شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

علمدار

یا مَن رَأَی العَبّاسَ کَرَّ عَلی جَماهیرِ النَّقَد
و وَراهُ مِن اَبناءِ حَیدَرَ کُلُّ لَیثٍ ذی لِبَد

آُنبِتُ اَنَّ ابنی اُصیبَ بِرَأسِهِ مَقطوعَ یَدٍ
وَیلی عَلی شِبلی اَمالَ بِرَأسِهِ ضَربُ العَمَد

لَو کانَ سَیفُکَ فی یَدَیکَ لَما دَنی مِنهُ اَحَد...

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

اشک آب

گاه ابر و گاه باران مي‏شوم
گاه از يك چشمه جوشان مي‏شوم

گاه از يك كوه مي‏آيم فرود
آبشار پرغرورم گاه رود

گاه قطره، گاه دريا مي‏شوم
گاه در يك كاسه پيدا مي‏شوم

روز و شب هر گوشه كاري مي‏كنم
باغ‌ها را آبياري مي‏كنم

نيست چيزي برتر از من در جهان
زندگي از آب مي‏گيرد نشان

گرچه آبم، روزي اما سوختم
قطره تا دريا سراپا سوختم

تشنه‏اي آمد لبش را تر كند
چاره لب‏تشنه‏اي ديگر كند

تشنه‏اي آمد كه سيرابش كنم
مشك خالي داد تا آبش كنم

تشنه آن روز من عباس بود
پاسدار خيمه‏هاي ياس بود

خون عباس علمدار رشيد
قطره قطره در درون من چكيد

داغي آن خون دلم را سوخته
آتشي در جان من افروخته

چشم‌هايم خواب، موجم خفته باد
آبي آرامشم آشفته باد

آب هستم؟ واي من مرداب به
زندگي بخشم؟ نه، مرگ و خواب به

واي بر من، واي بر من، واي دل
مانده در مرداب حسرت پاي دل

پيچ و تاب رودم از درد دل است
بركه از اندوه دل، پا در گل است

گريه من، شرشر باران شده
غصه‏ام در گريه‏ها پنهان شده

دود داغم ابرها را تيره كرد
آسمان‌ها را سراپا تيره كرد

آب اگر شد اشك چشم از شرم شد
از خجالت‏ شور و تلخ و گرم شد

آب بودم، كربلا پشتم شكست
آبرويم رفت پستم، پست پست

حال از اكبر خجالت مي‏كشم
از علي‏اصغر خجالت مي‏كشم

«مصطفی رحماندوست»

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

غافل

در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفضیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طبّ و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.
آخر معشوق را دلارام می گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟
این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند....

«فیه ما فیه»

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

تغییر کن قضا را

فعلا دریا آروم شده، آرومش کردم. آخه می ترسم ساحل این بار دیگه تاب موج های سنگینش رو نداشته باشه، همه خشکی رو آب بگیره و همه غرق شن. اما صبا خبر آورده طوفانی در راهه. من تاب طوفان ندارم...شاید بشه با توسل جلوی قضای آسمانی رو گرفت. اما نه، برای من که مدتها است مسافر این دریام کاش قضای الهی باشه و هر چی خشکی رو پاک کن از دریای دل، همه ترسم از اینه که تنها صاعقه ای باشه سوزنده، تیر بلا، فریب. نشونه ها هنوز غریبن. این بار هم خودم رو به دستای ناخدای مهربانم می سپارم. طوفان و دل و دریا همه رام اند تو دستای پر توان و قدرتمند او...و ایمان دارم مهر بی نهایتش، بسیار فراتر از حد حقارت من، همیشه مراقبم خواهد بود...دوست دارم مثل مرغ دریایی پرواز کنم بر فراز این دریا، بالاتر از موج ها، بالاتر از ساحل....بر فراز ابرها تا خود خدا

دل می‌رود ز دستـم صاحـب دلان خدا را
دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشـکارا

کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را

ای صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت
روزی تـفـقدی کـن درویش بی‌نوا را

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسـندی تـغییر کـن قـضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثـش خواند
اشـهی لـنا و احـلی من قبله الـعذارا

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا

حافـظ بـه خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامـن مـعذور دار ما را

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

درد دل

دلم
دلم قد همه دنیا گرفته. دلم درد می کنه. درد می کشه، می ترسه. واسه خودش می ترسه، واسه خودم.
ازش ناراحتم، از دستش ناراحتم. دلم از دست دلم گرفته...از کاراش خسته شدم. ازش راضی نیستم. دوستش ندارم، دوستش ندارم...اذیتم می کنه، هر کاری دوست داره انجام می ده. اصلا هم به من توجه نمی کنه. به من، به خودش، به ظرفش، به قدرش، به قدش...عقل هم که از اول نداشت...
مست مست، راه خودشو می ره، کار خودشو می کنه، انگار نه انگار که روح تو قالب جسم صاحبش عقلی داره و دل اون عقل هم وسط همین دله و از دست کاراش می گیره. حالا خوبه قبل از این خودش هم حال و روز خوبی نداشت به اون صورت. فکر کن، دلت واسه خاطر آدمای دور برش، بدی های غیر قابل بخشش و تموم نشدنی خودش، بیماری مامانی اش، وضع اعصاب خورد کن اطرافیانش(که ای کاش فقط با من مخالفت می کردن نه اینکه به خودشون و زندگی لج کنن)، ترس از اشتباهات احتمالی خودش (مرده همین اعتماد به نفسشم!)، از تاریکی دنیا، بیابونی که به قول یار قدیمی ام از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت...، گرفته باشه.
از اشتباه بترسه، از گناه هاش شکسته و بند زده باشه، از گمراهی و کوری و تعصب بیجا بترسه، ترس دست خالی بودن و موندن این آخر الزمونی خودش هم باشه
اوه ه ه ه خلاصه کلی درد واسه خودش داشته باشه
بعد تو این گیر و دار، هوایی شه، بلرزه، ساز خودشو بزنه؛ با این کارش دلتو بشکنه...از دستش ناراحت شی و غمناک، گوشم به حرفات نده. اونوقت چه حالی پیدا می کنی؟؟؟
تو وضعیتی که دلت همینطوری خودش از صدتا چیز گرفته اس و ازش توقع کمکی، همدلی، صبری، امیدی، چیزی داری!!! اونوقت همون دل خودش بشه درد، هم باید درد دل بکشی و هم دل درد! باز چه خوب گفته همدم و همرازم همیشگی ام که

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گـفـت و گو آیین درویشی نبود
ور نـه با تو ماجراها داشـتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشـتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگـماشـتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانـب حرمت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

شرم

یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونی
وَ بَعدَهُ لا کنت اَن تَکونی

هذَا الحُسَینُ شارِبُ المَنونِ
و تَشرَبینَ باردَ المُعینِ

هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینی
و لا فعالُ صادقِ الیَقینِ

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

السّلام علیک یا سیّد الشّهدا

نمي‌دانم تو را در ابر ديدم يا كجا ديدم
به هر جايي كه رو كردم فقط روي تو را ديدم

تو را در مثنوي، در ني، تو را در‌ هاي و هو، در هي
تو را در بند بند ناله‌هاي بي‌صدا ديدم

تو را در آبشار وحي جبرائيل و ميكائيل
تو را يك ظهر زخمي در زمين كربلا ديدم

تو را ديدم كه مي‌چرخيد گردت خانه كعبه
خدا را در حرم گم كرده بودم، در شما ديدم

شبيه سايه تو كعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودي، تو را هم مروه ديدم، هم صفا ديدم

شب تنهاي عاشورا و اشباحي كه گم گشتند
تو را در آن شب تاريك، «مصباح الهدي» ديدم

در اوج كبر و در اوج رياي شام ـ ‌اي كعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان كوي كبريا ديدم

هجوم نيزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» ديدم

همان شب كه سرت بر نيزه‌ها قرآن تلاوت كرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفي(ص) ديدم

سرت بر نيزه قرآن خواند و جبرائيل حيران ماند
و من از كربلا تا شام را غار حرا ديدم

تو را دلتنگ در دلتنگي شامي غريبانه
تو را بي‌تاب در بي‌تابي طشت طلا ديدم

تمام راه را بر نيزه‌ها با پاي سر رفتي
به غيرت پا به پاي زينب كبري(س) تو را ديدم

دل و دست از پليدي‌هاي اين دنيا شبي شستم
كه خونت را حناي دست مشتي بي حيا ديدم

مصيبت ماند و حيرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا ديدم

تصور از تفكر ماند و خون تو تداوم يافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا ديدم

«سروده علی رضا غزوه»

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

راز

وقتی تصمیم گرفتم بنویسم خیلی حرفا واسه گفتن داشتم. دوست داشتم از تو بگم، از عشق، زیبایی، مهر تو، رابطه ما، ما. زیباست، حتی تکرارش، من و تو؛ ما. اما، نشد، نمی شه. هر بار نتونستم. با خودم کلنجار رفتم، فکر کردم، با جمله ها و کلمات بازی کردم، اما نشد. یعنی در قالب هیچ جمله ای نگنجید، هیچ کلمه ای لایق توصیف تو نبود. و عشق.... نباید بیان می شد. دوست دارم بین ما بمونه تا همیشه و ازت می خوام با همه وجودم که روز به روز این عشق رو بیشتر کنی و منو و به خودت نزدیکتر.
فقط اومدم بگم ازت ممنونم. به خاطر همه چیزهایی که بهم دادی و به خاطر همه چیزهایی که بهم ندادی، چه اونهایی رو که حالا و بعد از گذشت مدتها فهمیدم چقدر نبودشون نردبوم بزرگ شدنم بوده در حالیکه زمانی فکر می کردم ازم دریغ کردی و بهم جفا می کنی و چه اون نبودهایی رو که هنوز پی به چرایی شون نبردم و شاید هم هرگز پی به رازشون نبرم که تو آگاه تری یگانه بی همتا. بهم قول بده، داده و نداده ات رابطه ما رو روز به روز محکم تر کنه و آگاهی و کمال من رو بیشتر. هنوز هم هیچ نمی فهمم...
تو به من قول بدی؟؟؟.... که منو به خودت نزدیک تر کنی!!!...... مگه تو با مهر و عشق و توجه بی پایانت جز کمال برای من رقم زدی؟ میزنی؟!.........وای من و وای دل که هرگز نفمید و نمی فمهمه. وای من که سپاس که هیچ، که هرگز قدر محبت تو رو نشناخت...
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمائل
هر کو شنید گفتا لله درّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
لیکن بسوخت جانم در کسب این فضائل

حلّاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضّیة السّجایا محمودة الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
واکنو شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وزلوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخمست
یارب ببینم آن را در گردنت حمائل

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

دوستت دارم

بسم الله الرّحمن الرّحیم

اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْكَ والِهَةٌ...
خدايا براستى دلهاى فروتنان درگاهت بسوى تو حيران است

وَسُبُلَ الرّاغِبينَ اِلَيْكَ شارِعَةٌ وَاَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيْكَ واضِحَةٌ
و راههاى مشتاقان به جانب تو باز است و نشانه هاى قاصدان كويت آشكار و نمايان است

وَاَفْئِدَةَ الْعارِفينَ مِنْكَ فازِعَةٌ وَاَصْواتَ الدّاعينَ اِلَيْكَ صاعِدَةٌ
و قلبهاى عارفان از تو ترسان است و صداهاى خوانندگان بطرف تو صاعد

وَاَبْوابَ الاِجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ وَدَعْوَةَ مَنْ ناجاكَ مُسْتَجابَةٌ وَتَوْبَةَ مَنْ
و درهاى اجابت برويشان باز است و دعاى آنكس كه با تو راز گويد مستجاب است و توبه آنكس كه

اَنابَ اِلَيْكَ مَقْبُولَةٌ وَعَبْرَةَ مَنْ بَكى مِنْ خَوْفِكَ مَرْحُومَةٌ وَالاِغاثَةَ
به درگاه تو بازگردد پذيرفته است و اشك ديده آنكس كه از خوف تو گريد مورد رحم و مهر است و فريادرسى تو

لِمَنِ اسْتَغاثَ بِكَ مَوْجُودَةٌ وَالاِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِكَ مَبْذُولَةٌ
براى كسى كه به تو استغاثه كند آماده است و كمك كاريت براى آنكس كه از تو كمك خواهد رايگان است

وَعِداتِكَ لِعِبادِكَ مُنْجَزَةٌ وَزَلَلَ مَنِ اسْتَقالَكَ مُقالَةٌ وَاَعْمالَ
و وعده هايى كه به بندگانت دادى وفايش حتمى است و لغزش كسى كه از تو پوزش طلبد بخشوده است و كارهاى

الْعامِلينَ لَدَيْكَ مَحْفُوظَةٌ وَاَرْزاقَكَ اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْكَ نازِلَةٌ
آنانكه براى تو كار كنند در نزد تو محفوظ است و روزيهايى كه به آفريدگانت دهى از نزدت ريزان است

وَعَواَّئِدَ الْمَزيدِ اِلَيْهِمْ واصِلَةٌ وَذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ
و بهره هاى بيشترى هم بسويشان مى رسد و گناه آمرزش خواهان (از تو) آمرزيده است

وَحَواَّئِجَ خَلْقِكَ عِنْدَكَ مَقْضِيَّةٌ وَجَواَّئِزَ السّآئِلينَ عِنْدَكَ مُوَفَّرَةٌ وَ
و حاجتهاى آفريدگانت نزد تو روا شده است و جايزه هاى سائلان در پيش تو شايان و وافر است و

عَواَّئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ وَمَواَّئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ وَمَناهِلَ الظِّماَّءِ
بهره هاى فزون پياپى است و خوانهاى احسان تو براى طعام خواهان آماده است و حوضهاى آب براى تشنگان

مُتْرَعَةٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعاَّئى وَاقْبَلْ ثَناَّئى وَاجْمَعْ بَيْنى وَبَيْنَ
لبريز است خدايا پس دعايم را مستجاب كن و بپذير مدح و ثنايم را و گردآور ميان من

اَوْلِياَّئى بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ اِنَّكَ وَلِىُّ
و دوستانم به حق محمد و على و فاطمة و حسن و حسين كه براستى تويى صاحب

نَعْماَّئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغايَةُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَمَثْواىَ
...نعمتهايم و منتهاى آرزويم و سرحد نهايى اميدم و بازگشتگاه و اقامتگاهم

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

کمکم کن

باور کردن یه چیزایی چه سخته. خیلی دلم می خواد باور کنم اما نمی تونم. همش تو این فکرم من بد بودم، خوبی تو چی؟چطور باور کنم بدی من در مقابل بی نهایت خوبی تو با کلی امید و آرزو باز جوابی نداشت... بزرگی بی نهایت تو رو دیده بودم، باور کردم، باور دارم، اما دیگه خودمو باور ندارم. همه امیدم به خوبی تو بود اما انگار بدی من بیش از اونیه که لایق خوبی تو باشه. تنها و خسته ام. رها شده و سرگردان. دارم گم می شم، کجایی؟ باور کنم؟؟ اما چطور؟؟

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

سلام

سلام...
همیشه واژه سلام رو دوست داشتم. کوچیکتر که بودم شنیدن جواب سلامم از گلها و پرنده ها، واقعا برام لذت بخش بود؛ هنوزم هست...خیلی فکر کردم که سر صحبت رو چطور باز کنم. یاد گلها افتادم، تو هم زیاد با گلها فرق نداری. خدا رو شکر، پس سلام