جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند...

پدر بزرگ آروم و راحت از این دنیا رفت، به همان آرامش و سادگی که زندگی کرده بود، بی دغدغه و سبکبار...
دوستش داشتم و می دانم دعای خیرش پشت سر همه ما هست.
یاد و خاطره اش گرامی.

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ

مومن آن است که بداند در پس این دیوار کسی است که یک به یک بر احوال ما مطلع است و می بیند اگرچه ما او را نمی بینیم... این نماز، آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی. الا غرض از این آن است که می باید آن حالتی که در نماز ظاهر می شود پیوسته با تو باشد. اگر در خواب باشی و اگر بیدار، اگر بنویسی و اگر بخوانی، در جمیع احوال خالی نباشد از یاد حق. تا هّم عَلی صَلاتِخِم دَائمُون باشی. 
پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیع اوصاف، گردش آسیاب است که می گردد. قطعا این گردش او به واسطه آب باشد زیرا خود را نیز بی آب آزموده است. پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند، عین جهل و بی خبری باشد. پس آن گردش را میدان تنگ است زیرا احوال این عالم است. 
با حق بنال که «خداوندا، مرا غیر این سیِرم و گردش، گردشی دیگر، روحانی، میسر گردان. چون همه حاجات از تو حاصل می شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است.» پس حاجات خود دم به دم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوت و پر و بال است. اگر آن مقصود کلی حاصل شد، نورٌ علی نور. باری، به یاد کردن حق اندک اندک باطن منّور شود و تو را از عالم انقطاعی حاصل گردد. 
یاد حق چنان است که اگر چه به ذاتش نرسی، الا یادش جّل جلاله اثرها کند در تو و فایده های عظیم از ذکر او حاصل شود.

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست
 
من در این جای همین صورت بی جانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست
 
تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست
 
 درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
 
 نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
...

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

ای قراری داده ره را گام گام، خام خامی خام خامی خام خام

بی انصاف منم که به خودم اجازه دادم تنها مشکلات خودم رو ببینم و یک طرفه و یک جانبه قضاوت کنم برای حل مشکلاتم!
بی انصاف منم که بی انصافی رو نسبت دادم به بهترین دوستانم
بی انصاف منم که هنوز معنای انصاف رو ندونسته خرجش کردم برای دل شکستن عزیزترین دوستانم
بی انصاف منم
...

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

منگر اندر غابر و کم باش زار

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم
گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع

که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیم
چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که آوه رزق رفت

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار

عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده، بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست...

دلم شکسته و بند زدن چینی به این ظرافت با این همه تَرَک دیگه کار ساده ای نیست
با خودم فکر می کنم چقدر می شه ساده بود و احمق که اینهمه دلیل برای اصرار به قطع تعلق رو ندید و باز همون جور خالص و با جون ودل کار کرد بی چشمداشت...
من که جز احترام و فضای کاری عادلانه و بحق چیزی نخواسته بودم، انصاف نیست این همه آزارم
اما انگار همیشه خواسته هام بزرگتر از اونی هستن که بشه بهشون رسید
زندگی ساده و بی دغدغه، درس خوندن و رقابت سالم، کار کردن و عمل به عدالت
چه دوره و دست نیافتنی خواسته های من
....

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

 ...
وَإِمَّا يَنزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
...

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

هر کس را بدانگونه که احساسش می کنند، هست...

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...

واگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
...