دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم...

دلم نمی خواد تو هاله بمونم، دوست دارم مثه سنگ باایستم و بگم می تونم قدرتمندتر از اونی باشم که احساس بر عقلم غلبه کنه. قدرتمند تر از اونی که چیزی سد راهم بشه و حتی قدری سرعتم رو کند کنه. چیزی برای نگرانی نیست اگر باور داشته باشم بودن تو رو. بارها و بارها تو زندگی لحظات سخت برام پیش میاری تا وقت کنم به دور از هیایوی دنیا آروم بگیرم تو اغوشت و نگاهت کنم. شراره عشقت رو ببینم و به یاد بیارم همه این رنگها و دردها تنها بهونه ایه برای بیشتر دیدن و دوست داشتن تو. برای نزدیکتر شدنم به تو. ترسی نیست وقتی باور داشته باشم همه عالم اگر دروغ بگن و فریب کار باشن، همه عالم اگر تنهام بزارن ، باز تو هستی، می دونم. اما حقیرتر از اونی هستم که قدرت این بینهایت عشق والای تو رو داشته باشم. حقیرتر از اونی که بدون کمکت بتونم این بار سنگین رو بکشم و در برابر نامردی همه دنیای نیرنگ باز باایستم و نلغزم. ناتوان تر و دل نازک تر از اونی هستم که دیدن این همه زشتی و بی رحمی بین آدما پشتمو نشکنه. مراقبم باش. پناهم تویی، بهم قدرت بده و هدایتم کن، باز داشتم غرق رویاهای دنیا می شدم، باز داشتم امید می بستم به تیرگی های ناپایدار مخلوقات خالقم، تو بیدارم کن و مراقبم باش که تنها پناهم تویی.

الهی اجعل قلبی واثقا بما عندک

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

بهم ‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت

من فروتن بوده‌ام و به فروتنی، از عمقِ خواب‌های پریشانِ خاکساریِ خویش تمامیِ عظمتِ عاشقانه‌ی انسانی را سروده‌ام تا نسیمی برآید. نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند. و من به‌سانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم می‌نشیند، یک‌چند در سکوت و آرامشِ بازنیافته‌ی خویش از سکوتِ خوش‌آوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ چرا که من، دیرگاهی‌ست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظه‌ها خاییده شده است نبوده‌ام؛ جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبوده‌ام..
به خود گفتم: «ــ هان! من تنها و خالی‌ام.
به‌هم‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را می‌شنوم، و خود بیابانی بی‌کس و بی‌عابرم که پامالِ لحظه‌های گریزنده‌ی زمان است.
عابرِ بیابانی بی‌کس‌ام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد می‌زند...
من تنها و خالی‌ام و ملتِ من جهانِ ریشه‌های معجزآساست
من منفذِ تنگ‌چشمیِ خویش‌ام و ملتِ من گذرگاهِ آب‌های جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشک‌ام و ملتِ من عرق و خونِ شادی‌ست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخم‌های خاطره‌ام می‌پوشم و دیگر هیچ‌گاه به دریوزگیِ عشق‌های وازده بر دروازه‌ی کوتاهِ قلب‌های گذشته حلقه نمی‌زنم...

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

خسته ام، خیلی خسته

باورم کن، نمی دونم چقدر دیگه می تونم دووم بیارم و بار این همه درد رو تنهایی بکشم...خسته ام، خیلی خسته...کاش می شد دلمو از تو سینه در بیارم و چالش کنم تا دیگه هیچ وقت هیچ احساسی نداشته باشم و به کارام برسم و مثه حسابدار اون سیاره کوچیک از صبح تا شب فقط به حساب و کتابام برسم، تا دیگه هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشم که دلمو بشکنه، که دیگه هیچ وقت اعتماد نکنه که بعد دروغ از آب دربیاد، که دیگه هیچ وقت نخوام بمونم بین دل و عقل، که احساسم مانعم بشه و به خطا ببرتم...دعوام نکن، حداقل بزار اینجا بارون دلم بباره بلکه این ابرای سیاه کنار برن، بلکه بشه دوباره خورشید بتابه به گرما، بلکه بتونم دوست داشتن رو ساده دلانه باور کنم...

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

به زیبایی سادگی

انگیزه های خاموشی

پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد و بر زمینِ عُریان نظاره کرد و به آفتاب که روی درمی‌پوشید نظاره کرد و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه می‌جنبید و سایه‌ها همه‌جا بر خاک می‌جنبید و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایه‌یی درآمده در سایه‌ی عظیم می‌خلید و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود و هر چیزِ بِسودنی دستمایه‌ی وهمی دیگرگونه بود و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست و او در چشم‌های جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود و در خاموشی در او نظر کرد و تاریکی در جانِ او نشست.

و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند

پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید و او را چون رعدِ آسمان‌ها خروشان یافت و او را چون آبِ رودخانه‌ها پیچان یافت و برادرِ خون‌اش را به‌سانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت و او را دریافت و او را با بداندیشی همراه یافت، چون ماده‌میشی که نوزادش در قفای اوست و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید و برادرِ خون‌اش را به خونِ خویش آزمند یافت و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد و آیینه‌ی مهتاب در جانش با شاخه‌ی نازکِ رگ‌هایش شکست.

و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همه‌ی زمین، که گفتنی‌سخنی بر لبی ناگفته می‌مانْد.

و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین  که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنی‌ها به خاموشی در نشست و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد بر لبِ آدمیان بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان می‌نشیند به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی‌گردند تا به قفایِ خویش درنگرند...

و از آن پس، گفتنی‌ها، تا ناگفته بمانَد انگیزه‌های بسیار یافت...

«احمد شاملو»

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

خدایا
مطمئنم آگاه تر از منی به من
لطفا خودت هر چه زودتر و به سلامت از راهی که برام انتخاب کردی به مقصد برسونتم

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

این مهمه که...

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم...

بارها گـفـتـه‌ام و بار دگر می‌گویم
که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پـس آینه طوطی صفتم داشتـه‌اند
آن چـه استاد ازل گفت بـگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست 
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

دوسـتان عیب من بی‌دل حیران مکـنید 
گوهری دارم و صاحـب نـظری می‌جویم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب اس
مـکـنـم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خـنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظـم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

انتظار بیجا

چه خوب می شد اگه می تونستم هیچ وقت، هیچ توقعی، از هیچ کس، نداشته باشم...

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

گزینه درست را حدس بزنید!

سه حالت بیشتر نداره، یا معتاد شدم، یا عاشق، یا ته مونده سرماخوردگی است هنوز که به جبران اون همه خواب اولش حالا بیخوابی زده به سرم، وگرنه این چیزا تو قاموس من معنا نداره!

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

باز باران با ترانه

این هفته بدجوری سرماخورده بودم، هنوزم کامل خوب نشدم، سرم به بزرگیه یه کوهه هر چند تراوشاتش نشان از بزرگی کوه وارش نمی کنه حتی اونقدر که تحمل سنگینی هر از گاهی اش برات آسون بشه حداقل! اما چی می تونه جلوی عشق بازی با هوای بارونیه زیبای بهار رو بگیره، اونم وقتی به لطف موسیقی اصیل ایرانی و گلدون رازقی پر از گل کنار در اتاق که به بالکن باز می شه و چای داغی که مامان مهربون با گل عطری دم کرده و برات آورده، بساط عیش و مستی هم مهیا باشه. این می شه که بی اختیار یاد شعر زیبای کودکی می افتی که تابستون گرم شهرستان رو برات رنگ بهشتی می کرد به کوچکی همون باورهای کوچیکت و سر کلاس بی اختیار موقع زمزمه اش با تصور بارون و بهار و جنگل و زیبایی هاش اونچنان غرق رویا می شدی که صدای مهربون معلم و خنده های شیطنت آمیز بقیه بچه ها از بی توجهی تو، جدات می کرد از رویای بهشت کوچیکت. حالا بعد مدتها باز همون رویاست و همون بارون و همون شعر که
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان...

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوّت می گیرد و می بالد و حیات می گیرد. چه عجب می آید مجنون را خیال لیلی قوّت می داد و غذا می شد؟ جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تاثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقتهاست، آن را خیال نگویند...عالم بر خیال قائم است و این عالم را حقیقت می گویی، جهت آنکه در نظر می آید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست، خیال می گویی؟ کار به عکس است. خیال خود، این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد بِه، و او کهن نگردد منزّه است از نوی و کهنی. فرعهای او متّصفند به کهنی و نوی و او که محدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دوست.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

من و درس و مشق

مگه میشه درس رو هم دوست داشت!! نمی دونم والا، دچار تضادهای فلسفی شدم با خودم انگار...من و درس و عشق؟! استفهام انکاریه...عشق به مدّرس رو میشه باور کرد ;) ، مدرسه هم فی نفسه مکان مناسبی برای آتیش سوزوندن محسوب میشه، اما درس؟! من؟ خودمم موندم، یعنی میشه؟ شاید بشه قضیه سیاهچاله های فضایی و ممکن شدن سفر زمان اونم تو همین چند ماه اخیر رو باور کردها، اما این یه قلم، عشق اینجانب به درس و مشق، تو کَت من یکی که نمی ره، چرا دروغ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

تکامل

کی می دونه کدوم پیله یه پروانه زیبا می شه کدوم یه کرم باقی می مونه
... تازه خیلی ها هم تو همون پیله می میرن

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم، که جان را نسخه ای باشد زلوح خال هندویت

روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست. لیکن دوباره به فکر قبلی خود بازگشت و گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغها رو شکار می کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خودم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم زار که به رنگ طلاست مرا یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت...

وحدت در کثرت

همه حرفای حساب یه چیزو می خوان بگن، حالا یا از زبون مولانا و سعدی و حافظ و ملاصدرا و سهروردی گفته شه یا از زبون شازده کوچولوی غریب آشنا...اصل وجود واحد انسان ها است و بس

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

کلام آخر


بسم الله الرحمن الرحیم
(هذا ما اوصت به فاطمة(سلام الله علیها) بنت رسول الله(صلی الله علیه و آله
اوصت و هی تشهد أن لا إله إلا الله و أن محمد(صلی الله علیه و آله) عبده و رسوله
و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیة لاریب فیها و ان الله یبعث من فی القبور
(یا علی! انا فاطمة(سلام الله علیها) بنت محمد(صلی الله علیه و آله
زوجنی الله منک لاکون لک فی الدنیا و الآخرة
انت أولی بی من غیری حنطنی غسلنی کفنی بالیل و صل علی و ادفنی بالیل
و لا تعلم احدا
و استودعک الله و اقرء علی ولدی السلام الی یوم القیامة

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

عسیری

گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی، عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری

این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است. هرگز به هیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن، مگر که عاشق شود. بعد از آن درو شبهه و اشکال نماند که حُبُّکَ الشَّییَ یُعمِی وَ یُصُمُّ. ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت ذات من از نار است و ذات او از طین، چون شاید که عالی ادنی را سجود کند؟ چون ابلیس را به این جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت و دور کرد، گفت: «یا رب آه! همه تو کردی و فتنه تو بود؛ مرا لعنت می کنی و دور می کنی؟» و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد. حق تعالی به آدم گفت که: «ای آدم چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی؟ آخر تو را حجت بود، نمی گفتی که همه از توست و تو کردی؛ هر چه تو خواهی در عالم آن شود و هر چه نخواهی هرگز نشود. اینچنین حجت راست مبین واقع داشتی، چرا نگفتی؟». گفت: «یا رب، می دانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مواخذه کنم»...

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

بسم الله الرحمن الرحیم

اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكِ وَ عَلَى رُوحِكِ وَ بَدَنِكِ‏ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ وَ أَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ آذَاكِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ لِأَنَّكِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ كَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِكَتَهُ أَنِّي رَاضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَى مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ‏ مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَيْتِ‏ مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جَازِياً وَ مُثِيباً

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

احساس سوختن به تماشا نمی شود

عشق یعنی معنی بالا بلند، عشق یعنی دوری از هر دام و بند 
عشق یعنی آتش اندر جان شدن، سوختن در آتش و درمان شدن
عشق یعنی ناله های فاطمه، خطبه خواندنهای او بی واهمه
عشق یعنی در تب و تاب علی، نام مولا بر زبان راندن جلی
عشق یعنی ماجرای کوچه ها، دانی آیا بر سرش آمد چه ها
فاطمه معنای عشق برتر است، ذوب در مولا و میرش حیدر است
فاطمه دستش بدامان علیست، عشق بازیهای زهرا منجلیست
عشق یعنی جان نثاری پشت در، از پی مولا دوید آسیمه سر
دست مولا را به هم پیچیده دید، از پی مولا و عشق خود دوید
گفت مولایم رهانیدش ز بند، روبهان حیله گر گیرید پند
بر سر پیمان خود جان را نهاد، هر چه جانانش بگفت آنرا نهاد
گفتش او جانم چه باشد بهر یار، میکنم قربانیش دار و ندار
عشق یعنی عشق زهرا و علی، جان یکی اندر دو قالب تن گلی
اینچنین مولای من تعلیم داد، درس عشق اندر نهاد من نهاد
نام زهرا دین و هم دنیای ماست، عشق پاکش آخرین سودای ماست
اول و آخر رضای فاطمه، منتهای آرزوی ما همه

«مجید امیری»

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

حالا چی کار کنم؟

یعنی حالا چی کار می تونم کنم؟ چی می شه؟ ای بابا، باز من خواستم یه کاری انجام بدم به طرزی کاملا مخفیانه! که همه فهمیدن. یعنی در این یه مورد اصلا استعداد ندارم ها : ( هیچ وقت نتونستم احساسم رو مخفی کنم، این بار هم...البته اعتراف می کنم زیادم از اینکه متوجه شدی ناراحت نیستم. هر چند تو هم پنهان کاری بلد نیستی ;) این به اون در...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

به شادی تو شادم مهربانم

برات خوشحالم و امیدوارم به زودی زود قدم تو راهی تازه بگذاری با همسفری واقعی و لایق تویی تو. به شادی تو شادم و به اندازه نگرانی هات، نگران و می خوام مطمئنت کنم از این به بعد هرجای این دنیای بزرگ که باشی فرقی نداره چون دل من با توست...دوستت دارم و برات آرزوی بهترین ها رو می کنم، نه به اندازه خوبی های بی حدت که به اندازه مهر و بزرگی یکتا خالق عالم عزیزم

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

قاف

دوست دارم برفراز بلندترین کوهها بشینم و زیر بارون به تو و این همه مهر بی حد فکر کنم، دوست دارم بالای بلندترین قله های بلند خونه کنم، بالای بالا، بالاتر از همه ابرها

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

که تو خود در دلی و می​دانی

بنده​ام گر به لطف می​خوانی/ حاکمی گر به قهر می​رانی

کس نشاید که بر تو بگزینند/ که تو صورت به کس نمی​مانی

ندهیمت به هر که در عالم/ ور تو ما را به هیچ نستانی

گفتم این درد عشق پنهان را/ به تو گویم که هم تو درمانی

بازگفتم چه حاجتست به قول/ که تو خود در دلی و می​دانی

نفس را عقل تربیت می​کرد/ کز طبیعت عنان بگردانی

عشق دانی چه گفت تقوا را/ پنجه با ما مکن که نتوانی

چه خبر دارد از حقیقت عشق/ پای بند هوای نفسانی

خودپرستان نظر به شخص کنند/ پاک بینان به صنع ربانی

شب قدری بود که دست دهد/ عارفان را سماع روحانی

رقص وقتی مسلمت باشد/ کآستین بر دو عالم افشانی

قصه عشق را نهایت نیست/ صبر پیدا و درد پنهانی

سعدیا دیگر این حدیث مگوی/ تا نگویند قصه می​خوانی

تو کجا و...

آخر تو به این تن چه نظر می کنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قایمی بی این و هماره بی اینی. اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی. اکنون چه می لرزی بر این تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری. تو کجا و تن کجا؟ این تن مغلطه ای عظیم است. پندارد که او مرد، او نیز مرد. هی، تو چه تعلق داری به تن؟

« فیه ما فیه»

بـضرب سیفـک قتـلی حیاتـنا ابدا، لان روحی قد طاب ان یکون فداک

اومدم بگم هنوز جا نزدم، نمی زنم. تا اونجایی که بتونم و کمکم کنی هستم، آره ،هستم. هستم تا همه بدونن هنوز اونقدر بندگی سرم می شه که عشق تو رو نفروشم به بهای دنیا. نمی دونم اگه کمکم نکنی تا کجا می تونم دووم بیارم در مقابل حیله ها و سختی هاش، اما هنوز زنده ام...هنوز اندک رمقی دارم. اگر تو اینو می پسندی، صلاح ما همه آنست کان تو راست صلاح...کمکم کن بر جور آتش صبر کنم تا شیرینی وصالت خودت رو بچشم. هستم، در پیشگاه تو سربزیر و شرمگین، اما در برابر این همه سختی و فریب منو تو اغوش خودت نگه دار و مراقبم باش. یادم دادی پس هر طوفانی، رنگین کمان مهرتوست، اینبار هم خودت حفظم کن. فریاد می زنم تا دنیا بدونه هنوز زنده ام، هنوز ایستاده ام، هنوز حاضر نشده ام زیر بار غم ها و دردهاش سر خم کنم. هنوز فریب رنگها و نیرنگهاشو رو نخوردم. اومدم فریاد کنم امروز- گذشتم، از اونچه که سعی می کرد مایه شکستم قرارش بده، می ایستم حتی اگه لازم باشه در برابر دلبستگی هام تا دل تو رو بدست بیارم. ضعیف شدم و سخت ناتوان، خودت کمکم کن و مراقبم باش تا شاد نشه غول بیابان با فریفتنم به سرابش...آرزوی خوشبختی می کنم برای همه آدمها، مرد و زن، دوست و دشمن، غریبه و آشنا، چون امروز فهمیدم خوشبختی باید گسترده تر از آرزوهای کوچیکی باشه که تا حالا تو ذهنم می پروروندم. من فریاد کردم و تمام تلاشم رو می کنم، بارالها بهم قدرت بده و خودت مراقبم باش و هدایتم کن. هدایتم کن، هدایتم کن که بیشتر از همیشه محتاج آغوش پر مهرت هستم.

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

زهــــــــرا

تو ببخشا که اگر صورت من نیلی نیست
پلک سالم دارم
بازو و پهلوی من بی درد است
...لیک چشمانم اگر بهر تو گریان نشود نامرد است

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

‏اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ سُؤَالَ خَاضِعٍ مُتَذَلِّلٍ خَاشِعٍ‏أَنْ تُسَامِحَنِی وَ تَرْحَمَنِی وَ تَجْعَلَنِی بِقِسْمِکَ رَاضِیاً قَانِعاً وَ فِی جَمِیعِ الْأَحْوَالِ مُتَوَاضِعاً

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تامل نکند

سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند

غرقه در بحر عمیق تو چنان بی​خبرم
که مبادا که چه دریام به ساحل نکند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

پروانه گی!

دوست دارم این عکس رو بزارم اینجا، از اون وقتایی که حالی دارم و می خوام بیانش کنم اما نمی تونم و از عکسها کمک می گیرم، الانم بدون شرح! میل پروانه شدن دارم، پروانه گی

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

دم آویز، جانوری که غمگین بود

من عاشق این کتابم، یادمه چهارم دبستان بودم که معلمم بهم هدیه اش داد، هنوزم دارمش. اون موقع نمی فهمیدم چرا دم آویز شاد قصه محبوبم غمگین شد، بیشتر عاشق عکسای کتاب بودم و چهره شاد دم آویز بالای درخت مورد علاقه اش تو یه جنگل قشنگ، بی اونکه بدونم چرا، منو هم شاد می کرد. نقاشهای کتاب سیاه و سفید بود و منم به طبیعت کودکی یه روز با عشق و علاقه فراوان شروع کردم به رنگ کردن نقاشی ها، اما به شهر و شلوغی اش که رسیدم مثه دم آویز غمگین شده بودم اونقدر که عطای عشق به رنگ آمیزی اون همه نقاشی قشنگ رو به لقاش بخشیدم و درست یادمه اونقدر دلگیر شده بودم که کتاب رو انداختم کنار. سالها گذشت تا به خودم اومدم و دیدم درست شدم عین دم آویز قصه بچگی هام، ناراحت و دلتنگ ماه و بارون، دلتنگ گلها و سبزه، دلتنگ مهتاب. اما، من مثل دم آویز این امکان رو نداشتم که برگردم به موطن اصلی ام، که آروم بگیرم کنار دلبستگی هام، که مثه شازده کوچولوی قصه اگزوپری برگردم به سیاره کوچیکم پیش گلم.
سالها گذشت و من هنوز زهر خوب پیدا نکردم و باز یاد جمله معروف مسافر کوچولو می افتم که این سیاره چقدر پر از خشکی و شوری و تیزیه...

با دل آرامی مرا خاطر خوشست/ کز دلم یکباره برد آرام را


دلم هوای مدینه کرده، هوای بقیع
هر چند سهم من تنها تکیه زدن به دیوارش بود و اشکی یخ زده
دلم تنگ شده، برای دیدن بقیع ندیده و فضای پر از غربتش
برای تنهایی های علی، برای اشکهای زهرا، برای ناله های ام البنین
برای آرامش غریب حرم پیغمبر
دلم تنگ شده، برای لبیک لبیک گفتن های مسجد شجره، برای نخلهای تنهاش، برای عرفات، برای عرفات
دلم تنگ شده برای خودم، از وقتی پرده رو لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدی و دیدم
دیدم بی نهایتت رو، عظمتت رو، محبتت رو
دلم تنگ شده برای سعی صفا و مروه
برای یس
 برای یوسف تنهای فاطمه، برای تو
...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

همت ما نمی​کند زو بجز آرزوی او

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
 بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه​ای بساز از آن طره مشک بوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی​کنند
همت ما نمی​کند زو بجز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد می​رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

مادر

و بدین سان
من مادر شدم
یه دوقلوی خوشگل که مامان دیروز از باغ گل خریدتشون
بی زحمت و منت و دردسر
گل هندوانه، هندوانه نیستن هااا، اسمشون هندوانه است
البته خودم اعتراف کنم مثل هر بچه تازه متولد شده ای زیاد زیبا نیستن
بگذریم که حالا میفهمم مامان همیشه می گفت واسه مادر بچه اش هر چی باشه زیباترینه یعنی چی:)
باید گلدونشون رو عوض کنم و حسابی بهشون برسم تا بزرگ  و کپل بشن
بعد قول میدم اونقدر دوست داشتنی بشن که نشه چشم ازشون برداشت
حالا می بینی;)

پی نوشت: کسی حق نداره منو به خاطر سلام کردن به گلها، چشمک زدن به گنجشکها و قبول فرزند خواندگی دو قولوهام ملامت کنه، اگه دنیامو ازم بگیری چی می مونه جز یه زندگی خشک و بی روح. من اینم حتی اگه به چشم همه مردم دنیا یه دیوونه به نظر برسم و همین خواهم موند.

درنگ کن

و زمان
چه بی رحم و سخت می گذره
کاش می شد نگهش داشت
تو یه لحظه شادی، یه جرعه نگاه، یه لبخند، خوابی عمیق، پرواز یه پروانه، عطر یاس