جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...

کی می گفت خواستن توانستن است؟!

کاش بیشتر به حرفایی که می زنیم توجه کنیم، کاش متوجه عواقب حرف زدنمون باشیم، کاش بفهمیم هر حرفمون چه قدر ممکنه باعث ناراحتی بقیه بشه. کاش حواسمون باشه حرف باد هوا نیست...

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَإِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَتَرْحَمْنِي أَكُن مِّنَ الْخَاسِرِينَ

سلام...

...
و گفت: «توبت از معصیت یکی است و از طاعت هزار..»
...
بایزید بسطامی

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

نرگس او که طبیب دل بیمار من است...

نزدیکه یک ساعته که دارم قطعه سه دقیقه ای گفتم غم تو دارم رو گوش می دم و سیر نمی شم. حالا می فهمم چرا شازده کوچولو گاهی تو یه روز بیشتر از 43 بار غروب خورشید رو تماشا می کرد...

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

امروز فهمیدم شکر بر نداده هات، بیشتر از داده هاته، شکرت...
دوستت دارم و آروم و خوشم، شکرت...

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد...

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راه دیگر اید
...

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

یه جای کار می لنگه!

این پاییز هم گذشت. هفته سختی بود هفته آخر پاییزم، قرار بود کلی کارای خوب کنم، از دو روز مرخصی یه روزش واسه مریض داری و صله رحم و کمک به مادر و کلاس و مرور درسهای عقب افتاده زبان گذشت و روز بعدش طبعا باید استراحت می کردم! خوب لازم بود!
قبلاها یادمه کارا طبق برنامه پیش می رفت، حالا اون موقع ها برنامه ها برنامه بود یا من یه منه دیگه نمی دونم اما می دونم الانا دیکه اون وقتا نیس! خیلی چیزا دیگه مثه اون وقتا نیس...

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

سلامٌ علی آل یاسین

                    ای روزهای خوب که در راهید!
                    ای جاده های گمشده در مه!
                    ای روزهای سخت ادامه!
                    از پشت لحظه ها به در آیید!
                    ای روز آفتابی
                    ای مثل چشم های خدا آبی!
                    ای روز آمدن! 
                    ای مثل روز، آمدنت روشن! 
                    این روزها که می گذرد، هر روز
                    در انتظار آمدنت هستم!
                    اما
                    با من بگو که آیا، من نیز
                    در روزگار آمدنت هستم؟

«قیصر امین پور»

روی بنما و وجودم خودم از یاد ببر

این هفته رو مرخصی گرفتم تا به نوشتن مقاله ام برسم. چارشنبه که می خواستم بیام خونه حواسم بود یه بطری کوچیک آب معدنی پر کنم بگذارم روی میز کار کنار گلم. امروز به بچه ها خبر دادم بهش آب بدن و مراقبش باشن، امیدوارم این بار که بعد چند روز می بینمش مثل دفعه قبل پژمرده و بی روح نشده باشه. اگرچه ازش دورم اما حواسم هست وقتی نیستم باید بسپرم مراقبش باشن، حواسم هست بهش. حواست هست به من؟...
تو همه حضوری، من غایبم، حواست هست به من؟ حواسم هست؟..

بهانه لیلی...

وقتی فاصله یادداشت ها کم می شه یعنی خیلی دل تنگم. دل تنگ. با فاصله نوشتم چون شدتش بیشتر از دلتنگی معمولیه...
قبلن ها این وقتا، لیلی ای داشتم که سبک می شد بار غم دل به صداش، به آرامش حضورش، به نفسهاش. لیلی قصه ما به مجنونش رسید و از پیش من و این شهر رفت اگرچه خدا گواست که هر جا که هست با اویم و شادم به شادیش اما دلتنگی اش رو که نمی تونم پنهان کنم و سنگینی ای که عجیب دل تنگی ما رو دو چندان می کنه. لیلی یک ساله که از من دوره اما این اواخر دیگه واقعا برام سخت  شده تحمل جدایی اش، معمولا آدمها بعد از یه مدت دوری و جدایی، عادت می کنن به همه چی اما من انگار روز به روز بیشتر میشه دوست داشتنم و چه توقع بیجایی از دلم که عادت کنه به نبودن همنفسی که جای خواهر نداشته بوده برام سالها. 
دل تنگم و شرمگین از خودم، شرمگین از خودم و همین بس که تو بدونی راز وجودم رو و من باشم و تو، که لیلی هم بهونه اس اگر چه که نور مهر تو تو وجودش دلتنگم می کنه اما همه بهونه تو هستن و نزدیکی به تو، و شرمگینم از این همه مهر و طاقت کم شونه هام. دل تنگم، دل تنگ تو، دل تنگ دوری از تو و آدمهای نزدیک به تو، دل تنگ هوای تو، بوی تو، صدای تو و من رو چه به رویای وصل تو...
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...

پی نوشت: امروز یادم افتاد تولد دوسالگی طــه تقریبا سه هفته است که گذشته و من یادم نبوده، خدایا، نکنه یه روزی بیاد و من یادم بره اصل وجودش، اصل وجودم. مراقبمون باش...

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

"You only live once, but if you do it right, once is enough."

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

رَبّ اجْعَلْ سُكُونَ قَلْبى وَ اُنْسَ نَفْسى وَاسْتِغْنآئى وَ كِفايَتى بِكَ وَ بِخِيارِ خَلْقِكَ.

سکوت معناش این نیست که حرفی نیست. می خوام بنویسم، اما نهایتش می شه باز کردن یه صفحه سفید و زل زدن به خط صاف چشمک زدن روی صفحه که منتظر فشردن کلیدهای کیبرده و جاری شدن سیل کلمات و چه لذتی داره این مکالمه دو طرفه شیرین بین من و تو...
صفحه رو باز می کنم و زل می زنم بهش، شروع می کنم به مرور اونچه گفتنیه و نگفتنی و زمان ثبت می کنه همه این کلمات رو اگر چه که انگشتای من توان فشردن کلیدهای کیبرد رو نداره، نه انگشتام، که ذهنم طاقت ساختن جمله نداره، که کلمه نداره، که حرفی نمی مونه برای زدن...
روزا از پی هم میان و میرن. زمان می گذره و حس می کنم، با همه وجودم، کم کم حرف زدن داره جاش رو با فکر کردن و تامل عوض می کنه، کم کم وابستگی های اشتباهی و سرگردونی داره جاشو با تکیه به ستون محکم و ناگستنی تو می گیره، کم کم انگار دارم بزرگ می شم...

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

من به کمند او درم او به مراد خویشتن، گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

با وصل نمی​پیچم وز هجر نمی​نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
...

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

تعبیر خواب

باد جوی مولیان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
...

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

اللهمَّ وَانْصُرْمَنْ نَصَرَهُ واخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ

اَلا من كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلي مَوْلاهُ، اللهمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْمَنْ نَصَرَهُ واخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ.
اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ  وَالْعَنْ مَنْ أَنْكَرَهُ وَاغْضِبْ عَلي مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ.
مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّما أَكْمَلَ الله عَزَّوَجَلَّ دينَكُمْ بِإِمامَتِهِ. فَمَنْ لَمْ يَأْتَمَّ بِهِ وَبِمَنْ يَقُومُ مَقامَهُ مِنْ وُلْدي مِنْ صُلْبِهِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَالْعَرْضِ عَلَي الله عَزَّوَجَلَّ فَأُولئِكَ الَّذينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَ فِي النّارِهُمْ خالِدُونَ.
مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّهُ ما مِنْ قَرْيَةٍ إِلاّ وَالله مُهْلِكُها بِتَكْذيبِها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ مُمَلِّكُهَا الْإِمامَ الْمَهْدِي وَالله مُصَدِّقٌ وَعْدَهُ.
مَعاشِرَ النّاس وَ إِنّي نَبي وَ عَلِي وَصِيّي.
أَلا إِنَّ خاتَمَ الْأَئِمَةِ مِنَّا الْقائِمَ الْمَهْدِي.
أَلا إِنَّهُ الظّاهِرُ عَلَي الدِّينِ.
أَلا إِنَّهُ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الظّالِمينَ.
أَلاوَإِنَّهُ وَلِي الله في أَرْضِهِ، وَحَكَمُهُ في خَلْقِهِ، وَأَمينُهُ في سِرِّهِ وَ علانِيَتِهِ.
مَعاشِرَالنَّاسِ، السّابِقُونَ إِلي مُبايَعَتِهِ وَ مُوالاتِهِ وَ التَّسْليمِ عَلَيْهِ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنينَ أُولئكَ هُمُ الْفائزُونَ في جَنّاتِ النَّعيمِ.
مَعاشِرَالنّاسِ، قُولُوا ما يَرْضَي الله بِهِ عَنْكُمْ مِنَ الْقَوْلِ، فَإِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَميعاً فَلَنْ يَضُرَّالله شَيْئاً.
اللهمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنينَ وَاغْضِبْ عَلَي  الْكافِرينَ، وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.

نیازسنجی استراتژیک

خوب، دیگه تکلیفم با خودم روشنه و واضح می دونم چی می خوام از زندگی
و این خودش خیلیه
چی و چرایی که معلوم باشه
فقط می مونه چگونگی دستیابی به چیه شناسایی شده، کِی و کجایی اش هم به من مربوط نیست! 
باشد که لطف و لطافتش دستگیر شود...

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

الهی لا تَحْرِمْنا ما نُؤَمِّلُهُ مِنْ فَضْلِكَ...

نه آسمان
در چارچوب پنجره می گنجد
نه دریا
در چارسنگ حوض
و نه جنگل
در چاردیوار باغ...

شرابی دیرینه
خم را می شکند
و سر می رود
از لب جهان!

چنان بی کرانه ای
که هر ستایشی 
محدودت می کند...

«عمران صلاحی»

تجربه

امروز فهمیدم همش به آینده و دوردست ها نگاه کردن باعث می شه از سنگهای کوچیک جلوی پام غافل شم و زمین گیر. 
امروز فهمیدم گاهی هم خوبه آدم پاش به یه سنگ کوچیک گیر کنه و بخوره زمین، چون اونوقته که چاله بزرگتر سر راهشو می بینه و حواسش جمع می شه به دور و برش...

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ

مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
...

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

ز دست کوته خود زیر بارم...

همین که گذاشتی بدونم هستن هنوز این آدمها، همین که اجازه دادی بشناسمشون و از بودنشون تو این دنیا لذت ببرم از سرم هم زیاده، منو چه به رویای همراهی...

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

نفحات نور...

آن روز گِل بودم، می گریختم، امروز همه دل شدم در می آویزم. اگر آن روز به یک گل دوست نداشتم امروز به غرامت آن به هزار دلت دوست می دارم...

پی نوشت: برای اینکه بدونی یه چیزی هست اما نگفتنی همین بس که بدونی صد بار نوشتم و پاک کردم و نشد...
هر چی هست شیرینه و زیبا، لطیف و پاک...

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

امشب آسمان شهاب باران است...

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

نه به زرق آمده​ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
...

فارغ التحصیلی این دوره هم مبارک :)

یه روز خوب و مبارک پاییزی یه برگه دیگه زندگی ام ورق خورد و می دونم این یعنی آغاز فصل های جدید و زیباتر...

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

زندگی

نیدونم خوبه یا بد اما بهرحال هلاک خودمم! ساعت 3 از کار رفتم دانشکده به همه سر زدم، رفتم پیش استاد داورم و آخرین تغییرات رو باهاش چک کردم، ساعت دفاع رو تعیین کردم و برگشتم.
تمام راه رو تا خونه خدا رو شکر کردم بابت لحظه لحظه گذشته و ذره ذره داده و نداده اش. ساعت 5 رسیدم خونه. با مامان ناهار مورد علاقه ام رو خوردم. بعد یه خورده درد و دل کردیم و حرف زدیم، خندیدیم، گریه کردیم، رقصیدیم. بابایی اومد، چایی مخصوص خودم رو درست کردم و تازه ساعت 8 شب اومدم تو اتاق بشینم سرکارام. آهنگای خفن جدید اهدایی رو گذاشتم و دارم آخرین اصلاحات پایان نامه رو وارد می کنم که نسخه نهایی رو تحویل بدم برای دفاع. آهنگا رو میکس کرده داده به من، یکی اش ته اشک و یکی اش ته رقص و من با مهارت هر چه تمام تر خودم رو با همه شون انطباق می دم و لذتش رو می برم. بعد مدیونی فکر کنی نوشتن خاطرات روزانه و ابراز خودشیفتگی تو این گیر و دار، هیچ ربطی به دفاع نداره!! خلاصه شدم یه رنگین کمون تمام عیار و فکر کنم همه عشق زندگی هم به همین باشه، نه؟! ;)

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول...

من ایستاده​ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

مرا گناه خودست ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

طریق عشق به گفتن نمی​توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
...

you came to me

You came to me in that hour of need
When I was so lost, so lonely
You came to me took my breath away
Showed me the right way, the way to lead

You filled my heart with love
Showed me the light above
Now all I want Is to be with you

You came to me in a time of despair
I called on you, you were there
Without You what would my life mean?
To not know the unseen, the worlds between

I feel so lost at times
By all the hurt and lies
Now all I want Is to be with you

Showed right from wrong
showed me right from wrong 

''sami yusuf''

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم...

دو هفته برزخی گذشت به من جهنمی و باز لطف تو رهنمون شد و فرصتی دیگه تا مدتی نامعلوم برای وفای به عهد... خدایا، اگر تو کمکم نکنی با این همه شرمندگی و سر افکندگی چه کنم...
بقیه همچنان نگرانن، نگرانی برای چیزهای جدید، نگرانی از آینده و بقیه اتفاقها، نگرانی بابت همه چیز اما من دیگه نگران نیستم، ایمان دارم به خالق طه و یس، به لطف و حکمتش، به آینده ای که قراره برام رقم بزنه، به خدایی که دست مرحمت و هدایتش همیشه بر سر همه بندگانش بوده و هست. قول دادم هیچ وقت دستمو از دستت رها نکنم و آینده ام رو تا همیشه با اعتماد سپردم به خودت...

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

الهی بحق طه و من ارسلته

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم 
اللّهم انّی اسْئَلُکَ یا مَنِ احْتَجَبَ بِشُعاعِ نُورِهِ عَنْ نَواظِرِ خَلْقِهِ یا مَنْ تَسَرْ بَلَ بِالْجَلالِ وَ الْکِبْرِیاءِ وَاشْتَهَرَ بِالتَّجَبُّرِ فی قُدْسِهِ یا مَنْ تَعالی بِالْجَلالِ وَ الْکِبْرِیاءِ فی تَفَرُّدِ مَجْدِهِ یا مَنِ انْقادَتِ الْاُمُورُ بِاَزِمَّتِها طَوعاً لِاَمْرِهِ یا مَنْ قامَتِ السَّماواتُ وَ الْاَرَضُونَ مُجیباتٌ لِدَعْوَتِهِ یا مَنْ زَیَّنَ السَّماءَ بِالنُّجُومِ الطّالِعَةِ وَ جَعَلَها هادِیَةً لِخَلْقِهِ یا مَنْ اَنارَ الْقَمَرَ الْمُنیرَ فی سَوادِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ بِلُطْفِهِ یا مَنْ اَنارَ الشَّمْسَ الْمُنیرَةِ وَ جَعَلَها مَعاشا لِخَلْقِهِ وَ جَعَلَها مُفَرِّقَةً بَیْنَ اللَّیْلِ وَ النَّهار لِعَظَمَتِهِ یا مَنْ اسْتَوجَبَ الشُّکْرَ بِنَشْرِ سَحائِبِ نِعَمِهِ اسْئَلُکَ بِمَعاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِکَ وَ مُنْتَهَی الرَّحْمَةِ مِنْ کِتابِکَ وَ بِکُلِّ اِسْمٍ لَکَ هُوَ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوِ اسْتَاثَرْتَ بِهِ فی عِلْمِ الْغَیْبِ عِنْدَکَ وَ بِکُلِّ اِسْم هُوَ لَکَ اَنْزَلْتَهُ فی کِتابِکَ اَوْ اَثْبَتَّهُ فی قُلُوب الصّافّین الْحافین حَوْلَ عَرْشِکَ فَتَراجَعَتِ الْقُلُوبُ اِلیَ الصُّدُور عَن الْبَیانِ بِاِخْلاص الْوَحْدانِیَّةِ وَ تَحَقُّقِ الْفَردانِیَّةِ مُقِرَّةً لَکَ بِالْعُبُودِیَّةِ وَ اِنَّکَ اَنْتَ اللهُ اَنْتَ اللهُ اَنْتَ اللهُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْئَلُکَ بِالاَسْماءِ الَّتی تَجَلَّیْتَ بِها لِلْکَلیمِ عَلَی الْجَبَلِ الْعَظیمِ فَلَمّا بَدا شُعاعَ نُورِ الْحُجُبِ مِنْ بَهاءِ الْعَظَمَةِ خَرَّتِ الْجِبالُ مُتَدَکْدِکَةً لِعَظَمَتِکَ وَجَلالِکَ وَ هَیْبَتِکَ وَ خَوفًا مِنْ سَطْوَتِکَ راهِبَةً مِنْکَ فَلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ فَلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ فَلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْئَلُکَ بِالاسْمِ الَّذی فَتَقْتَ بِهِ رَتْقُ عَظیمِ جُفُونِ عُیُونِ النّاظِرینَ الّذی بِهِ تَدْبیرُ حِکْمَتِکَ وَ شَواهِدُ حُجَجِ اَنْبِیائِکَ یَعْرِفُونَکَ بِفِطَنِ الْقُلُوب وَ اَنْتَ فی غَوامِضِ مَسِرّاتِ سَرائِرِ الْغُیُوبِ اَسْئَلُکَ بِعِزَّةِ ذلِکَ الاسْمِ اَنْ تُصَلِّیَ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَصْرِفَ عَنّی وَ عَنْ اَهْلِ حُزانَتی وَ جَمیع الْمُومِنین وَ الْمُومِناتِ جَمیع الافاتِ وَ الْعاهاتِ وَ الاعْراضِ وَ المْراضِ وَ الْخَطایا وَ الذُّنُوبِ وَ الشَّکِّ وَ الشِّرْکِ وَ الْکُفْرِ وَ الشِّقاقِ وَ النِّفاقِ وَ الضَّلالَةِ وَ الْجَهْلِ وَ الْمَقْتِ وَ الْغَضَبِ وَ الْعُسْر وَ الضیقِ وَ فَسادِ وَ الضَّمیرِ وَ حُلُولِ النِّقْمَةِ وَ شِماتَةِ الاْعَداءِ وَغَلَبَةِ الرِّجالِ انَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ لَطیفٌ لِما تَشاءُ وَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین و لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم.

گر از این منزل ویرانه سوی خانه روم...

436 امین پُست این وبلاگه و من نمی دونم عمری برای همچنان برپا نگه داشتن امید به حضور منتظر ظهورش خواهم داشت یا نه. این نه سوالی خاص الانمه ها، نه، هر روز بوده و من نبودم. سوال همیشه هست، اما من شاگرد خوبی نبودم برای بخاطر سپردنش، چه برسه به آماده شدن برای روز پاسخ...
چه مرگ نزدیکه و چه انسان غافل... دارم دعای سمات گوش می دم و فکر می کنم آیا جمعه دیگه ای هست برای دوباره گوش دادن؟ که جمعه دیگه ای هست و من شاید دیگه نباشم...
حرفامو زدم باهاش، صاف و پاک، چیزی نگفته نمونده، جز چشم انتظار من که همچنان منتظر کرم و مهر بی پایانشه به هر پاسخی که صلاح بدونه و می دونم اون خدایی که با مهرش از اعماق جهنم کشیدتم بیرون و عاشقی یادم داد جز خیر برام رقم نمی زنه که با مهر شناختمش. بارم بسته است، چه برای موندن و ادامه دادن چه برای رفتن. التماس دعا دارم و طلب بخشش که اگه زودتر بیدار می شدم باید هر روز طلبش می کردم و شکر هر لحظه بودن و حیف و صد افسوس که حجاب چهره جان همیشه غبار تن بوده و من غافل...
تنها می مونه شفاعت بواسطه طه، که باور دارم نیت های پاک به درگاهش نه گم می شن و نه کم. توکلت علی الله الذی لا یموت و لا ینسی...

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

جای شازده کوچولو خالی...

Space probe detects a planet with a double sunset

(Reuters) - When the day ends on planet Kepler-16b there is a double sunset, scientists reported on Thursday in the journal Science.
In a scene reminiscent of science fiction, researchers using observations from NASA's Kepler spacecraft have detected a distant planet orbiting two waltzing stars, the first time such a phenomenon has been confirmed.
Kepler-16b is similar to Jupiter in size and mass, a cold gas giant that orbits its two suns every 229 days at a distance of 65 million miles (104.6 million km). That is roughly the same distance as Venus' orbit, compared to Earth's 365-day orbit around the sun at a distance of about 93 million miles (149.7 million km). 
This newly detected planet is 200 light-years from Earth and is not thought to harbor life. A light-year is about 6 trillion miles (10 trillion km), the distance light travels in a year.
بـنده طالـع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار منست...

وَمَا نُؤَخِّرُهُ إِلاَّ لِأَجَلٍ مَّعْدُودٍ

بعضی ها را دیده ام که از وقت کم شکایت می کنند. انها می گویند: «حیف که نمی رسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم...». اینها واقعا بیمار خیالبافی هیا کودکانه خود هستند. وقت، علی الاصول، بسیار بیش از کیسه های مان داریم: وقی که تباه می کنیم، می سوزانیم، به بطالت می گذرانیم. بسیاری از ما می توانیم پنج برابر، ده برابر، یا بیش برابرِ آنچه کار می کنیم، کار کنیم، یاد بگیریم، بیافرینیم، تغییر بدهیم. 
انسان شهری، عجیب در بیکارگی و بطالت فرو رفته است: بهانه جویی، وراجّی، شوخی های مبتذل خجالت آور، همیشه در انتظار حادثه یی غریب و دگرگون کننده: اگر نه معجزه یی، دست کم کرامتی... و ناگهان حل شدن جمیع مشکلات... اما این نوع برخورد با زندگی فقط تباه کردن زندگی ست...
یک عاشقانه آرام
نادر ابراهیمی

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۰

مشک آن است که خود ببوید!

از سفارش و واسطه و منت و دردسرای پشت این بازی ها کلا بیزارم.
هیچ وقت از موقعیتهام استفاده، یا بهتر بگم سوء استفاده نکردم، حالا شایدم نه دقیقا هیچ وقت! اما حداقل سعی کردم اینطوری نشه. باور کنی یا نه، از پارتی بازی فراری ام، از اینکه کسی به خاطر چیزی غیر از خودم و توانمندی ها و ویژگی هام بهم توجه کنه بدم میاد و اینو یه جور توهین به خودم حساب می کنم.
برا همین مجبور شدم، قضیه کار رو بپیچونم. دوست ندارم کسی منت بیخود بزاره سرم. دوست ندارم کسی اونجا به چشم دیگه ای ببینتم، که چی آخه؟! می دونم پدر اگرچه منتی نداره بابت محبت هاش اما دلم نمی خواد با بقیه فرق داشته باشم، دلم نمی خواد جای تلاش و امید و حتی نگرانی ها و اضطرابهام رو، راحتی دروغین و زشت پشت گرم شدن به بنده خدا پر کنه و بشم بنده کس دیگه ای جز خودت.
بعدشم، ممکن واسه رئیس خوب و دوست داشتنی ام :) مشکلی پیش بیاد.
پس تویی که بی منت و واسطه رحت بی منتهات همیشه جاریه تو زندگی ام، بی واسطه، بی منت، خودت به بزرگی خودت کاملم کن و بی نیاز از هر چه و هر که غیر خودت ای مهربانترین مهربانان.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

دوستت دارم رو با چه رنگی، به چه زبونی، با چه لحنی بگم که برسونه عمق احساسم رو به تو
دوستت دارم

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي إِنَّکَ اَنتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش
مشتاق چنان شد که چو من بی​خبر افتاد

هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد

صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد

نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد

گشته ام در جهان و آخر کار، دلبری بر گزیده ام که مپرس

این روزا بیشتر از همیشه از خودم و کارام شرمنده ام، آدمهای خوبی که از محبتت بهم امکان دادی کنارشون باشم از خودم شرمنده ام می کنن پیش تو. دیدن خوبی هاشون شرمنده ام می کنه. با بعضی ها بودن، بعضی زندگی ها، بعضی ها می شه حسرت رو دل آدم. بس خوبن...
اما، تا تو بهم فرصت دادی و هستم، تا زندگی هست، معنا نداره حسرت، اینا یعنی هنوز امیدی هست، یعنی هنوز فرصت دارم، یعنی هنوز برای تغییر و اصلاح دیر نشده، خدا نکنه دیر بشه...
خودم رو اندازه خوبی هاشون نمی دونم، اندازه کنارشون بودن نیستم، هم قدشون نیستم می دونم، همین که می بینمشون و شناختمشون خودش از لطف بی نهایت توست و یه دنیا شکر داره اما راستی راستی زندگی کردن با این آدمها دیگه حد من نیست، هست؟!
خدایا، من وافقم به کوتاهی ام، به گناهانم، به شرمندگی ام به درگاه تو، به کاستی هام، به ضعفها و نقصهام، خدایا، آگاهم کردی به لطف خودت و امکان شناخت دادی بهم، اما خدا، همونقدر که من رو به من شناسوندی، خودت رو هم به مهر و کرم و لطف شناسوندی، خدایا، اگه کاستی ها و نقصهام رو دیدم و امید به اصلاح و تغییر رو تو وجودم گذاشتی همه از لطف و مهر بی حد توست و کرمت که می دونم عشق تو به کمال و هدایتم بی حده. خدایا، پس نا امیدم نکن، اگه من قد این آدمها نیستم، تو که قد دادن و کمک هستی. خدایا، اگه من حقیرم، تو که خدای من و بزرگی. خدایا اگه من لایق نیستم و امیدی بهم نیست، تو نهایت کمال و خوبی هستی و سرچشمه امیدم. خدایا، پس با همه وجودم، به بزرگی تو، به شناختی که تو از تو بهم بخشیدی، ازت بهترین رو می خوام، زندگی با آدمهایی که به عشق خودت عاشقشون کردی و مهرشون رو تو قلبم گذاشتی. خدایا، اگه دوستم نداشتی، اگه نمی خواستی بزرگم کنی به مهرت، اگه هدایتم رو نمی خواستی، چرا مهر عاشقان و بندگان خوب خودت رو تو قلبم می کاری، خدایا، اگه امیدی به من نداری، چرا امید به هدایت و کمال و خوبی رو به قلبم جاری می کنی. خدایا از تو به بزرگی تو بخشش و کمال و سعادت طلب می کنم نه به اندازه حقارت خودم، پس با من اون کن که تو اهلش هستی نه اونچه که منم بحق محمد و اله الطبین الطاهرین آمین ربّ العالمین.

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰

وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ

گفت: شبی دل خویش می طلبیدم و نیافتم. 
سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیز دیگری می طلبی! تو را با دل چه کار است؟...

تذکرة الاولیاء

جای تو خالی...

ها ری را*، می دانم 
می دانم همه ی ما جوری غریب ، ادامه ی دریا و نشانی آن شوق پر گریه ایم. 
گریه در گریه، خنده به شوق.
نوش نوش لا جرعه ی لیالی... 
در جمع من و این بغض بی قرار
جای تو خالی... 

سید علی صالحی

* "ری‌ را"، نام‌ پرنده‌ای کوچک تر از گنجشک‌ است‌.

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۰

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند، ای ملامت گو خدا را رو مبین آن رو ببین

روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند. آوازی شنيد که 
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟ 
شيخ گفت: بار خدايا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو می‌بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچکس سجده‌ات نکند؟ 
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من. 

«تذكره الاولياء» 

قسمت

از هیبت رئیس بزرگ اینقده می ترسم که هر وقت می بینمش سلام کردن یادم می ره.
بعد فکر کن، از قضا هر وقت می خوام برم دستشویی یا برم بیرون از سالن تا با تلفنم حرف بزنم عدل یا داره از این ور راهرو می ره اونور یا از اونور میاد اینور!
این دو حالتم که نباشه، در اتاقش بازه داره با یکی حرف می زنه و درست همون لحظه چشمش می افته بیرون و باز منم که دارم جلوش رژه میرم :-|

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۰

دوستت دارم

آدم گاهی خودش پیش خودش کم میاره
اما از این خودش تا اون خودش فاصله از زمینه تا آسمون...

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید...

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

AN ADVICE

HOLD YOUR TONGUE! 

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

وَ فَرِّغْ قَلْبى لِمَحَبَّتِكَ...

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس، توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟!

وووووووو
فکررر کن، نیدونستم تا این حد زبان ناطق و کارسازی دارم. نه، این جور وقتا می گن دم مسیحایی ;)
یعنی خدایی اش ها خودم تو کف اش موندم. با دو کلوم حرف تازه اونم وقتی که همچینام سر کیف نبودم! زندگی طرف رو از این رو به اون رو کردم و کلا چنان تغییر شگرفی تو زندگی اش ایجاد کردم که خانواده اش که هیچ، خودشم باورش نمی شد چیکار کرده!! امان از اون روزی که من بخوام نطق کنم و بشم معلم اخلاق و مشاور خانواده! فکر کن یعنی کاری کردم که کل و هم اجمعین همه تو چرایی اش و سرعت عمل و تحول و اینا موندن. البته گفته باشم، به خودم افتخار می کنم که باعث شدم دو تا قمری بالاخره برن سر خونه زندگی اشون ها. فقط نیدونم چرا کوزه خودم شکسته اس!؟ :-|

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

پر و بال ریخته!

اینم آخرش. حالا که بعد این همه سختی کشیدن برای خودمون مانکنی شدیم و یحتمل اگه امکان نشو و نما داشتیم تا حالا صد دفعه نه، دیگه نود و نه دفعه از ژیوانچی و گوچی و بقیه چی ها اومده بودن واسه تبلیغ و عکس و مابقی این حرفا! مامان و بابا و برادر جان فرمودند گند زدی به هیکلت! :-|
یعنی من مرده خانواده ام واسه همین زیبایی شناختی سنتی و ناب!

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

Give me a reason

Grown-ups like numbers. 
When you tell them about a new friend, they never ask questions about what really matters. 
They never ask: "What does his voice sound like?" 
"What games does he like best?" 
"Does he collect butterflies?". 
They ask: "How old is he?" 
"How many brothers does he have?" 
"How much does he weigh?" 
"How much money does his father make?"
Only then do they think they know him.
خدا رو شکر :)

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

You risk tears if you let yourself be tamed...

''The little prince''

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

اللهم عجل لولیک الفرج

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت
...

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

حرمت ِ دل...

اتزعم انک جرم صغیر
وفیک انطوی العالم الاکبر

و انت الکتاب المبین الذی
با حرفه یظهر المضمر

«حضرت علی علیه السلام»

اینش سزا نبود دل حق گزار من...

یه روز دیگه اومد و من هستم، خورشید هنوز مثل هر روز از مشرق طلوع کرده و داره مسیر همیشگی اش رو به مغرب طی می کنه. صدای گنجشکها رو می شنوم، صدای دل نشین مادر هست، بغل کردن پدر آرومم می کنه، هنوز آب به همون گواراییه که بود، گرمای تابستون با همه سختی اش وقتی بهش فکر می کنم شیرینه و عمر به همون سرعت می گذره چه من بابت بهای گزافی که می پردازم به خودم فرصت چشیدن طعم تک تک این لحظات رو بدم و چه نه. 
دو سه روز پیشم همینطور بود، روزی که حرمت دلم رو شکستن و حرمت ارزشهای گرانبهایی که داشتم و قدر ندونستم رو یادآوری کردن برام. حالا همه چیز عادیه، پیش از اینها گفته بودم برای من همه چیز با دلیل و برهان شروع می شه و چیزی که به دل وصل باشه گم نمی شه. وقتی علتهای واسطه نباشن، بودن معلول بی معناست. وقتی دلیل دوستی حرمت نگه داشتن باشه و پاکی، انصاف باشه و جوانمردی، با بی انصافی و ناجوانمردی دلیلی باقی نمی مونه برای موندن. من دل به ظاهر و پول و مقام و مرتبه و صورت نبسته بودم که این فانی ترین چیزها که هنوز هستن جای برگشتی باقی بگذاره. من دل به نیتها و اهداف و انگیزه هایی سپرده بودم که باورم بود تو  وجودت هست و نبود.
اون روز که خدای نادیدنی رو به چشم دیدم فهمیدم، همه دنیا هم که جمع شه روی هم، یه جا، ارزشش رو نداره. هیچ چیز ارزشش رو نداره. که همه دنیا هم تنها بخش کوچیکی از آفرینش بی نهایت خدای لایتناهیه که به یک باره، با همه عظمت غیر قابل درکش تو قلب تک تک ما ادمهای حقیر قرار گرفته و این عظمت بی منتها بی مرزترین و بزرگترین وجه مشترک ما ادمهاست. همینه که ریشه محبت می شه و دوست داشتن، واسطه عشق می شه و وابستگی، دلیل زندگی می شه و حتی جدایی. همه دنیا هم که جمع شه یه جا، باز ارزش ذره ای آسیب رسوندن به این جوف تو خالیه پرخون ِ لایتناهیه با عظمت رو نداره چه برسه به شکستنش، به مبادله اش با دنیا، به فریبش حتی بنا به مصلحت های بی منطق.
همه چیز عادیه و من خوبم، شکر و سپاس بی حد لایق قادر مطلقیه که هرگز رهام نکرده اگرچه بارها و بارها حرمت شکستم و معترفم به بنده ناسپاس و بدی بودن. من همه دنیا رو به وسعت قلبم با دوست داشتن مبادله کرده بودم و وسعت روحم به دنیا و فریب فروخته شد. شکستی متوجه من نیست که صاحب خونه خودش به اسرار آگاهه ولی گمان نکنم چنین بهای گزافی ارزش بالا رفتن از پله های نردبون ترقی! به زعم تو رو داشته باشه و طمع چه سخت سیری ناپذیره...
و من اما تسلیم بودن رو پیش از اینها آموختم. این غروب نیست، طلوعی دوباره است و ایمان دارم به حکمت و مهر بی نهایتت پرودگار لطیف، بخشنده و بلند مرتبه ام و بابت گناهانم ازت معذرت می خوام و تهش همچنان که خورشید هست و نفس می آید و میره و دل هنوز پابرجاست، امید به بخشش و لطف و رحمت تو هست و تو علیم و حکیمی. دوستت دارم.

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...


«کل ما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم...»

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

اللهّم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم


مبعث رسول الله (ص) بر همگی مبارک

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

It's time to change

سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهسته‌تر بگویم:
بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب. کتابها، تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچه‌ها انسان خواهی شد نه در لابه‌لای کتاب‌ها. تو در کوه‌ها، در جاده‌ها، و در کنارِ ستمدیدگان واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاقهای دربسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته‌اند و قایقی در تن توفان را...

یک عاشقانه آرام
نادر ابراهیمی

پی نوشت: نشونه ها می گن بعد از فرونشستن این طوفان دیگه هیچ چیز مثه قبل نیست. نشونه ها می گن پلهای پشت سرت بدجوری خراب شدن، احتمالا از پس تو برنمیاد درست کردنشون، نشونه ها می گن طوفانها و خرابی ها همیشه هم اونقدر بد نیستن که ما فکر می کنیم. نشونه ها می گن این تویی که باید انتخاب کنی بری یا بمونی، بگذری یا بسازی. گاهی لازمه آدم حتی خودش رو بذاره و بره، نشونه ها فقط نشونه ان. ...

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

ساقیا درده میی از نور روح، کاتش دل وانشیند زان صبوح*

خدای تعالی او را گوید که می پنداشتی که آن به قوت و به فعل و به عمل تو خواهد شدن آن سنّت است که نهاده ایم یعنی آنچه تو داری در راه ما بذل کن بعد از آن بخشش ما در رسد درین راه بی پایان تو را می فرماییم که به این دست و پای ضعیف سیر کن. ما را معلوم است که به این پای ضعیف این راه را نخواهی بریدن بلکه به صد هزار سال یک منزل نتوانی ازین راه بریدن الا چون درین راه بروی چنانکه از پای درآیی و بیفتی و تو را دیگر هیچ طاقت رفتن نماند....
مولانا
* ملاصدرا

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

کارم به کام است الحمدلله!

فقط همین یه قلم کم بود که به حول و قوه الهی جور شد. دانشکده تهدید کرده اگر تا آخر مرداد ماه دفاع نکنم اخراج می شم :-o
البته منظورم دفاع از پایان نامه است وگرنه حق مظلوم که همیشه ی تاریخ پایمال شده و می شه و اساسا کسی اجازه دفاع بهش نمی ده چه برسه به تعیین ضرب الاجل! :-|

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

آسمان دل ماهی ها هم گاهی بارانی است

نمی دونم بچه هام چشون شده که اینقد دلشون گرفته، از صبح که بیدار شدن دوتایی کز کردن ته تنُگ و همینجوری چسبیدن به هم صداشونم در نمیاد. حال شیطونی هم ندارن. هر چی باهاشون حرف زدم انگار نه انگار، فقط از پشت شیشه زل زده بودن بهم و همچین عاقل اندر سفیه نگاهم می کردن که خودم پشیمون شدم از مزاحمتم. حالا دیگه از یه چیزی مطمئنم. می دونی، گاهی آسمون دل ماهی هم بارونی میشه، فکر کنم ماهی هام هوای دریا زده به سرشون، اما آخه اونا که قبل از این هیچ وقت دریا رو ندیدن...

إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ


ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست....

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

این روزها...

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
_از تو چه پنهان_
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم

«امین پور»

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق، هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق...

این هفته با بهم ریختگی شروع شد. آدمهایی هستن که سعی دارن جای تو رو تو قلبم بگیرن اما نمی دونن سخت در اشتباهن و تو چه می دونی چه عذابیه برای من تحمل این شرایط. خسته ام، واقعا خسته ام، اونقدر آزار دهنده می شه گاهی رفتار بقیه که از فرط استیصال دوست دارم از تو فرار کنم، اما مگه آدم می تونه از خودش فرار کنه…

سخنی با مردان

جهان بینی زن ها تشکیل شده از یک سری تفکرات و احساسات غیر قابل پیش بینی، و بعضا متضاد. شناختن زن ها به این معنی نیست که بتوان این جهان بینی را درک کرد. چون چیزی که غیر قابل پیش بینی است اساسا غیر قابل درک است. بلکه به این معنی ایست که بتوان به سطحی از مهارت دست یافت که خواسته ی یک زن را در همان لحظه ای که بوجود آمده است فهمید. بنابراین سعی نکنید زنها را بشناسید. باید زن را تمرین کنید تا او را یاد بگیرید تا بتوانید هم آرامش داشته باشید هم آرامش بدهید.

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

دست به جان نمی​رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش

عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

محبت می کنم، پس هستم.

کی گفته باید دوست داشتن رو پنهان کرد؟ کی گفته به جای زندگی کردن باید اداشو در آورد؟ کی گفته زیادی سر به زیر بودن، لال بودن، بچه مثبت بازی الکی در آوردن و به انتظار سرنوشت نشستن همیشه کار درستیه؟ کی گفته محبت کردن خطاست؟ کی گفته مثه روبات زندگی کردن و همش به فکر کار و درس بودن همون خوشبختی مجهوله؟
همه اینا رو گفتم اون کی چی گفته اصله کاری رو نگفتم هاا! اما کلا هر کی هر چی گفته غلط اضافی کرده! اینقده می دونم که اونقدر فرصت نیست تا وقتم رو به زندگی کردن باب میل بقیه تلف کنم و خودمو از این همه زیبایی و خوبی محروم کنم و دنیای محبت وجودم رو ذخیره کنم برای روز مبادا، کسی چه می دونه، شاید همین امروز روز مبادا باشه...
فکر کنم مامان و بابا حق داشته باشن که آخر با کارام سرمو به باد می دم :-|

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

فکنّا حیث ما کانوا و کانوا حیث ما کنّا

همه مرغان در حضرت سلیمان حاضر بودند الا عندلیب، سلیمان مرغی را برسالت نام زد کرد که عندلیب را بگو ضرورت است رسیدن شما و ما بیکدیگر. چون پیغام بعندلیب رسید عندلیب هرگز از آشیان بیرون نیامده بود، با اشکال خویش مراجعت کرد لفظ سلیمان پیغمبر علیه السلام برین نسق است و او دروغ نگوید. باجتماع ایعاد کرده است. اگر او بیرون باشد و ما درون، ملاقات میسر نشود و او در آشیان ما نگنجد و هیچ طریق دیگر نیست. یکی سال خورده در میان ایشان بود، آواز داد که وعده «یوم یلقونه» راست باشد و قضیه «کل لدینا محضرون»، «و انّ الینا ایابهم»، «فی مقعد صدق عند ملک مقتدر» درست آید، طریق آنست که چون ملک سلیمان در آشیان ما  نگنجد ما بترک آشیان بگوییم و بنزدیک ملک رویم، و اگر نه ملاقات میسر نشود.
 رساله لغت موران
شیخ شهاب الدین سهروردی

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

بیا و چشم بپوش از غروب پشت سرت...

درست می گویم
همیشه آخر خرداد ‌‌اول عشق است
به فکر راه نباش
همیشه در پل خواب
مجال بیداری است
بیا و چشم بپوش از غروب پشت سرت...

«محمدرضا عبدالملکیان»

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

عذر تقصیر

این فیلترینگ هم بساطی شده برای ما، هر چند وقت یکبار مجبورم از روی میزبان آزادم فایل های منتشر شده قبلی رو وارد این یکی وبلاگ کنم. با هیچ میزبان دیگه ای به این راحتی نیستم، این جا رو با دستهای خودم آجر به آجر ساختم و دل کندن از این خونه برام غیر ممکنه. دل کندن از طه، نوشته هام، امیدها و ترس ها و حتی غصه هام، همه اینا به کنار با دلتنگی ماهی هام چه کنم اگه از اینجا برم...
القصه، ببخشید اگر یهو اینجا به اندازه دو ماه آپ می کنم که یه چیزایی دست من نیست. ممنون از همراهی همگی، دوستتون دارم

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

وَاللّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ

قرار بود راضی باشم به رضات. شکر، باور دارم تو نداده هات هم حکمت های عظیمی نهفته است. خدایا، بهم صبر بده و سایه محبت و رحمتت رو از سرم بر ندار. خدایا، ببخشم بخاطر همه کاستی ها و گناهانم، هدایتم کن و خودت بهترین خیرت رو برام رقم بزن. دوستت دارم، با من اون کن که تو اهلشی نه اونکه منم.

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا

«…رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»

قصص، آیه۲۴

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

الَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند…

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

مادر، روزت مبارک

در پی عشق شدم
تا در آئینه ی او چهره ی مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم او در دم جان پرور مشکین نسیم
دیدم او در پرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظه ی روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظه ی پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او در همه ی زیبایی
بلکه او در همه ی عالم خوبی، همه ی رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
...

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

اِلهى هَلْ یَرْجِعُ الْعَبْدُ الاْبِقُ اِلاّ اِلى مَوْلاهُ اَمْ هَلْ یُجیرُهُ مِنْ سَخَطِهِ اَحَدٌ سِواهُ …

بیراهه رفته بودم آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین پس
همه عمر بیراهه خواهم رفت

«حسین پناهی»

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

خدای را که مبادا دل از نشانه بیفتد

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

باور مکن که صورت او عقل من ببرد، عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست…

کاش بودم راضی و مرضی او، کاش می شد که باشم، کاش می شدم…

یار من آن که لطف خداوند یار اوست / بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست / ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
دانی کدام خاک بر او رشک می​برم / آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست
باور مکن که صورت او عقل من ببرد / عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست
گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند / ما را نظر به قدرت پروردگار اوست
اینم قبول بس که بمیرم بر آستان / تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست
بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک / آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش / عبد آن کند که رای خداوندگار اوست

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس


همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش که همیشه یادشه


«حسین پناهی»

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

بای ذنب قتلت؟

ای همیشه جاری! ای بهار کوتاه! ای ترنم باران وحی! در شکوه مقام تو حیرانم که معنویت رشته‌های چادرت دست نیاز می‌آویزد و معرفت به غبار آستان خانه‌ات بوسه می‌زند. برهوت این دنیای خاکی شایان میزبانی چشمه سار همیشه جاری تو را نداشت. تو که در آیینه زخم‌ها و داغ‌ها و در هجران پدر غریبانه زیستی و در وداع شبانه‌ات با پهلویی شکسته، خانه گلین را به امید آغوش بهشتی پدر ترک گفتی…

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

به بهانه روز معلم

دوست داشتن را با تو آموختم…
روزت مبارک

دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۰

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

...
هر دم از روی تو نقشی زندم روی خیال
با که گویم که در این پرده چها می بینم
...

جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۰

میل رهایی

دیروز که دیدمت دیگه دوست نداشتم دوستت داشته باشم. دیگه دوست نداشتم ببینمت، خسته ام، از تو، از دوست داشتنت، از بی توجهی های تموم نشدنی ات، شایدم همه اینا بهونه خسته شدنم از خودم باشه، کسی چه می دونه؟!....