دوست داشتم انگشتا و دل و ذهن ام یاری می کردن و می شد اون نگفتنی پنهان ندونستی رو از ته قلبم بکشم بیرون و بریزمش رو کاغذ و سبک شم، اما هر چی تلاش کردم نشد...
من را هنوز اگرچه نشناخته ام و هر روز ابعاد جدیدی از این موجود پیچیده برایم روشن می شود، آنهم با دنیایی از ابهام در محدوده شناختیِ کوچک و با دخالت های خودآگاه و ناخودآگاه پر رمز و رازش، اما امیدوارم همان باشد که تو می خواستی، همان شود که تو می خواهی...