جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

ابكنى ان بكيت يا خير هادى
و اسبل الدمع، فهو يوم الفراق

يا قرين البتول، اوصيك بالنسل
فقد اصبحا حليف اشتياق

ابكنى و ابك لليتامى و لا تنس
قتيل العدى بطف العراق

فارقوا فاصبحوا يتامى حيارى
يحلف اللَّه فهو يوم الفراق

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

بهار دل

هوا بهشتیه بهشتیه
خنکیه بارون و عطر محبوب شب مامان حسابی مستم کرده
فکر میکنم و انتظار و دوست داشتن مبهم ریشه کرده تو دلم رو مزه مزه می کنم
طعم عجیبی داره. دوستش دارم، حالا تهش هر چی می خواد باشه باشه
باور دارم مهر هدیه ای از جانب توست
آخر قصه ام رو هر جور دوست داری بنویس، بهت ایمان دارم، خدایی که اونقدر بزرگه که از بزرگ شدن محرومم نمی کنه
ته همه قصه هاش زیباست

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

السلام علیک یا فاطمة المعصومه

خُوَیْلَدَ، فَوَضَعَتْنی، وَ اَنَا مِنْ ذلِکَ النُّورِ، اَعْلَمُ ما کانَ وَ ما یَکُونُ وَ ما لَمْ یَکُنْ
نَحْنُ وَسیلَتُهُ فی خَلْقِهِ، وَ نَحْنُ خاصَّتُهُ، وَ مَحَلُّ قُدْسِهِ، وَ نَحْنُ حُجَّتُهُ فی غَیْبِهِ، وَ نَحْنُ وَرَثَةُ اَنْبِیائِهِ. قولها علیهاالسلام فی وصف الشیعة
اِنْ کُنْتِ تَعْمَلُ بِما اَمَرْناکِ، وَ تَنْتَهی عَمَّا زَجَرْناکِ عَنْهُ، فَاَنْتِ مِنْ شیعَتِنا، وَ اِلاَّ فَلا
اِنَّ شیعَتَنا مِنْ خِیارِ اَهْلِ الْجَنَّةِ، کُلُّ مُحِبّینا وَ مَوالی اَوْلِیائِنا وَ مُعادى اَعْدائِنا وَ الْمُسَلِّمِ بِقَلْبِهِ وَ لِسانِهِ لَنا، لَیْسُوا

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

نگاه تو...


کم کم دارم پی به عمق قلبم می برم، وه که چه لطافتی...
خدایا
می خوام تا تهش برم، تا اوج، تا خود تو...
کمکم کن

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

Privacy

آدم تو این دنیای مجازی امنیت نداره آقا. آدم متجددی نیستم ،از آخرین پیشرفتهای تکنولوژیک استفاده می کنم اما ذاتا سنتی ام. می دونی، نمی شه گفت منافع این بیشتره یا معزلات اون، اما انصافا از بین رفتن حریم خصوصی و امنیت و اینا... تو دنیای مجازی امروز واقعا مشکل بزرگیه، حالا خوبه من آدم زیاد فعالی تو شبکه های مجازی نیستم، یعنی در واقع اصلا نیستم. امروز متوجه شدم ازچهار روز پیش کسی که نمی دونم کیه از انگلستان ایمیل بنده رو مورد تجاوز قرار داده! این احساس بدی بهم می ده، خیلی بد، انگار از خونه ام دزدی کرده باشن، حتی خیلی بدتر، ارزش مایملک معنوی و روحی و عاطفی که امروزِ روز هممون راحت وارد دنیای بی در و پیکر مجازی می کنیم گاها خیلی بیشتر از سرمایه و دارایی های مادیه، یکی نیست بگه من که تو ایمیل و کامپیوترم نه عکس جذاب دارم و نه فیلم گیرا! و نه عضو هیچ فرقه ای هستم و نه کله ام بوی قورمه سبزی میده، برا چی باید مورد حمله سایبر قرار بگیرم اونم ازانگلیس!؟ حالا هی میگن به روباه پیر اعتماد کنین;) بابا جون به اینا رو به بدی به فیهاخالدون آدم کار دارن! والا

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

ناگزیرست که گویی بود این میدان را

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می​بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را

کاش...

ازم نخواه چیزی بگم
از هر کی دلگیر باشی از دل و دلدار توقع داری آرومت کنن
اما نمی دونم با دلگیری از دل و دلدار چیکار باید کرد
....

نفهمی و دیگر هیچ...

حس غریبی دارم این روزها. بد یا خوب بودنش رو نمی فهمم اما هر چی هست سخته. احساس می کنم، دارم بزرگ می شم. نمی دونم چیه، اما هر چی هست، سخته، خیلی سخت. می دونم یه نقطه عطف تو زندگیمه اما نمی دونم بعدش قراره روبه بالا ادامه پیدا کنه یا پایین! چپه بشم یا سرپا! نمی دونم، فقط می فهمم که یه اتفاقهایی داره می افته که تحملش، انتظارش، بودنش و نبودنش، همه سختن، خیلی سخت...

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

تا جز در او نظر نکند مستمند او

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
روی خلاص نیست بجهد از کمند او

مستوجب ملامتی ای دل که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او

آن بوستان میوه شیرین که دست جهد
دشوار میرسد به درخت بلند او

گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او

سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهربند او

چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
تا جز در او نظر نکند مستمند او

نومید نیستم که هم او مرهمی نهد
ور نه به هیچ به نشود دردمند او

او خود مگر به لطف خداوندیی کند
ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او

سعدی چو صبر از اوت میسر نمیشود
اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

دعا کن پای بد واسه هیچ تنا بنده ای پیش نیاد...

تو جای من بودی چیکار می کردی؟ یه جمعه زیبای بهاری همه از صبح رفتن دشت و دمن پی حال و حول، توی دیوونه دیشب خودت زدی به مریضی که امروز تنها بمونی خونه به خیال اینکه به درسات برسی. به درس که نرسیدی هیچ، درست همون مرضی که دیشب مصلحتی دچارش شده بودی بیاد سراغت! از تفریح مونده و از درس رونده...بی معرفتا معلوم نیست چقدر داره بهشون خوش می گذره یه زنگ که نزدن حالی بپرسن هیچ، نمی کنن یه جات چه خالیه بگن حداقل دلم خوش باشه...

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

خداحافظ سرمای دوست داشتنی

بله. دیگه باید کم کم باور کنم که روزای خوش و سرد زمستون تموم شده و حتی خنکای روح بخش و جان افزای بهار هم داره نفس های آخر رو می کشه. حیف، تو زمستون همیشه برای دلگرمی و نزدیکتر شدن بهونه هست! اما گرما آدما رو خسته و عصبی می کنه. برف سپید سرکوه هم آب می شه و رنگ محبوبم از طبیعت محو...من عاشق سرمای بیرون و گرمای درونم
(;

چون عشق حرم باشد سهلست بیابان​ها

وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها

گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

«وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا»

سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
...

دست از طلب ندارم تا کام من برآید، یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

هی توووووووو! بلند می گم تا برای همیشه یادت بمونه، تا آخرین نفس پای اعتقاداتم خواهم ایستاد
می دونی، هر کس یه اصلی رو پایه زندگیش قرار می ده و رو اساس اون اصل اهداف، مسیرهای ممکن و ابزار لازم رو تعیین و مسیرش رو آغاز می کنه. و امروز، من این اصل رو تو وجودم نهادینه کردم
هر چند می ترسمممممممم، از خودم
آدمای زیادی تا حالا این حرفا رو زدن و این قرارا رو گذاشتن و ...اما
خداااااااااااااااااااااااااا
تو مراقبم باش که خطا و انحرافی ازم سر نزنه، اگه اشتباه کردم بیدارم کن و همیشه همیشه همیشه مثل همیشه
مراقبم باش
دوستت دارم

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

تا به كی این ابتلا؟ یا رب مكن، مذهبی ام بخش و دَه مذهب مكن

ای کریم دوالجلال مهربان
دائم المعروف، دارای جهان

 یا کریم العفو حیّ لم یزل
 یک کثیر الخیر، شاهِ بی بدل

اوّلم این جزر و مدّ از تو رسید
ور نه ساكن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا كاین تردّد دادیم
بی تردّد كن مرا هم از كرم

 تا به كی این ابتلا ؟ یا رب مكن
مذهبی ام بخش و دَه مذهب مكن

 اشتری ام لاغر و هم پُشت ریش
ز اختیار ِ همچو پالان شكل ِ خویش

این كژاوه گه شود اینسو گران
آن كژاوه گه شود آنسو كشان

بفكن از من حمل ِ ناهموار را
تا ببینم روضۀ انوار را

همچو آن اصحابِ كهف از باغ ِ جود
می چرم، ایقاظ نی، بل هُم رقود

خفته باشم بر یمین یا بر یسار
بر نگردم، جز چو گو، بی اختیار

صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بی اختیار

گر فراموشم شدست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب، ارتحال

میرهم زین چار میخ ِ چار شاخ
میجهم در مسرح ِ جان زین مناخ

جمله عالم ز اختیار و هستِ خود
میگریزد در سر سر مستِ خود

تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگِ خمر و، بَنگ بر خود مینهند

جمله دانسته كه این هستی فخ است
ذكر و فکر ِ اختیاری دوزخ است

میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی، یا به شغل، ای مُهتدی

نفس را زآن نیستی وا میكشی
زآنكه بی فرمان شد اندر بی هُشی

 نیستی باید که آن از حق بوَد
تا که بیند اندر آن حُسن ِ احد

هیچ كس را، تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاهِ كبریا

هست معراج ِ فلك این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی

پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محرابِ ایاز

گر چه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

گشته بی كبر و ریا و كینه ای
 حُسن ِ سلطان را رُخش آیینه ای

 چونكه از هستی خود مفقود شد
منتهای كار او محمود شد

«مثنوی دفتر ششم»

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

فریاد تنهایی

الان از اون وقتایی که دارم از شدت تنهایی و نیاز به هم صحبت نداشته، خفه می شم!اونم چی، تو این هوای بارونی بهاری. یه فریاد بلند تو گلوم گیر کرده و یه بغض که فکر می کنم قاعدتا باید برای آروم کردنم بترکه، اون ته ته های قلبم که دیگه فکر کنم تا سنگ شدن کاملش چیزی نمونده، صدای گریه ضعیفش میاد. چه سخته هااااااااا، چقدر چیزای سخت تو زندگی آدم بزرگا هست که کم کم دارم باهاشون آشنا می شم و اصلا هم از آشنایی باهاشون خوشبخت نیستم! هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاری که بزرگ شدی و ادای بچه ها رو در بیاری روحت گول نمی خوره، یاد بچگی بخیر که هرچقدر هم تنها می شدم، باز عروسک پیرهن مخملی ام همیشه کنارم بود که غصه نخورم. آه، متاسفم که تنهایی، منو ببخش که باعث شدم به این روز بیفتی. واقعا متاسفم. اما یعنی واقعا تقصیر منه؟! به من چه که عادت نکردی الکی خوش باشی...

بال سفلی جانب سجّین پرد

نفس را چون شاهبازی می شناس
کاشیانش هت بس عالی اساس

باز سلطانست، دهر پیر زال
بند در پایش نهاد و بست بال

زیر چرخش داد وی را جایگاه
این قدر دانسته قدر پادشاه

روزیش آنجا دل مرغان بدی
مغز هر پرّنده اش در جان بدی

دست شه بودی مر او را جای خوان
از دل هر مرغ کردش میهمان

چرخ ریسد بهر خود هر صبح و شام
در کف آرد مزد و پس سازد طعام

خود خورد آنگه دهد مر باز را
این چنین کی می کند پرواز را؟

شاه گشته با حشم جویای او
چاکران شه شده در جست و جو

چون سراغ افتد به نزد پیر زال
می ربایندش به صد عزّ و کمال

چون رسد از «ارجعی» یک جذبه اش
پس بلند اقبال گردد رتبه اش

چون کند پرواز شهر لامکان
چیند از منقار، چرخ و اختران

ثابت و سیّار چرخ ارزان بود
لیک باز شه کجا ارزن خورد؟

چون گشاید سوی ملک خویش بال
صد چو گردون زنگ پایش را مثال

علوی و سفلی دو بال چان پذیر
گشته از علم و عمل هر دو منیر

هست پرها در برش یک یک نوا
علّم الاسما فکنده عکس را

شهپر هر یک نمی دان جز یکی
خواه زان سو خواه زین سو بیشکی

آن دو شهپر عاقله است و عامله
هر یکی باشد شریک سلسله

می پرد یک بال او سوی شمال
بال دیگر بر یمین دارد محال

بال علوی سوی علّیّین پرد
بال سفلی جانب سجّین پرد

«ملاصدرا»

کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا

مگه تو دنیا چه خبره؟ من بهت می گم، بیخبری! آخه حسابی خودمو تو بیخبری اش اسیر کردم، اونقدر که از خودم غافل شدم. درد داره، بدجوری. جدا شدن، جدا موندن. سیر و سلوک کجاااااا! منه منحط کجاااااااا! تو کجاااااا. اونقدر خودمو درگیر قال و قیل اش کردم که از همه چی موندن هیچ که رونده ام. هیچ هدفی نداشتم، هیچی گیرم نیومد، فقط تنهایی، درد، زشتی، سختی ،مستی و بی خبری...نجاتم بده. نمی دونم میشه به توبه گرگ اعتماد کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه غافل رو آگاه کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه خواب رو بیدار کرد یا نه؟ به خدا اگه تا حالا خودمو به خواب زده بودم دیگه پشیمونم و می خوام بیدار شم. بیدارم کن و بهم بال بده، بهم پرواز یاد بده و کمکم کن. حالا می فهمم دوری از بعضی ها چه تنبیه بزرگیه، هر چند بزرگتر از عذاب همنشینی با بعضی های دیگه نیست. نجاتم بده از عذاب فراموشی و همنشینی غافل و لطف کن بر من به نعمت همسفری و همراهی با برترین بندگانت و عزیزترین دوستانت ای خداااااااااااااااااااااااا

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

یاللعجب!

در عجبم. هیچ تا حالا دقت کردی آدم سخت ترین ضربه ها رو تو زندگیش از نزدیکترین افراد به خودش می خوره معمولا؟! من موندم چه جوری بعضی ها اینهمه خلاقیت رو تو سر هم کردن وسایل دستیابی به امیالشون می تونن از خودشون نشون بدن! به قول مامان مامانی:
ما که هیچی یاد نگرفتیم و مثه همون گلی که بدنیا اومدیم، داریم از دنیا می ریم ;)

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


همه سختی های گذشته و حال رو تحمل می کنیم به امید آینده رویایی
اما آینده همون دیروزه که عین واقعیته و هیچ رویایی در کار نیست
هستی واقعیتی محدود به زمان و مکانه و واقعیت به حکم حقیقت نمی تونه خیالی باشه  پس زیبایی و لذت و آرامشی در کار نیست
شایدم رویا و خیال واسه این زیباست که واقعیت نداره نه این که واقعیت چون محدوده زیبا نیست
اما فکر کنم چه تو خیال باشی یا واقعیت فرقی نمی کنه اگه روحت آروم باشه و راضی
شادی و غم به محدودیت زمان و مکان ربط چندانی نداره ازنظر مفهوم، هر چند شدتشون متفاوته صد در صد
می دونی چی می خوام بگم
دلم از دست آدما گرفته و آدمیت خودمم ارجحیت مطلق داره به دل آزردگی از دست همه آدم نماها! سر آخر به همون نتیجه ای رسیدم که چند صد سال پیش حافظ یه جور گفتش و سعدی یه جور و از اون چند صد سال به اون ور یا این ور یا هر ور دیگه ای که بری فرقی نداره، مهم اینه که همه فهمیدن آدمیت من مشکل داره وگرنه دنیا و آخرت هر دو بهشته اگه آدم باشیم و بنده واقعی
...

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگست در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی​توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی​توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورتست که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می​رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوشست که امید رحمت فرداست

حالم تو فنجونه

الان این احساس رو دارم، هیچ  توضیحی هم براش نمیدم
تازه بغضم کردم
:' (

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

!مگه خل شده باشم

برو بابا
 ;)کی؟ من؟! درس؟ همۀ وقتم؟! اشتباه گرفتی عمو

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

هر چه هستی، باش

                                     با توام
         !ای لنگر تسکین
                        !ای تکان های دل
!ای آرامش ساحل
                                     با توام
                    !ای نور
!ای منشور
                !ای تمام طیف های آفتابی
                        !ای کبود ارغوانی
!ای بنفشابی
       !با توام ای شور ای دلشوره شیرین
                                    !با توام
       !ای شادی غمگین
                                     با توام
                    !ای غم
!غم مبهم
                             !ای نمی دانم
                      !هر چه هستی باش
...ای کاش
              :نه، جز اینم آرزویی نیست
                      !هر چه هستی باش
!اما باش

«قیصر امین پور»

واقعا که...

دلم برات تنگ شده، خیلی زیاااااااااااااااااااااااد
یاد اون قدیما که برام وقت داشتی بخیرررر
تو که بهتر از هر کسی می دونی چقدر تو دوست داشتن حسودم
به کارت، کلاسات و حتی کتابات حسودی ام می شه
آخه واسه همه اونا بیشتر وقت می ذاری تا من : (
باز خدا پدر گراهان بل رو واسه تلفن و خالق موبایل و اس ام اس رو که نمی دونم کی بود بیامرزه
!وگرنه بالکل قید منو می زدی لابد
آره؟؟؟
واقعا که...

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

تلاش و همت مضاعف

الان دو هفته است که می خوام به درسام برسم اما توفیق دست نمیده، چه می شه کرد. قسمت نیست! صورتهای فلکی و دست تقدیر و دوست ناباب و صد البته بی حوصلگی بنده و بین خودمون باشه مقادیر قابل توجهی تنبلی، دست بدست هم دادن و منو 13 روز از کار و زندگی انداختن اونم چی؟ تو سال تلاش و همت مضاعف! اما قول، که اگه ان شاالله اگه همون دستی که گفتم یاری کنه;) سال رو با تلاش و همت مضاعف به پیش خواهم برد. البته اگرررررررر اگررررررراگررررررر....
وای که آدم اگه نخواد کاری رو انجام بده هزار تا بهونه واسش می تراشه و زمین و زمان رو مقصر می دونه. اونوقته که واسه توجیه خودش و کاراش پای دست تقدیر و قسمت و دوست ناباب و هزار چیز دیگه رو می کشه وسط و دست آخرم واسه فردااااا قول می ده، بهر حال امروز که دیگه گذشت :) ....