ اَ نَا الْعَبْدُ، وَ اَنْتَ الرّازِقُ وَ اَ نَا الْمَرْزُوقُ، وَاَنْتَ الْمُعْطى وَاَ نَا السّآئِلُ، وَاَنْتَ الْجَوادُ وَ اَ نَا الْبَخیلُ، وَاَنْتَ الْقَوِىُّ وَاَ نَا الضَّعیفُ، وَاَنْتَ الْعَزیزُ وَاَ نَا الذَّلیلُ، وَاَنْتَ الْغَنِىُّ وَاَ نَا الْفَقیرُ، وَاَنْتَ السَّیِّدُ وَاَ نَا الْعَبْدُ، وَاَنْتَ الْغافِرُ وَاَ نَا الْمُسیئُ، وَاَنْتَ الْعالِمُ وَاَ نَا الْجاهِلُ، وَاَنْتَ الْحَلیمُ وَاَ نَا الْعَجُولُ، وَاَنْتَ الرّاحِمُ وَاَنـَا الْمَرْحُومُ، وَاَنْتَ الْمُعافى وَاَ نَا الْمُبْتَلى، وَاَنْتَ الْمُجیبُ وَاَنـَا الْمُضْطَرُّ، وَاَنـَا اَشْهَدُ بِاَنَّکَ اَنْتَ اللهُ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، اَلْواحِدُ الْفَرْدُ، وَاِلَیْکَ الْمَصیرُ، وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّد وَاَهْلِ بَیْتِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ، وَاغْفِرْ لى ذُنُوبى، وَاسْتُرْ عَلَىَّ عُیُوبى، وَافْتَحْ لى مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً،وَرِزْقاً واسِعاً، یااَرْحَمَ الرّاحِمینَ، وَالْحَمْدُللهِِ رَبِّ الْعالَمینَ، وَحَسْبُنَا اللهُ وَنْعِمَ الْوَکیلُ، وَلا حَوْلَ وَلاقُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ.

Have you ever been in love


Have you ever been in love
You could touch the moonlight
When your heart is shooting stars
You're holding heaven in your arms
Have you ever been in love?

Have you ever walked on air, ever
Felt like you were dreamin'
When you never thought it could
But it really feels that good
Have you ever been in love?

Have you ever been in love
You could touch the moonlight
When your heart is shooting stars
You're holding heaven in your arms
Have you ever been in love?

The time I spent waiting for something
That was heaven sent
When you find it don't let go
I know...

Have you ever said a prayer
And found that it was answered
All my hope has been restored
I ain't looking anymore  
Have you ever been...

Some place that you ain't leavin'
Somewhere you gonna stay
When you finally found the meanin'
Have you ever felt this way?

The time I spent waiting for something
That was heaven sent
When you find it don't let go
 I know...

 Have you ever been in love
You could touch the moonlight
You can even reach the stars
Doesn't matter near or far
Have you ever been in love?
Have you ever been in love?
So in love

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند، من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش...

روح را در مراجعت با عالم خویش براق نفس می بایست، زیرا که او پیاده نتواند رفت. آن وقت که بدین عالم می پیوست بر براق نفخه سوار بود که «وَ نَفَختُ فیهِ مِن روحی»، و این ساعت که می رود بدان عالم، به براق نفس حاجت دارد تا آنجا که حّد میدان نفس است. و نفس را در روش به دو صفت هوا و غضب حاجت است، اگر به علو رود و اگر به سفل، بی ایشان نتواند رفت.

از اینجا گفته اند: «اگر هوا نبودی هیچ کس را راه به خدا نبودی!». زیرا که هوا نمرود نفس را چون کرکسی آمد و غضب چون کرکسی دیگر، هر وقت که نمرود نفس بر این کرکس سوار شود- و طعمه کرکسان بر صوب علوی است- کرکسان روی سوی علو نهند، و نمرود نفس سفلی را به مقامات علوی رساند.

و آن چنان باشد که چون نفس مطمئنه ببود، و بر هر دو صفت هوا و غضب غالب شد، روی هوا و غضب از اسفل بگرداند، و سوی اعلی رود، تا مطلوب ایشان قربت عزّت شود، نه تمتّعات عالم بهیمی و سبعی. چون هوا قصد علو کند همه عشق و محبت گردد، و غضب چون روی به علو آورد همه غیرت و همت گردد. نفس به عشق و محبت روی به حضرت نهد، و به غیرت و همت در هیچ مقام توقف نکند، و به هیچ التفات ننماید جز به حضرت عزت. و روح را این دو آلت تمامتر وسیلتی است در وصول به حضرت حق.

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

یه عمـــــــر

خوب. باید بگم که، به این نتیجه رسیدم نمی تونم خودم رو بفروشم به پول، مقام، حتی علم یا کلا هر چیز اکتسابی دیگه ای. یعنی حداقل در حال حاضر و با شرایط موجود این شعار رو می دم، حالا اگه ده سال دیگه اومدم اینجا نوشتم جوون بودم عجب خلی بودم! و چه حرفای مفت صدمن یه غازی می زدم! باز نیای بگی فلان و بیسار! 
زندگی شوخی نیست، یه عمـــره. مهم نیست این یه عمر چقدر طول بکشه و چند سالت باشه، مهم کیفیتشه. چه بسا طول یه زندگی فقط 4-5 سال باشه اما به عرض یه عمــــــر شادی و رضایت داشته باشی ازش و ممکنه قدمت 50-60 ساله داشته باشه و جز حسرت یه عمـــــر تلف شده چیزی برات باقی نگذاره.

گل

فکر می کردم باغ گل دلمو باز می کنه. سرپرستی کلی بچه جدید رو هم قبول کردم ;)
شازده کوچولو راست می گفت که تو اگه گلی رو دوست بداری که در ستاره ای باشه چه شیرینه که شب هنگام به آسمون نگاه کنی. اونوقت می بینی همه ستاره ها به گل نشسته اند...

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

عمق فاجعه

امروز فهمیدم کار فقط از خودت برمیاد. تنها چاره من انتظار معجزه ای برای شفاست...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

گردن نهادیم الحکم لله

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد

همه خطای منست این که می​رود بر من
ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

I'm not sorry for love

رشد گیاه من، اعتراف به وجود خورشید توست...

خدایا! تشنگی عمیق من و باران مداوم و بی حد و حصر تو، مرا از اقامت در زیر خیمه شکرت باز داشته است.
خدایا! دست یاری هر لحظه تو در نشیب وفراز صخره های صعب زندگی مرا از اندیشه پرتگاه ناسپاسی واگذاشته است.
خدایا! این سالک غریب آنچنان به روشنای نور تو در جاده عشق عادت کرده است که سپاس اینهمه را از یاد برده است.
خدایا! این دل که در اقیاس تو غرقه گشته است چگونه می تواند تموج آبی تو را ترسیم کند؟
خدایا! آبششهای این ماهی دل که هر لحظه در آب نعمتهای تو تنفس می کنند چه سان یارای نشر نعم ملموس تو دارند؟
خدایا! من در مقام کسی ایستاده ام که همه نعمتهای تو را لمس کرده است معترف آمده است.
خدایا! من در لباس اذعان بخششهای تو را _ هر چند کوتاه _ به تن کرده ام.
خدایا! رشد گیاه من اعتراف به وجود خورشید توست. اما خردیم، گواه اهمال وناشایستگی من.
خدایا! تویی آن بخشنده مهربان و تویی که بال فضل بر کائنات گشوده ای وسایه لطف بر بندگان گسترده ای. تویی که خستگی را بر تن دوندگان به سوی خویش نمی گذاری ومأیوس وخسته بازشان نمی گردانی واز قله آرزویت به زیرشان نمی افکنی وشکوفه امید به خود را با رگبار بی مهری ناکام نمی کنی.
خدایا! کاروانهای امید در کنار بارگاه تو فرود آمده اند و پرندگان آرزو بر گرد بام تو پرواز می کنند.
خدای من! بال پرنده امید را با تیر یأس مشکن ودر کوچه اشتیاق، مرا به بن بست نومیدی مکشان.
خدایا! تن من در این سرمای سوزان کویر ، لباس نازک بدبینی را تاب ندارد. شولای گرم امید بر کتفهای لرزانم بیفکن واز گرمای خویش جرعه ای به جگر سرما زده ام بنوشان.
خدایا! پرنده کوچک وجودم چگونه شکر وسعت آسمان تو گوید و پاهای خرد وخسته ام چگونه جاده بی انتهای ثنای تو پوید؟
خدایا! چگونه شکر تو گویم که سراپای وجودم غرقه در نعمتهای توست، تویی که مرا به زینت ایمان آراسته ای و در خیمه لطف منزل داده ای. تویی که گردنبند ناگسستنی منتهایت را بر گردنم آویخته ای وحلقه های زیبای ناشکستنی مهرت را در گوشم کرده ای.
خدایا! آنچنان آلاء ونعمتهای تودر اطرافم انباشته است که مرا مجال شکر نیست و ابداً اندازه فهم من به درک اینهمه نمی رسد و آن را در نمی یابد چه رسد که به عمق آن دست یابد.
خدایا! من چگونه شکر تو را گویم وحال آنکه توفیق سپاسگزاری از تو، خود محتاج شکر دیگر یست.
خدایا! من با کدام زبان به سپاس بپردازم که گردش زبان به سپاس، خود نیازمند تشکر است. 
خدایا! من چگونه نوای «لک الحمد» سر دهم که این نوای ارادت، خود از بیشمار نعمتهای توست ومحتاج «لک الحمد»ی دیگر.
خدایا! من چگونه عطایای تو را به سجده بگذارم که این پیشانی و خاک از توست و این سرو سودا نیز از تو و اینهمه درخور سجده ای دیگر برای تو.
ربی! خدای من! معبودم! تو که تا کنون پرورده ای، به دامن گیر. تو که تا بحال تغذیه کرده ای گرسنه ام مگذار و مرا در گذرگاه طوفان بلا مگمار.
خدای من! مرا به جامهای پیاپی از شراب دو جهان مهمان کن، مرا شایسته ی عنایت سبحان کن، درد هجران را درمان کن، مشمول لطف خودت در آینده و الآن کن، در غریب و قریب و آجل و عاجل مرا سزاوار انعام رحمان کن ومکاره نقم هر لحظه را تو خود جبران کن. که در حسن بلا نیز ستایش سزاوار توست ودر گستردگی نعمت نیز سپاس در خور تو، سپاس و ستایشی که بر آن رنگ رضای تو خورده و نم سخای تو نشسته، ای نهایت مهربانی!

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

درد بی دردی علاجش آتش است

معمولا دخترا این جور وقتها خوشحالن، خیلی خوشحال. هزار تا آرزو و فکر قشنگ دارن، حتی نگرانی هاشون هم شیرینه. من اما، نه کسی رو می بینم، نه صدایی می شنوم، نه فکرهای قشنگ دارم. فقط همش دارم با خودم فکر می کنم دلم کی قدم کج برداشت که این همه راه رو بیراهه رفت و در مورد محبت تو اشتباه کرد... فقط به این فکر می کنم که چه آروم نشستی و فارغ از عالم؛ آتیشی که داره منو می سوزونه رو نگاه می کنی.  باور کنی یا نکنی این پروانه ناآروم و بی قرار، این دنیای پر عشق و امید و شور، حالا داره در اوج ناباوری وبی تفاوتی اسیر می شه، هر چند پروانه بی بال و پر دیگه به هیچ دردی نمی خوره...

«مجذوب تبریزی»

پی نوشت: خاطر عزیز چیزی است. همچون دام است. دام می باید که درست باشد تا صید گردد. اگر خاطر ناخوش باشد دام دریده باشد، به کاری نیاید.
«فیه ما فیه»

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

انتخاب

مرغ دلم رو پرواز می دم. لازم نیست نگران باشم. همه چیز رو می سپارم به خودش، خالقم از دلم بهتر خبر داره، حرفام رو زدم، اشکام رو ریختم، انتظارم رو هم کشیدم، اگر مهری بود، میلی بود، نگرانی بود، تلاشی بود. اما هیچکدوم اینا نبود... دیگه می خوام همه چی اصولی پیش بره. اگر مرغ دل اونقدر قوی شده باشه که بتونه خودشو به قاف برسونه که فبها، اگر هم نه و هنوز در بند این خاکه همون بهتر که منطق خاک کنترل و اختیار سرنوشت رو بگیره تو دستش... بعدشم، اصلا تحلیل این چیزا به من ارتباطی نداره. وظیفه ای دارم و می خوام انجامش بدم در حد تعادل، نه اسیر ذهن و رویا و احساسات  و نه حتی زیادی  رو حساب کتاب عقل... تهش به من مربوط نیست! آخ که چه حالی داره همه چی رو بدی دست خدا و از سر خودت وا کنی!؟ 
خدا جون، خلاصه که ظاهر و باطن من همینه که خودتون بهتر استحضار دارید، دیگه هر گلی زدین به سر خودتون زدین. من عاشق این ارتباط کلامی بی پرده مونم! البته شما خودت به کوچیکی من ببخش ;)

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
در بنــد آن مبـاش که نشنید یـا شنید...

اختلاط!

نه دوست دارم منو با بقیه قاطی کنن نه بقیه رو با هم قاطی می کنم! شخصیتم مستقله برای همین فکر می کنم در مورد سایرین هم همینطوره، اما انگار بعضی اوقات اشتباه می کنم. واقعا چرا بعضی ها همش می خوان پشت دیگران باشن؟ اگر یه روزی اون دیگرانشون به هر دلیل دیگه نباشن، این بعضی ها چیکار می خوان کنن؟! البته زیاد نگران اون روز نیستم، چیزی که ناراحتم کرده سوء تعبیرهای ناشی از این پیوستگی شخصیتی بعضی ها است در مورد رفتارم که امیدوارم به حول و قوه الهی خداوند خودش عاقبت همگی ما را ختم به خیر گرداند، آمین...

پی نوشت: (خوب وقتی آدم اینجوری می نویسه یعنی نمی خواد کسی سر از حرفش درآره دیگه!! والااا...)

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن...

اللّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحَّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ

وَ قَالَ [عليه السلام] لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ ذَلِكَ الْقَلْبُ وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلَافِهَا فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَى نَسِيَ التَّحَفُّظَ وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْرُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلَاءُ وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ .
درود خدا بر او ، فرمود: به رگ هاى درونى انسان پاره گوشتى آويخته كه شگرف ترين اعضاى درونى اوست ، و آن قلب است ، كه چيزهايى از حكمت ، و چيزهايى متفاوت با آن ، در او وجود دارد.
پس اگر در دل اميدى پديد آيد ، طمع آن را خوار گرداند ، و اگر طمع بر آن هجوم آورد حرص آن را تباه سازد ، و اگر نوميدى بر آن چيره شود ، تأسف خوردن آن را از پاى در آورد ، اگر خشمناك شود كينه توزى آن فزونى يابد و آرام نگيرد ، اگر به خشنودى دست يابد ، خويشتن دارى را از ياد برد، و اگر ترس آن را فراگيرد پرهيز كردن آن را مشغول سازد.
و اگر به گشايشى برسد ، دچار غفلت زدگى شود ، و اگر مالى به دست آورد ، بى نيازى آن را به سركشى كشاند ، و اگر مصيبت ناگوارى به آن رسد ، بى صبرى رسوايش كند ، و اگر به تهيدستى مبتلا گردد ، بلاها او را مشغول سازد ، و اگر گرسنگى بى تابش كند ، ناتوانى آن را از پاى در آورد ، و اگر زيادى سير شود ، سيرى آن را زيان رساند ، پس هر گونه كُندروى براى آن زيانبار ، و هرگونه تُندروى براى آن فساد آفرين است.

حکمت 108، نهج البلاغه

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

هیس...

وقتی می بینی ساکتم، یعنی دارم عمیقا به یه چیزی فکر می کنم...

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

فَإنّی وَ عِزَّتِکَ مِنَ النّادِمِین

جز آستان توام در جهان پناهی نیست...

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

حیران دست و دشنه زیبات مانده ام، کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی

وقتی فکرشو می کنم که چی بودم و چی شد، از چه دریاها و امواج سهمناک و طوفان هایی گذشتم و چه سختی هایی رو پشت سر گذاشتم فقط چون تو تمام این مدت تو آغوش پر مهرت تو بودم، وقتی می بینم تو تمام اون مدت که هیچ، تو تمام این مدت! هم لایق هیچ کدوم از محبت ها و مراقبت ها و نعماتت، نه بودم و نه هستم، همین کافیه تا دلم قرص شه به آینده مبهمی که می دونم بازم اگه قرار شه به امید و تلاش و لیاقت خودم انتظارش رو بکشم ول معطل هم نیستم!
گناهان و بدی هام رو به ساده و صادقانه معترف عشقت شدن می بخشی و باز منو تو آغوشت جای می دی؟
نوشتن از تو چه سخته و دست من کوتاه که «خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس نامه پیش کی نویسم، چون تو درین محلّه ها می گردی؟ قلم بشکست و کاغذ بدرید.»
تویی که تا اینجا آوردی مگه میشه وسط راه رهام کنی؟! نعوذبالله.
فراغم کن از فراق مهربانترین مهربانان...

I have to choose

فکر کنم اگه با مهر تو حتی به زندگی با کس دیگه ای فکر هم کنم، گناه کردم. اما نمی تونم به بقیه بگم من عاشق یه رویام.
عزیزترینم، از بین گزینه های بالفعل انتخاب انجام می شه نه بالقوه. لطفا بیا و قبل از اونکه دیر شه، بالفعل شو!...

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

پایمردی در برابر مشکلات بدبخت!

یه جوری شده که بس کارام زیاده، هیچ کاری نمی کنم :-| 
همه وقتم به ترس از کارای مونده و فرار از این ترس می گذره،
حالم محشره، هر چی بیشتر می گذره به عمق دیوانگی ام نسبت به تو بیشتر پی می برم،
بعد تو این وضعیت فقط وزوز بعضی ها رو کم داشتم که به حول و قوه الهی جنسم جور شده این چند روزه و همگی دست به دست هم دادن تا پیشونی بلند حاکی از بخت خفته ام! جوش بزنه و پرخوری عصبی ام عود کنه. البته همه اینا فدای سرت، تن تو سلامت، اعصاب من قابل نداره، شما جون بخواه.
اصلا بیا به قول دوست جونی اینطور ببینیم که هیچی نیست و من مرض مشکل سازی دارم، منفی نگر شدم و اساسا هیچ موضوع نگران کننده ای وجود ندارد. گور پدر مشکلات، ایضا منابع صدور نیروهای منفی و آزار دهنده اثرگذار بر اعصاب من... پس زندگی رو عشقه :-\ حالا بیا با هم بخونیم:من چقدر خوشبختم همه چی آرومه

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

تو منکر می شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک 
ز عشق بی​نشان آمد نشان بی​نشان اینک

ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از آن بی​رنگ جان اینک 

فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می​بخشد 
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک 

چو اصل رنگ بی​رنگست و اصل نقش بی​نقشست
چو اصل حرف بی​حرفست چو اصل نقد کان اینک 

تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو 
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک 

تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد 
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی​امان اینک 

سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست 
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک 

ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی 
تو منکر می​شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

اگر نه صید یاری تو بگو چون بی​قراری تو
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک

اشارت می​کند جانم که خامش که مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست...


“A rose is a rose is a rose. And a rose by any other name would smell just as sweet.”
Gertrude Stein & William Shakespeare

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

یه وقتایی هست که لال شدن گویاترین حرفیه که می شه زد ...

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش...

بر خیز و مخور غم جهان گذران 
خوش باش و دمی به شادمانی گذران 
 
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی 
نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران
 
«خیام»

وَلَقَدْ جَعَلْنَا فِي السَّمَاء بُرُوجًا وَزَيَّنَّاهَا لِلنَّاظِرِينَ

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی، بازم از پای در انداخته ای یعنی چه

اول ملامتیی که در جهان بود آدم بود و اول ملامت کننده ملائکه بودند. و اگر حقیقت می خواهی اول ملامتیی حضرت جلّت بود. زیرا که اعتراض اول بر حضرت جلّت کردند. عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند!
جان آدم به زبان حال با حضرت کبریایی می گفت: «ما بار امانت به رسن ملامت در سفت جان کشیده ایم، و سلامت فروخته ایم و ملامت خریده ایم، از چنین نسبتها باک نداریم. هر چه گویند غم نیست!»

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

دوست دارم

 

دوست دارم بنویسم که دوست دارم بنویسم اما نوشتنم نمیاد! دوست دارم خط خطی کنم، دوست دارم هر کاری دوست دارم کنم! دوست دارم بقیه به دوست داشتنم احترام بگذارن، دوست دارم حتی کسی رو که دوستم نداره دوست داشته باشم، دوست دارم با یه فریاااااد بی صدای بلند از خدا معذرت خواهی کنم، دوست دارم محکم بغلش کنم و بخاطر همه حماقت ها و بدی ها و عهد شکستن هام های های تو بغلش گریه کنم و تا بلدم و می تونم خودمو لوس کنم براش، دوست دارم لری با خدا حرف بزنم اصلا عین اون داستان معروف موسی و شبان. دوست دارم هر چی و هر کی دوست دارم رو بدم که اون دوستم داشته باشه. دوست دارم طعم دوست داشتنش رو با همه وجودم حس کنم. دوست دارم رضا بشه به من و من راضی به او...

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ

حق عظیم نزدیک است به تو. هر فکرتی و تصوری که می کنی او ملازم آن است زیرا آن تصور و اندیشه را او هست می کند و برابر تو میدارد. الا او را از غایت نزدیکی نمی توانی دیدن...

این دو قلم رو واقعا نمی تونم تحمل کنم!

دو تا چیز رو تحت هیچ شرایطی نمی تونم تحمل کنم. صادق نبودن و بدقولی. نمی شه به آدمی که به هیچ تعهد و قراری پایند نیست تکیه کرد...

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

برای همکلاسی

بهش گفته بودم اما گوش نمی داد. برام شده بود یه معمای حل نشدنی که چطور می تونه این قدر بی محابا و راحت برخورد کنه و دروازه دلش بی در و پیکر باشه، از پسرا برمیاد این کارا! اما برای یه دختر... نگرانش بودم و هستم اما چاره ای جز کنار کشیدن نداشتم. هنوزم درگیر همون بازی ها است. می گه افسردگی گرفته و داره مراحل درمان رو پشت سر می ذاره.
امیدوارم تشخیصش درست باشه برای علت بیماری اش و آرزوی سلامتی دارم براش.

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...

چون تسویه غالب به کمال رسید، خداوند تعالی چنانکه در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود، و به خداوندی خویش مباشر آن بود، در وقت تعلق روح به قالب هیچ کس را محرم نداشت، به خداوندی خویش به نفخ روح قیام نمود.
در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت و بدرقه نفخه خاص می فرستد. یعنی: «او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام می فرستیم. مسافتی بعید است و دوست و دشمن بسیار بر راه اند، نباید که در این منازل و مراحل به دوست و دشمن مشغول شود، و مرا فراموش کند و از ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند، که راه زنان بر راه بسیارند، ز دشمنان حسود و ز دوستان غیور. چون اثر نفخه ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود، تا او در هیچ مقام به هیچ دوست و دشمن بند شود.»

یادم باشه که یادت نره!

چه حالی داره وقتی تو مهمونی ها همه با نگاه تحسن آمیز و بعضی ها هم حسرت بار، می گن: خوش بحال اون مرد خوشبخت... راست و دروغش پای خودشون ;)

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

پادشاه فصل ها پاییز...

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست 
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

«اخوان ثالث»

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

نصیحت دوستانه!

وقتی می خوای یک کاری انجام بدی اول خوب فکر کن، بعد به حرف دلت گوش بده، بعد به خدا توکل کن و بعد اون کاری رو انجام بده که زنت می گه! ;)

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

چرا برای بقیه عجیبه که من این همه تضاد تو وجودم کنار هم جمع شده؟! بنظر من هم بقیه عجیبن که خوبی های بعضی چیزا رو از دست می دن واسه خاطر همین ادعای یه دست بودنشون!
می دونی، آدم خوبه از هر چیزی خوبی هاشو داشته باشه، تا نه زیاده روی افراط و نه محرومیت تفریط از بهره بردن از نعمات و آفریده های پروردگار رحیم محرومش نکنن و فکر کنم زندگی متعادل، اگررررر بتونیم انجامش بدیم، همون سعادت و خوشبختی ابدیه. اینا رو نگفتم که بزنی جاده خاکی و  فکر کنی الان تو بهشت عدن خودم زیر درختا نشستم تو اوج خوشبختی و سعادت رو مزه مزه می کنم هر ثانیه عمرم هاا. نه، این بیانات حکیمانه در واقع رویای من هستن!
در ضمن اگه قرار بود به میل دل بقیه زندگی کنم، الان معلوم نبود چه شکلی و کجای دنیا بودم
راحتم بزار، من یه عقل دارم، یه دین و یه مذهب، یه دل هم دارم که عاشق همین خل بازی هاشم :) تضادی در کار نیست وقتی یه ساربون راهبر همه اینا است، که اگر چه این نهایت آرزوی منه که باشه، اما فعلا همین امید خودش کلیه در حد زمینی ساده ای چون من...

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

...

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

 «گمنام»

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

حکم سماع

این هفته همچین که شب می رسه همش همین آهنگ رو می ذارم و مدام بهش گوش میدم  و بی اونکه اراده ای در کار باشه گوله گوله اشکهام می غلطه رو پهنای صورتم. بماند که طی این لحظات آرامش بخش چه افکاری از ذهن و قلبم عبور می کنه و چه حرفایی از دل با دل زده می شه. فقط همینو می دونم که خدا عین لطف و مهر و هنرمندی و عظمت و قدرت و وقار و آرامش و رحمته و من سخت بنده همین صفاتشم، هر چند اگر چه نه در عمل! اما به دل اقرار به بنده گی اش هست که مگه می شه خدایی رو که با چشم می بینی انکار کرد...
خلاصه، حرامی و حلالی و مباحی اش رو قراره بنویسن پای دل. دلی رو هم که از بیخ مجنونه، حرجی بهش نیست تو هیچ محکمه ای چه برسه به پای قضاوت اعدل العادلین...چقدر دوست داشتم بدونم وصلی که فراقش این همه سبکم کرده، چه شکلی می تونست باشه، که وبال می شد اگر بود یا بال، هر چند سوالم خودش عین جوابه و زبون هر پاسخی قاصر که او مهربانترین مهربانان است...
بدان که ایزد تعالی را سرّی است در دل آدمی، که اندر وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن. و چنانکه به زخمِ سنگ بر آهن آن سرّ آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد، همچنین سماع خوش و آواز موزون آن گوهر دل بجنباند، و در وی چیزی پیدا آورد بی آنکه آدمی را اندر آن اختیاری باشد.
و سبب آن مناسبتی است که گوهر آدمی را با عالم عِلوی که آن را عالم ارواح گویند هست. و عالم علوی عالم حسن و جمال است؛ و اصل حسن و جمال تناسب است و هر چه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم. چه هر جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره حسن و جمال و تناسب آن عالم است.
پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجائب آن عالم، بدان سبب که آگاهی در دل پیدا آورد، و حرکتی و شوقی پدید آورد که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست. و این در دل بود که آن ساده بود و از عشقی و شوقی که راه بدان برد خالی بود. اما چون خالی نبود، و به چیزی مشغول باشد، آنچه بدان مشغول بود در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد.
و هر که را بر دل غالب آتش دوستی حق تعالی بود، سماع وی را مهم باشد، که آن آتش تیزتر بود. و هر که را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود و حکم سماع از دل باید گرفت...
«امام محمد غزالی»

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

ساقيا از سر بنه اين خواب را، آب ده اين سينه پر تاب را

ناراحتی ام رو خالی کردم با غیبت و بدگویی از مصببی که حیرانم بین آزردگی از رفتارش و دوست داشتنش هنوز، اما انگار نیشتر به قلب خودم زدم و نمک به زخم خودم پاشیدم. احساسم خوب نشد که هیچ، بدتر شده اونقدر که از خودم شرمنده ام. درسته که کارش واقعا اشتباه بود و رفتارش واقعا بد، اما نه اون لایق این رفتار من بود و نه من در جایگاه قضاوت دیگری هستم که چه خوبه آدم قاضی خودش باشه نه فقط بینای دیگران. دلگیر شدم اما اینبار از رفتار خودم، پروردگار عزیز و خالق پر مهر حکیمم برای همین منع کرده از غیبت و بدگویی و کینه و بجای هر مقابله به مثلی اول دعوت به بخشش و آرامش کرده که او خودش اول بخشنده عالمه و کریمتر ازش سراغ ندارم. اما حرف زدن چه آسونه و پای عمل لنگ...
انگار خودمو حقیر کردم با این کار، چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که مطمئنم با همه این اتفاقها، با همه رفتار عجیب و غریب و نامهربانانه اش، با این که دیگه مطمئنم قلب سنگی اش هرگز نتپیده برای من، با همه آزارهاش، حتی با این همه تظاهر به نفرت و دلگیری ازش پیش همه، حتی خودم! اما هنوز...سر از کار خودم در نمیارم. این همه بدگویی دیگران، این همه تلاش و حرفاشون برای دوری من از تو، این همه رفتارهای سرد و تند اخیرت، و این همه تلاش ظاهری خودم برای فراموشی و رهایی و تلافی برای خالی کردن عشق کینه توزانه زنانه! همه بی فایده...چه طور، کی، از کجا اینقدر ریشه کردی تو قلبم که هیچ طوفانی، هیچ سیلی و حتی این همه آتش سوزاننده که به روح خودم می کشم نمی تونه از بین ببره یادت رو از وجودم...حیرانم از این روح غریب...

ساقيا از سر بنه اين خواب را
آب ده اين سينه پر تاب را

جام مي را آب آتش بار كن
از صراحي ديده خون بار كن

مطربا يكدم به كف نه بربطي
زورق تن را بيفكن در شطي

از دف و ني زهره را در رقص آر
وز نواي چنگ و بربط اشكبار 

سجه و سجاده اش را مي ستان  
مي كشانش تا بر اين مي كشان

ساقیا از می فزون کن معنی ام
مستی ام ده وارهان زین هستیم

غافلم کن زین جهان خیر و شر
وارهان جان را ز سحر مستمر

وارهان جان را ز قید خویشتن
نیست سدی همچو من در راه من

از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهی سوی افلاک شو 
 
«ملاصدرا»

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی بهم تازیم و بنیادش بر اندازیم

 
آروزهام بزرگ تر از اونیه که تاریکی غم از پا درم بیاره، اینو مطمئنم. فاصله تولد و مرگ رو باید زندگی کرد، دوست دارم دنیا رو زنــــــــدگی کنم، از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارشون نکنم. آخه بچه تر از اونیم هنوز که به ببازم به زندگی ;)

گمنام گفته های پر معنا

  • بارون رحمت خدا می باره، تقصیر ما است که کاسه هامون رو برعکس گرفتیم...
  • هیچ کس نمی تونه به عقب برگرده و از نو شروع کنه، اما همه می تونیم از حالا شروع کنیم...
  • همیشه برای خودت از خوبی آدمها دیواری بساز، هر وقت در حقت بدی کردند تنها یه آجر ازش بردار، بی انصافیه اگه کل دیوار رو خراب کنی...
  • دیگران رو ببخش نه فقط این خاطر که لایق بخشش تو هستن بلکه به این خاطر که تو لایق آرامشی...
  • طولانی ترین سفرها هم یه روز با یه قدم کوچیک شروع می شه...

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

تعبیر

 کاش خواب دیشبم بیداری بود و بیداری امروزم خواب...هر چند، راضیم بخدا درد خواب دیشب و بیداری امروز هر رو دو به جون بخرم تا به تو گزندی نرسه...
زودتر از اونی که فکر می کردم تعبیر شد، و درد مبهم قلب جسمم تعبیر شد به زخم آشکار دل روحم...
هیچ وقت اینجور وقتا نخواستم کسی دیگه ای رو جز خودم مقصر بدونم، الان هم. 
قطعا دیگری هم مقصر نیست. احساس گمراهی رو دارم که تمام عمر راه اشتباهی رو می رفته و الان که با این واقعیت روبرو شده نمی تونه باورش کنه. جراتش رو ندارم. بر فرض که باور کردم، برای ادمی که تمام عمر فکر می کرده راهش درسترینه و قطعا راه به جایی داره، برای زندانی که همه عمرش رو گذاشته پای کندن نقب به آزادی، به نور، و حالا تمام امیدش به دیوار سنگی غیر قابل عبوری خورده، چه نسخه ای داری؟ نه راهی برای جلوتر رفتن هست، و نه جراتی برای بازگشتن. جراتش هم باشه راه بازگشت رو گم  کردم دیگه...
دیگه فرصتی برای تلف کردن ندارم، یا باید بمونم و باز تو تاریکی های زمین بیراهه دیگه ای ایجاد کنم با وهم رهایی تا سرگرم بشم و مجبور به روبرو شدن با واقعیت نشم، یا شجاعانه برگردم و پای اشتباهم بمونم و سختی یادگیری و زندگی دیگر گون رو به جون بخرم. فکر کنم راه دوم درستر باشه...

Dream

Every time that I look in the mirror
All these lines on my face getting clearer
The past is gone
It went by, like dusk to dawn
Isn't that the way
Everybody's got their dues in life to pay

Yeah, I know nobody knows
Where it comes and where it goes
I know it's everybody's sin
You got to lose to know how to win

Half my life
Is in books' written pages
Lived and learned from fools and
From sages
You know it's true
All the things come back to you

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tears
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good lord will take you away, yeah

Yeah, sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away

Dream On Dream On Dream On
Dream until the dream come true
Dream On Dream On Dream On
Dream until your dream comes true
Dream On Dream On Dream On
Dream On Dream On
Dream On Dream On

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away
Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away...

listen

خواب

گاهی اوقات خوابها اونقدر شفاف و واضح هستن که وقتی بیدار میشی احساس می کنی تازه خوابت برده...اونقدر خواب دردناکی دیدم که هنوز قلبم درد می کنه و نفسم گرفته. حالم بده، کمی هم سرگیجه دارم.
انگار تمام دنیا هوار شده روی قلبم. مثه مرگ می مونه، تا بحال چنین احساسی رو تجربه نکرده بودم.
یادمه بچه که بودم عزیز بهم می گفت اینجور موقع ها باید خوابتو به آب روون بگی و ازش بخوای پیغامتو برسونه به صاحبش و بخواد که اونا خودشون خوابتو خوب برات تعبیر کنن. خدا رحمتش کنه، اون موقع ها تو شهرستان، باغ و باغچه و حوضی بود هنوز که آدم صبح که پا می شه بره تو حیاط و قدمی بزنه و خوابشو به آب بگه تا سبک شه حداقل، اما تو این شهر ترافیک و قوطی کبریت های ایستاده که صبح تا چشم توش باز می کنی و می ری دم پنجره به خیالت که طلوع رو ببینی و از رنگ آسمون و یه صبح دیگه لذت ببری، بوی گند دود چشاتو می خواد از کاسه در بیاره و صدای ماشین ها پس زمینه همیشگی اش شده و چشمت جز دیوار و دیوار به چیزی نمی خوره، آب روون کجا و دل سبک کردن چه بی معنا...

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

این قافله عمر عجب می گذرد...

با زمینه این آهنگ شروع به خوندن متن کن، شاید ته دلت یه تکونی بخوره و بتونی حرف های عمیق شازدۀ کوچیک و تنهای قصه رو بهتر درک کنی...

ستاره پنجم بسیار عجیب بود. ستاره ای بود از همه کوچیکتر. در اونجا فقط برای یک فانوس افروز جا بود. شازده کوچولو نمی تونست سر در بیاره که در نقطه ای از آسمون، تو سیاره ای که نه خونه ای در آن بود و نه ساکنی، فانوس و فانوس افروز به چه کار می اومد. با این حال تو دلش گفت: «شاید این مرد احمق باشه ولی هر چی هست از پادشاه و خودپسند و کارفرما و میخواره احمق تر نیست. کار او لااقل معنایی داره. وقتی فانوسش را روشن می کنه مثل اینه که ستاره ای دیگر یا گلی به وجود می آره و وقتی فانوسش را خاموش می کنه مثل اینه که آن گل یا ستاره را خواب می کنه. همین خود سرگرمی زیباییه و به راستی که مفید هم هست، چون زیباست.» شازده کوچولو همینکه وارد اون سیاره شد به احترام به فانوس افروز سلام کرد:«روز بخیر آقا، چرا فانوست را خاموش کردی؟»
فانوس افروز در جواب گفت: «دستوره آقا. روز بخیر.»
-دستور چیه؟
-دستور اینه که فانوسم رو خاموش کنم. شب بخیر. و باز فانوس را روشن کرد.
-پس چرا باز روشن کردی؟
فانوس افروز جواب داد: «دستوره.»
شازده کوچولو گفت من نمی فهمم. فانوس افروز گفت: «فهمیدن نداره. دستور دستوره. روز بخیر!» و باز فانوسش رو روشن کرد. بعد عرق پیشونی اش رو با دستمالی که خالهای چهارگوش قرمز داشت خشک کرد:
-من اینجا شغل خیلی بدی دارم. این قدیما معقول بود چون صبح ها فانوس رو خاموش می کردم و شبها روشن. در باقی مدت روز مجال استراحت داشتم و در باقی شب مجال خوابیدن...
-و از اون وقت به بعد دستور عوض شده؟
فانوس افروز گفت: «دستور عوض نشده و غصه منم از همینه. سیاره سال به سال به سرعت گردش خود افزوده و دستور هم تغییر نکرده.»
شازده کوچولو گفت: «پس چی؟»
- هیچی. حالا که سیاره در هر دقیقه یک بار به دور خود می گرده من دیگه یک ثانیه هم وقت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار فانوس را روشن و خاموش می کنم!
-خیلی عجیبه! یعنی تو سیاره تو روز یک دقیقه طول می کشه؟
فانوس افروز جواب داد: «هیچم عجیب نیس. الان یه ماهه است که ما داریم با هم صحبت می کنیم.»
- یه ماه؟
- آره، سی دقیقه، یعنی سی روز! شب بخیر. و دوباره فانوسش رو روشن کرد.
شازده کوچولو به فانوس افروز نیگاه کرد و از اون که تا به این اندازه به دستور وفادار بود خوشش اومد. به یاد غروبهایی افتاد که خودش سابقا با حرکت دادن صندلیش تماشا می کرد. خواست تا کمکی به دوستش کند:
«گوش کن...من راهی بلدم که تو هر وقت بخواهی می توانی استراحت کنی...»
فانوس افروز گفت: «البته که می خواهم.» چون آدم می تواند در آن واحد هم وفادار باشد و هم تنبل... شازده کوچولو ادامه داد:
- ستاره تو اونقدر کوچیکه که تو با سه قدم بلند می تونی دورش رو بگردی. پس کافیه یکم آهسته تر راه بری تا همیشه تو آفتاب بمونی. هر وقت می خوای استراحت کنی راه برو...اون وقت تا دلت بخواهد روز دراز می شه.
فانوس افروز گفت: اما این دردی از من دوا نمی کنه. اونچه من تو زندگی دوست دارم خوابیدنه. شازده کوچولو گفت: «حیف! این هم که نشد.» فانوس افروز گفت: «بله که نشد. روز بخیر» و فانوسش رو خاموش کرد.
وقتی شازده کوچولو به سفر خود ادامه می داد تو دلش گفت که شاید این مرد مورد تحقیر و تمسخر اونای دیگر یعنی پادشاه و خودپسند و میخواره و کارفرما قرار باشه، با این حال اون تنها کسیه که به نظر من مضحک نمی آید. شاید علتش اینه که اون به چیزی غیر از خودش مشغوله. و آهی از حسرت کشید و باز با خود گفت:
- این مرد تنها کسیه که من می تونستم برای دوستی خودم انتخاب کنم، ولی حیف که ستاره اش واقعا خیلی کوچیک ه و دو نفر توش جا نمی گیرن.
چیزی که شازده کوچولو جرات نداشت پیش خود اقرار کنه این بود که حسرت این سیاره فرخنده را می خورد، بخصوص از اون جهت که تو بیست و چهار ساعت، هزار و چهار صد و چهل غروب خورشید داشت....

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

فصلی دیگر

بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

«احمد شاملو»