شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

الهی به امید تو

یه هفته می خوام استراحت بدم به ذهن مرخصم! می خوام برم خونه تکونی دل، واسه ماه رمضان می خوام آماده شم، می دونم می دونم اونقدر این خونه بهم ریخته و کثیف هست که بیشتر از اینا وقت می خواد واسه پاک شدن، اما بالاخره کاچی به از هیچیه!
می رم شاید بتونم مرغ دل رو از اسارت نجات بدم و آزادش کنم از شر بندهای منیت و ناپاکی هاش، بلکه بشه پر کشیدنش تو هفت نه که هفتاد آسمون مهر اله رو ببینم. که اگه ماه رمضان بیاد و این من همون منی باشه که هست، که بود، واااااااای باران، وای من...
بعدشم، هر کی می گه اراده آدم نمی تونه وقتی پروردگارش بخواد و کمکش کنه، یه شبه ره ده ساله (باز ده سال معقول تره واسه من تا صد سال، خودم نیستم خدام که هست!) رو بره، واسه خودش گفته، من که رفتم. حلالم کنید.

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه...

تا چند به پر و بال پروانگی گرد سرادقات جمال ما می گردی؟ تو بدین پر و بال در فضای هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان درباز، تا پر و بالی از شعله انوار خویش تو را کرامت کنیم...

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

دعا

خوب سرخودتو گرم کردی هااا
‫برا همينه که جایی واسه من تو ذهن و قلبت نداری دیگه
‫ای خداااااااااااااااا‬
‫سر منم گرم کن لطفا. اما نه به خودم و دردهام، نه به بدبختی و درموندگی، نه اسیر خودم شده‬، نه حتی به خوشی دنیا و آدمهاش
منو ‫درگير خودت‬ کن، فقط خودت و اونچه که محبوب توست...
‫لطفااااااا‬

پی نوشت: الهی، یادم رفت بگم؛ دوست بی وفا و نامهربان و عشق سرخوشِ پرمشغله و بی تفاوت منو هم ازم نگیر که با فراهم کردن فضای تنهایی و دلتنگی، الحق و الانصاف در ارتقای معنوی و سیر مراتب سلوک اینجانب بطور لاینقطع! نقش بسزا و عمده ای ایفا می کنند همچنان...
آمییییییییییییییییییییییییییییین

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

آستانه ها

هر چیزی یه آستانه داره، یه حد، یه مرز. مثل آستانه تحمل، آستانه ای که خوب می شناسیمش، حداقل می دونیم کی و کجا این واژه بکار برده می شه. اما فکر کنم، حدهای مهم تر از آستانه تحمل هم هستن که زیاد بهشون توجه نداریم. می رسیم بهشون ها اما درک نمی کنیم مشکلمون از رسیدن یا گذشتن از یکی از همین آستانه های خاص نشات گرفته. مثلا آستانه صبر، آستانه امید، آستانه ناامیدی، آستانه توکل. تازه، از تجربیاتم برداشت می کنم حتی آستانه خوبی و بدی هم داریم و استنباط می کنم دوست داشتن تنها چیزی باشه که آستانه نداره...حالا این همه آستانه آستانه کردم که چی؟ داشتم با خودم فکر می کردم  آیا می شه حد این آستانه ها رو وقتی به سمت بی نهایت میل می کنن حساب کرد؟ میشه از این حدها انتگرال گرفت و به ریشه اشون رسید، اگه ازشون مشتق بگیریم چی می شن یعنی؟ یک در صد هم فکر نکن آدم منطقی یا حسابگری هستم ها، ذهن منظم و با قاعده ای هم ندارم، اما مسئله ها مسئله هستن. هر کسی هم یه جور سعی می کنه به راه حلشون برسه، مهم نیست از چه راهی می ریم، فکر کنم جواب همه مسئله های دنیا یکی باشه. گاهی تنها راه بیان و نشون دادن یه راه، منطقی کردن، و در قالب نشانه های قرار دادی در آوردنشه تا برای همه قابل فهم بشه(اگر بنیه! ریاضیاتی قوی داری لطفا از واژه های نچندان تخصصی ام ایراد نگیر، گفتم که ریاضیدان خوبی نیستم!). دارم فکر می کنم، یعنی ذهن منطقی تو، چه جور دیگه ای داره به این مسئله نگاه می کنه که ذهن احساسی من نگاه نمی کنه؟؟؟ اصلا تو اینو یه مسئله می بینی یا نه بنظرت همه چیز  واضح و سر جاشه؟ یعنی احساس و عقل اییییییین همه با هم فاصله دارن؟ یا شایدم آستانه واقع بینی من زیادی پایین اومده چون دیگه تقریبا مطمئنم صبرم خیلی وقته از آستانه اش گذشته...

بیان

از اون احساس های خاص دارم که فقط با عکس می شه بیانشون کرد، اما نمی شه عکس آپ کرد فعلا...
راستی، مگه احساس معمولی هم داریم؟! یه چیزی که خاص نباشه؟ از وقتی تو اومدی تو زندگی ام، دیگه هیچی معمولی نیست. هیچی...
شایدم، از وقتی وارد زندگی شدم، همه چیز خاص شده؟؟؟
در ضمن، گرفتن و نگرفتن مطلب مشکل تواِ نه من...

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش، قبله ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی​وفا یاران که بربستند بار خویش را

همچنان امید می​دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
 ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله​ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی​خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده​ای دیدم که پنهان از رقیب
 در میان یاوران می​گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار 
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن 
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی​نوایی دیده​ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

سَلامٌ عَلى آلِ يس، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللهِ وَدَيّانَ دينِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ اللهِ وَناصِرَ حَقِّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ وَدَليلَ اِرادَتِهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا تالِيَ كِتابِ اللهِ وَتَرْجُمانَهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ في آناءِ لَيْلِكَ وَاَطْرافِ نَهارِكَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ميثاقَ اللهِ الَّذي اَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذي ضَمِنَهُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذوُب،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقوُمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْعُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصَلّي وَتَقْنُتُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصْبِحُ وَتُمْسي، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ اِذا يَغْشى وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّى،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الاِْمامُ الْمَأمُونِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأمُولُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلام
اُشْهِدُكَ يا مَوْلاىَ اَنّى اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ لا حَبيبَ اِلا هُوَ وَاَهْلُهُ،
وَاُشْهِدُكَ يا مَوْلايَ اَنَّ عَلِيّاً اَميرَ الْمُؤْمِنينَ حُجَّتُهُ وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍّ حُجَّتُهُ، وَموُسَى بْنَ جَعْفَر حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ موُسى حُجَّتُهُ، وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّد حُجَّتُهُ، وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،
وَاَشْهَدُ اَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، اَنْتُمُ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ وَاَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لا رَيْبَ فيها يَوْمَ لا يَنْفَعُ نَفْساً ايمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ كَسَبَتْ في ايمانِها خَيْراً،
وَاَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، وَاَنَّ ناكِراً وَنَكيراً حَقٌّ، وَاَشْهَدُ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ، وَالْبَعَثَ حَقٌّ، وَاَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ، وَالْمِرْصادَ حَقٌّ، وَالْميزانَ حَقٌّ، وَالْحَشْرَ حَقٌّ، وَالْحِسابَ حَقٌّ، وَالْجَنَّةَ وَالنّارَ حَقٌّ، وَالْوَعْدَ وَالْوَعيدَ بِهِما حَّق،
يا مَوْلايَ شَقِيَ مَنْ خالَفَكُمْ وَسَعِدَ مَنْ اَطاعَكُمْ، فَاَشْهَدْ عَلى ما اَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، وَاَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريٌ مِنْ عَدُوِّكَ، فَالْحَقُّ ما رَضيتُمُوهُ، وَالْباطِلُ ما اَسْخَطْتُمُوهُ، وَالْمَعْرُوفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ ما نَهَيْتُمْ عَنْهُ، فَنَفْسي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِاَميرِ الْمُؤْمِنينَ وَبِكُمْ يا مَوْلايَ اَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، وَنُصْرَتي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتى خالِصَةٌ لَكُمْ آمينَ آمينَ .

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

لطفااااااااااااا عکسهای وبلاگمو بهم برگردونید :'(
یکی به من بگه فقط برای من قطع! شدن یا کلا هیچ کس نمی تونه عکسهای قشنگی رو که به هزاااار زحمت هر کدوم رو از یه جا کش رفتم! ببینه...

التماس دعا!

نوشته هامو می خونم و نگران خودم می شم، یعنی امیدی هست به شفااا

...A new day has come

در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می نرود

مرغ مولوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود

عجب از دیده گریان منت می آید
عجب آن است کز او خون جگر می نرود

من از این باز نیابم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش اگر می نرود

خواستم تا نظری بنگرم و باز آیم
گفت از این کوچه ما راه به در می نرود

جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می نرود

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

هر آن ناظر که منظوری ندارد، چراغ دولتش نوری ندارد

 آخر کی همه این کتابها را خواهیم سوزاند!
برای من «خواندن» اینکه شن ساحلها نرم است کافی نیست: می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است.
هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد مگر آنکه دردم آرزو کرده ام تا همه مهر من آن را در بر گیرد...

«آندره ژید»

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

منتظرم

نمی دونم، همین فعلا...

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

وِر ایز مای نام زد؟

 مگه با یه نیگاه عاشق می شن؟ مگه خیابون جای عاشق شدنه؟ حالا اینا درست، مگه تو ماشینت اونم همون ده دقیقه اول جای خواستگاریه؟؟؟ البته من همون اول که خواستم سوار شم یکم شک کردم آخه مگه با این ماشین و این قیافه اونم وقتی کیف و کتشون رو صندلی های عقبه میرن مسافر کشی هااا، اما خوب، گفتم حتما مرد کاریه که فقط هم به اندازه پول یه مسافر در روز کار کنه دخلش با خرجش جور میشه چمی دونستم خوب!!
حالا بماند که قوانین صنف مسافر کشا رو رعایت نمی کنین، حداقل یه نیگاهی به وجنات و موقعیت و ظاهرتون بکنین، بعد مثه پسر بچه های نوزده ساله ابراز عشق بفرمایین! همین کارا رو می کنین آدم یهو قاطی می کنه یه چی می گه دیگه، اما خدایی اش موندم چطور فرتی نامزد دارم میاد تو دهنم هااا، بعد آقاهه دویست هزار بار هی گفت، من واقعا متاسفم، خوش به حال همسر آینده تون، از طرف من بهش تبریک بگید منم هی می خواستم بگم واقعااااا، حیف که خودش هنوز نیست بشنوه قدر بدونه!!!
آخه برادر، آقا، مرد حسابی، من اول باید اهلی شم بعد اهل زندگی، تا اهلی و عاشقم نکنی که نمی تونی بهم برسی. اونم که کو حریف....

بی عرضه؟!

فکر کن اگه آدم می تونست هر وقت دلش از خودش گرفت، راحت و سبکبار عقل و دل و مابقی متعلقاتش رو حراج کنه و بره دنبال یه بهترش بگرده چی می شد؟!...البته این روزا خیلی ها توانایی انجام این عمل محیرالعقول رو دارن ها؛ اما فکر نمی کنم من بتونم یکی از اون خیلی ها بشم!...

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

إِلَهِي لَوْ أَرَدْتَ هَوَانِي لَمْ تَهْدِنِي وَ لَوْ أَرَدْتَ فَضِيحَتِي لَمْ تُعَافِنِي

آورده اند که چون روح به قالب آدم درآمد، در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت، خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت، بنای آن بر چهار متضاد نهاده، دانست که آن را بقایی نباشد.
خانه ای تنگ و تاریک دید، چندین هزار حیوان موذی در وی، از حشرات و حیّات و عقارب و انواع سِباع و اَنعام و بهایم. جمله حیوانات به یکدیگر بر می آمدند. هر یک بدو حمله ای می بردند، و از هر جانب هر یک زخمی می زدند، و به وجهی ایذایی می کردند. و نفس سگ صفت، غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می افتاد.
روح نازنین که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود، از آن وحشتها نیک مستوحش گشت، قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمی دانست بدانست، نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود، و ذوق آن نمی یافت و حق آن نمی شناخت بشناخت. آتش فراق در جانش مشتعل شد، دود هجران به سرش برآمد. 
در حال از آن وحشت آشیان برگشت، و خواست تا هم بدان راه باز گردد. چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند، که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته دل شد. با او گفتند که: «ما از تو این شکسته دلی می خریم».
قبض بر وی مستولی شد، آهی سرد برکشید. گفتند: «ما تو را از بهر این آه فرستاده ایم!».
مرصادالعباد

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

فغان که در طلب گنج نامه مقصود، شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

وانگه در ظلمت نفس اماره به چشم حقارت منگر، همچو ملایکه که چون اسم خلیفه شنیدند، در نگریستند، ظلمت نفس دیدند، از آن سیاهی برمیدند. ندانستند که آب حیات معرفت در آن ظلمات تعبیه است. زیرا که شرر آتش عشق، چون از سنگ و آهن کلمه ظاهر شود، اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبها و لطیف است، قابل آن شرر نیاید...

همه آروزهای قشنگم مال تو، فقط اعتمادم رو بهم برگردون...

مثه همه قصه های دنیا، یه روز از همون روزایی که یکی بود و یکی نبود، قصه من هم شروع شد. نمی دونم شایدم اصلا از اول قصه نبود؛ بود یا نبود، مهم اینه که یه روزی یه چیزی شروع شد که قبلش نبود. و درست مثل شروع همه قصه های دنیا، یه روزی یکی بود یکی نبود...تو بودی و من بودم و نور محبت او بود. اعتماد بود و باور، ساده گی بود و امید. دوست داشتم هیچ وقت اشتباه نکنم، اشتباه نکنی، اشتباه نکنیم حتی اگه زمین و زمان خواست به حکم طبیعتش مجبورمون کنه. اما...
رفتارت غلط شد و من غافل. بیخودِ خودم و غافل از حرمت نور او، غلط کردم و رفتارم اشتباه شد. اعتماد رفت و امید رفت و دلخوری جای همه چیز رو پر کرد تو دلم. حالا معترفم به اشتباهم و مقرم به کوتاهی ام. نه تو، نه او، نه هیچ کس دیگه، من، غلط بودم و همه چیز سرجاش بود و هست، مثل همیشه. بجای اعتراض به سختی دنیا، تلخی آدمها و پایان غصه دار قصه ها، باید یاد بگیرم تربیت کردن دل خودم ارحج تر از انتظارهای بیجا در مورد دیگرانه. باید بزرگ شم و سخت، باید یاد بگیرم خالق  تنها معتمد بی تردیدِ هستیه و مسئولیت نور و مهر جدی.
قول دادم به خودم بی بهونه بپذیرم که اشتباه از من بود، که خودم رو اصلاح کنم و بی هیچ گله ای به رسمِ رسمِ زندگی تن بدم به تصمیم اولی...هر چند، بهرحال سخته به ته قصه های تلخ رسیدن. شاید اگر طور دیگه ای رفتار می کردم و می کردی، هنوز هم اعتماد و امید بود. اما، شاید ها و ایکاش ها هیچ وقت سبز نمی شن، کلمات و حضور، حرمت دارن و داستان کلمه به کلمه با همین حضورها پا می گیره، بجای غصه ته قصه رو خوردن باید قدر قلم به  دست بودن رو دونست که فردا باز یه طلوع دیگه هست و یکی هست و یکی نیست و تو هستی و من نیستم...

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

بازیگر

وقتی با هر کس مطابق شخصیت خودش رفتار می کنی، پس شخصیت خودت چی میشه؟؟...

یا قدیم الحسان بحق الحسین...

خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی، همه فانی ایم و باقی تویی. همه درمانده ایم و فریادرس تویی، همه بیکسیم و کس هر کس تویی. آن را که تو برداشتی میفکن، و آن را که تو نگاشتی مشکن. 
 عزیز کرده خود را خوار مکن، شادی پرورده خویش را غمخوار مکن، چون برگرفتی هم تو بدار، ما را با ما بنگذار، و بدین بیخردگی معذور دار، که این تخم تو کشته ای، و این گل تو سرشته ای.
«مرصاد العباد»

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

خسته ام از این کویر

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!

«قیصر امین پور»

تور یکروزه

در راستای خلاصی از شر تعطیلات، یه تور فشرده گذاشتم با همکلاسی ام و ظرف یه روز تمام اوشون، فشم و میگون رو گشتیم. حالا نه همه همش روها، ولی خوب تمام تلاشمونو کردیم که تا اونجایی که می تونیم از فرصت استفاده کنیم. فشم رو کامل گشتیم، صبحونه رو زایگان خوردیم، امامه و اوشون رو بازرسی کردیم:) برای ناهار هم رفتیم میگون و یه گشتی تو شهر و باغهای اطرافش زدیم، جالب بود. حداقل چند ساعتی نگرانی کارای تو خونه مونده! رو به فراموشی سپرده بودم. گفته بودم که نمی ذارم کسی اسیرم کنه ;)

امید به رجا...

اَللّهُمَّ اِنّى اَطَعْتُكَ فى اَحَبِّ الاْشْياَّءِ اِلَيْكَ وَهُوَ التَّوْحيدُ وَلَمْ اَعْصِكَ فى اَبْغَضِ الاْشْياَّءِ اِلَيْكَ وَهُوَ الْكُفْرُ فَاغْفِرْ لى ما بَيْنَهُما يا مَنْ اِلَيْهِ مَفَرّى آمِنّى مِمّا فَزِعْتُ مِنْهُ اِلَيْكَ
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعاصيكَ وَاقْبَلْ مِنِّى الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ يا عُدَّتى دُونَ الْعُدَدِ وَيا رَجاَّئى وَالْمُعْتَمَدَ وَيا كَهْفى وَالسَّنَدَ وَيا واحِدُ يا اَحَدُ يا قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَللّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مَنِ اصْطَفَيْتَهُمْ مِنْ خَلْقِكَ وَلَمْ تَجْعَلْ فى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اَحَداً اَنْتُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَتَفْعَلَ بى ما اَنْتَ اَهْلُهُ
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِالْوَحْدانِيَّةِ الْكُبْرى وَالْمُحَمَّدِيَّةِ الْبَيْضاَّءِ وَالْعَلَوِيَّةِ الْعُلْيا وَبِجَميعِ مَا احْتَجَجْتَ بِهِ عَلى عِبادِكَ وَبِالاِْسْمِ الَّذِى حَجَبْتَهُ عَنْخَلْقِكَ فَلَمْ يَخْرُجْ مِنْكَ اِلاّ اِلَيْكَ صَلِّعَلى مُحَمِّدٍ وَآلِهِ وَاجْعَلْ لى مِنْ اَمْرى فَرَجاً وَمَخْرَجا وَارْزُقْنى مِنْحَيْثُ اَحْتَسِبُ وَمِنْ حَيْثُ لااَحْتَسِبُ اِنَّكَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاَّءُ بِغَيْرِ حِسابٍ

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

کابوس تعطیلات

نهههههههههههههههههههههههههه
من از بچگی از تابستون و تعطیلی مدارس بدم میومد، حالا از بچه مدرسه ای بودن ما مونده همین پایان نامه پر حکایت و این تابستون داغ، همینم به من نمی تونن ببینن! بابا بذارین حالمو کنم با آخرین نفس های مشکلات درس و مدرسه. غرغرای آخرم من باب این موضوع رو بزارین راحت بزنم، چرا اختلال ایجاد می کنید!
نمی خوام خونه بمونم خوب، نمی خوااااااااااااااااااااااااااام
یعنی الان دو روز رو تعطیل کردن هوا خنک می شه؟!
حالا بهتون نشون میدم اسیر برنامه ریزی های بقیه نمیشم

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

اقرا بسم ربّک الذّی خلق

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِالتَّجَلِّی الْأَعْظَمِ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ مِنَ الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ وَ الْمُرْسَلِ الْمُکَرَّمِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تَغْفِرَ لَنَا مَا أَنْتَ بِهِ مِنَّا أَعْلَمُ یَا مَنْ یَعْلَمُ وَ لا نَعْلَمُ

اللَّهُمَّ بَارِکْ لَنَا فِی لَیْلَتِنَا هَذِهِ الَّتِی بِشَرَفِ الرِّسَالَةِ فَضَّلْتَهَا وَ بِکَرَامَتِکَ أَجْلَلْتَهَا وَ بِالْمَحَلِّ الشَّرِیفِ أَحْلَلْتَهَا

اللَّهُمَّ إِنَّکَ تَرَى وَ لا تُرَى وَ أَنْتَ بِالْمَنْظَرِ الْأَعْلَى وَ إِنَّ إِلَیْکَ الرُّجْعَى وَ الْمُنْتَهَى وَ إِنَّ لَکَ الْمَمَاتَ وَ الْمَحْیَا وَ إِنَّ لَکَ الْآخِرَةَ وَ الْأُولَى

اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِکَ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزَى وَ أَنْ نَأْتِیَ مَا عَنْهُ تَنْهَى

اللَّهُمَّ اهْدِنَا إِلَى سَوَاءِ السَّبِیلِ وَ اجْعَلْ مَقِیلَنَا عِنْدَکَ خَیْرَ مَقِیلٍ فِی ظِلٍّ ظَلِیلٍ وَ مُلْکٍ جَزِیلٍ فَإِنَّکَ حَسْبُنَا وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ

اللَّهُمَّ اقْلِبْنَا مُفْلِحِینَ مُنْجِحِینَ غَیْرَ مَغْضُوبٍ عَلَیْنَا وَ لا ضَالِّینَ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ

اللَّهُمَّ دَعَاکَ الدَّاعُونَ وَ دَعَوْتُکَ وَ سَأَلَکَ السَّائِلُونَ وَ سَأَلْتُکَ وَ طَلَبَ إِلَیْکَ الطَّالِبُونَ وَ طَلَبْتُ إِلَیْکَ

اللَّهُمَّ أَنْتَ الثِّقَةُ وَ الرَّجَاءُ وَ إِلَیْکَ مُنْتَهَى الرَّغْبَةِ فِی الدُّعَاءِ

اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلِ الْیَقِینَ فِی قَلْبِی وَ النُّورَ فِی بَصَرِی وَ النَّصِیحَةَ فِی صَدْرِی وَ ذِکْرَکَ بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ عَلَى لِسَانِی وَ رِ زْقا وَاسِعا غَیْرَ مَمْنُونٍ وَ لا مَحْظُورٍ فَارْزُقْنِی وَ بَارِکْ لِی فِیمَا رَزَقْتَنِی وَ اجْعَلْ غِنَایَ فِی نَفْسِی وَ رَغْبَتِی فِیمَا عِنْدَکَ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

منت خدای را که نیم شرمسار دوست

احساس یه پرنده تنها رو دارم که بالش هم شکسته! اشتباهم کجاست؟ کی قراره بالاخره یاد بگیرم به همه اعتماد نکنم، با همه صادق نباشم، تو رفتارم سیاست ورزی کنم، بدجنس بشم، دورو بشم، زبون باز بشم؟؟؟ کی قراره یاد بگیرم مثه یه بچه زود به همه دل نبندم، زود باور نکنم، زود انس نگیرم؟؟؟ کی ؟
هیچ وقت...
ترجیح می دم صاف برم، صاف باشم، صاف بگم، شکست هم بخورم، در عوض می دونم حداقل راهم درست بوده. می دونی، درست مثه امتحان دادن می مونه، می شه با تقلب 20 شد اما همیشه ترجیح دادم اگه بیست نیستم حداقل صفر خودمو بپذیرم (آخرین باری که در عنفوان جوانی! تقلب کردن رو امتحان کردم، صفر شدم و از اونجا به ارزش این فلسفه امروزی گرانبها پی بردم!). عزیز دل من، فقط از دیوار کسی بالا رفتن دزدی نیست، از مهر و سادگی افراد سوء استفاده کردن به مراتب جرمی سنگین تر و حتی نابخشودنی تره. کی گفته دل دیوار نداره، از دل کسی بی اطلاع و به قصد دزدی بالا رفتن گناه زشت تریه، چه برسه به این که صاحب خونه خودش در رو برات باز کنه با اعتماد و روی خوش و تو...
برای خودم و سادگی ام متاسف نیستم، اگه این معنای بچه بودنه که صاف باشی و صادق، که دورویی بلد نباشی و کج دار و مریض! نتونی با بقیه رفتار کنی، ناراحت نمی شم بهم بگی بچه. من برای تو متاسفم، برای تویی که معنای صداقت و سادگی رو نمی دونی، و برای تو، تویی که دل دروازه ات عادت کرده به رفت و آمد کرو کرو آدم و رهگذر، حتی برای تو، تویی که همیشه بابت بی سیاستی شماتتم کردی...
باور دارم دلم راه اشتباهی نمی ره، که راهبرش اشتبا نمی کنه، وگرنه منیت من کجا و هدایت و بی خطایی کجا، اعتماد دلم از اعتماد به خالقش می یاد...
همه جور ایراد ازم بگیر، هر انتقادی ازم بکن، بابت هر رفتری مورد شماتت قرارم بده، اما تو رو خداااا 
تو رو خداااا ازم نخواه دنیا رو جز از پنجره کودکی ببینم

السلام علیک یا موسی ابن جعفر(ع)

از جای جراحت نتوان برد نشان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را

 ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

زین دست که دیدار تو دل می برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
...

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

*To find yourself, think for yourself

استادی صدها شاگرد داشت. همه آنها در زمان مناسب نیایش می کردند...به جز یکی که دائم الخمر بود. روز احتضار، استاد شاگرد دائم الخمر را به کنارش فرا خواند و تمامی اسرار نهانش را به او منتقل کرد. شاگردان دیگر برآشفتند: چه شرم آور! ما همه چیز خود را برای استادی فدا کردیم که نمی توانست توانایی های ما را درک کند. استاد گفت: باید این اسرار را به کسی منتقل می کردم که خوب می شناختم. کسانی که پرهیزگار می نمایند، اغلب غرور، خود بینی و نابردباری خود را پنهان می کنند. بنابر این شاگردی را بر گزیدم که می توانستم نقص هایش را ببینم: شاگرد دائم الخمر را...

مکتوب، پائولو کوئیلو
* سقراط
اصلا نمی تونم تصور کنم بدون موسیقی زندگی چه رنگی می شد...
ازت ممنونم که هنر و زیبایی رو آفریدی
ازت ممنونم که موسیقی و شعر رو آفریدی
ازت ممنونم که منو آفریدی و بهم فرصت زندگی دادی

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

نابخشودنی

مامان یه چیزی از یه کسی گفت چشام چهار تا شد
به ولای علی اگه تو از این خبط ها کنی

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت، دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد


فرمود که هر که محبوب است خوب است و لاینعکس: لازم نیست که هر که خوب باشد، محبوب باشد خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد البته خوبی باشد جزو چیزی از کلّش جدا نباشد و ملازم کل باشد.
در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر اما محبوب مجنون نبودند. مجنون را می گفتند که از «از لیلی خوبترانند، بر تو بیاریم؟» او می گفت که «آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی است. من از آن جام شراب می نوشم. پس من عاشق شرابم که ازو می نوشم و شما را نظر بر قدح است از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرین بود مرّصع به جوهر و درو سرکه باشد یا غیر شراب چیز دیگری باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه شکسته که درو شراب باشد به نزد من بِه از آن قدح و از صد چنان قدح»...
فیه ما فیه

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

اینقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

باشه چَشم، چَشم، هر چی شما بخوای، هر چی شما بگی، هر جور شما تصمیم بگیری
فقط .....
خدااااااااااااااا
هیچی دیگه
می خواستم بگم
خودت هوامو داشته باش...