سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

بخشنده چو باران...

یا خَیْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ وَاَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ عَظُمَ یا سَیِّدى اَمَلى وَسآءَ عَمَلى فَاَعْطِنى مِنْ عَفْوِکَ بِمِقْدارِ اَمَلى وَلا تُؤ اخِذْنى بِاَسْوَءِ عَمَلى فَاِنَّ کَرَمَکَ یَجِلُّ عَنْ مُجازاهِ الْمُذْنِبینَ وَحِلْمَکَ یَکْبُرُ عَنْ مُکافاهِ الْمُقَصِّرینَ...

قسم به پرودگار کعبه رستگار شدم

ای مردم! هر کس از مرگ بگریزد، به هنگام فرار آن را خواهد دید، اجل سرآمد زندگی، و فرار از مرگ رسیدن به آن است، چه روزگارانی که در پی گشودن راز نهفته اش بودم اما خواست خداوند جز پنهان ماندن آن نبود، هیهات! که این، علمی پنهان است.
اما وصیّت من نسبت به خدا، آن که چیزی را شریک خدا قرار ندهید، و نسبت به پیامبر«صلی الله علیه و آله» این است که سنّت و شریعت او را ضایع نکنید.
این دو ستون محکم را برپا دارید و این دو چراغ را فروزان نگهدارید و تا آن زمان که از حق منحرف نشده اید، سرزنشی نخواهید داشت، که برای هر کس به اندازه توانایی او وظیفه ای تعیین گردیده، و نسبت به افراد جاهل و نادان تخفیف داده شده است زیرا که: 
پروردگار رحیم، و دین استوار، و پیشوا آگاه است. من دیروز رهبر شما بودم و امروز مایه پند و عبرت شما هستم، و فردا از شما جدا خواهم شد. خدا شما و مرا بیامرزد.
اگر از این ضربت و در این لغزشگاه نجات یابم، که حرفی نیست، اما اگر گام ها بلغزد و از این جهان بروم، ما نیز چون دیگران در سایه شاخسار درختان، مسیر وزش باد و باران، و زیر سایه ابرهای متراکم آسمان پراکنده می شویم، و آثارمان در روی زمین نابود خواهد شد. من از همسایگان شما بودم، که چند روزی در کنار شما زیستم، و به زودی از من جز جسدی بی روح و ساکن پس از آن همه گفتار باقی نخواهد ماند، پس باید سکوت من، و بی حرکتی دست و پا و چشم ها و اندام من، مایه پند و اندرز شما گردد، که از هر منطق رسایی و از هر سخن موثری عبرت انگیزتر است. 
وداع و خداحافظی من با شما چونان جدایی کسی است که آماده ملاقات پروردگار است، فردا ارزش ایّام زندگی مرا خواهید دید، و راز درونم را خواهید دانست...پس از آن که جای مرا خالی دیدید و دیگری بر جای من نشست، مرا خواهید شناخت...

خطبه 149 نهج البلاغه (در سال 40 هجری در بیستم رمضان قبل از شهادت)

هر دلی از حلقه​ای در ذکر یارب یارب است

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه​ای در ذکر یارب یارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می​زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

آب حیوانش ز منقار بلاغت می​چکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

بخشنده چو نور...

تو این شبها قراره به قد هر کس تقدیرش رقم بخوره
قد من یکی که قدر این حرفها نیست، همه امیدم به مهر و بخشندگی قادر مطلقه...

رو راست

صد بار نوشتم و پاک کردم، صد تا پست ارسال کردم و حذف کردم، صد بار اصلاحشون کردم، اما باز نشد، نشد اونی که می خوام، اونی که می خواستم که من کجا و...حرف زدن از علی سخته، از قدر نوشتن کار من نیست. تمام قلم های دنیا عاجزن اینجا که برسن... فقط این شبها اگه دلت لرزید، به یاد من هم باش، هر جای دنیا که هستی...التماس دعا

علی

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا امينَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ وَحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ اَشْهَدُ اَنَّكَ جاهَدْتَ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَعَمِلْتَ بِكِتابِهِ وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ حَتّى دَعاكَ اللَّهُ اِلى جِوارِهِ فَقَبَضَكَ اِلَيْهِ بِاخْتِيارِهِ وَاَ لْزَمَ اَعْدائَكَ الْحُجَّةَ مَعَ مالَكَ مِنَ الْحُجَجِ الْبالِغَةِ عَلى جَميعِ خَلْقِهِ اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ راضِيَةً بِقَضاَّئِكَ مُولَعَةً بِذِكْرِكَ وَدُعاَّئِكَ مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِياَّئِكَ مَحْبُوبَةً فى اَرْضِكَ وَسَماَّئِكَ صابِرَةً عَلى نُزُولِ بَلاَّئِكَ ش اكِرَةً لِفَواضِلِ نَعْماَّئِكَ ذاكِرَةً لِسَوابِغِ آلا ئِكَ مُشْتاقَةً اِلى فَرْحَةِ لِقاَّئِكَ مُتَزَوِّدَةً التَّقْوى لِيَوْمِ جَزاَّئِكَ مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِياَّئِكَ مُفارِقَةً لاَِخْلاقِ اَعْدائِكَ مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِكَ وَثَناَّئِكَ  اَللّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْكَ والِهَةٌ وَسُبُلَ الرّاغِبينَ اِلَيْكَ شارِعَةٌ وَاَعْلامَ الْقاصِدينَ اِلَيْكَ واضِحَةٌ وَاَفْئِدَةَ الْعارِفينَ مِنْكَ فازِعَةٌ وَاَصْواتَ الدّاعينَ اِلَيْكَ صاعِدَةٌ وَاَبْوابَ الاِْجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ وَدَعْوَةَ مَنْ ناجاكَ مُسْتَجابَةٌ وَتَوْبَةَ مَنْ اَنابَ اِلَيْكَ مَقْبُولَةٌ وَعَبْرَةَ مَنْ بَكى مِنْ خَوْفِكَ مَرْحُومَةٌ وَالاِْغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِكَ مَوْجُودَةٌ وَالاِْعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِكَ مَبْذُولَةٌ وَعِداتِكَ لِعِبادِكَ مُنْجَزَةٌ وَزَلَلَ مَنِ اسْتَقالَكَ مُقالَةٌ وَاَعْمالَ الْعامِلينَ لَدَيْكَ مَحْفُوظَةٌ وَاَرْزاقَكَ اِلَى الْخَلائِقِ مِنْ لَدُنْكَ نازِلَةٌ وَعَواَّئِدَ الْمَزيدِ اِلَيْهِمْ واصِلَةٌ وَذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ وَحَواَّئِجَ خَلْقِكَ عِنْدَكَ مَقْضِيَّةٌ وَجَواَّئِزَ السّآئِلينَ عِنْدَكَ مُوَفَّرَةٌ وَ عَواَّئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ وَمَواَّئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ وَمَناهِلَ الظِّماَّءِ مُتْرَعَةٌ اَللّهُمَّ فَاسْتَجِبْ دُعاَّئى وَاقْبَلْ ثَناَّئى وَاجْمَعْ بَيْنى وَبَيْنَ اَوْلِياَّئى بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ اِنَّكَ وَلِىُّ نَعْماَّئى وَمُنْتَهى مُناىَ وَغايَةُ رَجائى فى مُنْقَلَبى وَمَثْواىَ.

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

هدفمند

چه خوب بود بچه که بودیم سرمون با یه عروسک پارچه ای تا ساعتها گرم بود...

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

میلاد امام حسن مجتبی(ع) مبارک

اَللهُّمَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم

نیمه ماه رمضان

بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم ارزقنی فیه طاعة الخاشعین واشرح فیه صدری بأمانک یا امان الخائفین.

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

قاصدک، راستی آیا رفتی با باد؟

پشیمون نیستم از اینکه بخاطر تعهد قلبی که بتو احساس می کردم دست رد به سینه بقیه زدم بی دلیل...پشیمون نیستم که چرا به ندای قلبم گوش دادم و در ابهامی بی انتها عشق تو رو انتظار می کشم...پشیمون نیستم که دل بتو دادم، پشیمون نیستم که هنوز هم باور نمی کنم بی مهری تو رو...فقط، فقط... خیلی سنگدلی...

قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ
قاصدک هان!
ولی
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی کجا رفتی آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند...

«شفیعی کدکنی»

بذار بگم، می ترسم حرف نزنم لال از دنیا برم!

امروز تمام مسیر رو تا خونه داشتم به این فکر می کردم هیچ حالتی، وقتی، چیزی، کسی، جایی... هست که بتونه برای دقایقی مخ منو آف کنه، از برق بکشه بعبارت ساده تر؟! البته بجز تو...
از زمانی که تونستیم با یاد گیریه شنیدن، حرف زدن، راه رفتن، و کارهایی مثه خوردن و خوابیدن  خوب با این دنیا اُخت شیم، مخه راه افتاده و داره کار می کنه تااا....خوب خسته می شه، نمی شه؟! گاهی حق داره هَنگ کنه، نداره؟!...
در واقع حتی در حالت مرگ، کما، خواب و خلاصه هر حالت دیگه ای که باشیم نمی تونیم به چیزی فکر نکنیم، جمله و کلمه مناسب کم دارم باز، منظورم اینکه که بهر حال دائما داریم فکر می کنیم و روح و ذهنمون در حال گردشه برای خودش...جالبه ها، فکر کن، یعنی از وقتی خلقمون کردن که نمی دونیم کی بوده، تا همیشه هستیم...یه بعدی از وجودمون مشغول فعالیته همیشه حتی اگه جسممون غیر فعال باشه و این یعنی هستیم. حالا دقت کن به معنای واژه های ازلی ابدی، پاینده. واضحه نه؟...خدا روح رو در ما دمیده ، بخشی از وجود خودش، به ما جان داده با دمیدن روح، نه جان جهان، حیات به معنای کلی منظورمه، هستمون کرده، و ببین این حیات ابدی ازلی چه معنای دیگه ای می تونه داشته باشه قشنگتر و کاملتر جز همین فکر و احساس... البته من حق ندارم، یعنی هیچ کدوم حق نداریم وهم و خیال خودمون رو تو شناخت دخالت بدیم اما استفاده از عقل جزو ضروریات پذیرش دینه، خوب می گن خدا رو از نشونه هاش می شه شناخت، درک یکتای همیشگی تنهای مطلق و یه عالم بی انتها کاملا منطقیه اینطوری، نه...
حالا اصلا من چی می خواستم بگم رسیدم کجااا!! برا همین می گم یکی بیاد کمکم کنه بتونم جریان سیال ذهنم رو سوق بدم یه سمت دیگه دیگه، یه سمت دیگه پیشکش، کلا به یه وَری! کاش فکرت لحظه ای رهام می کرد تا بتونم بکارهای مهم تر برسم...
یکیتون حداقل بهم بگه چم شده، من طاقتش رو دارم؟! دواش که دست شماها نیست! حداقل دردمو تشخیص بدین بتونم برم پشت درش بگم شفای چی رو می خوام!

پی نوشت: مثلا نمی دونم همه اینا از کجا آب می خوره، به روی خودم و خودت نیار;)

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

رحمت

چه ربطی داره دل من با آسمون نمی دونم. فقط می دونم وقتی بارون می باره دلم سبک می شه، انگار ابر غم و تردیدهای من هم بارون می شه و قطره قطره می ریزه رو زمین، هوای دلم از دم و گرفتگی در میاد و یه رنگین کمون ناز می شینه تو سینه کش آسمونش. می دونی، بوی بارون دیوونه ام می کنه...

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

ای نـسیم سـحری یاد دهش عـهد قدیم ...

جبرئیل و میکائیل سپید بازان شکارگاه ملکوت بودند، صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی. چون کار شکار به صفات جمال و جلال صمدیت رسید، پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی برداشتند. با ایشان گفتند: «ما صیادی را در شکارگاه ازل به دام «یُحبّهم» گرفته ایم، بدین دامگاه خواهیم آورد تا با شما نماید که صیادی چون کنند!». جمله گفتند: «اگر این صیاد به صیادی بر ما مسابقت نماید، و در این میدان گوی دعوی به چوگان معنی برباید، و کاری کند که ما ندانیم کرد، و شکاری کند که ما نتوانیم کرد، جمله کمر به خدمت او بر میان جان بندیم، و همه سجود او را به دل و جان خرسندیم!». 
از حضرت جلت خطاب آمد که: «زنهار، اگر او با پَرَکهای ضعیف بینید! به چشم حقارت در او منگرید، اگر نه افاعیل ما را منکرید. و به پر و بال مَلَکی خویش مغرور مشوید، تا چون شیطان از این آستانه دور نشوید. که بحقیقت پر و بال او ماییم، و جز ما پر و بال او را نشاییم. او به بر ما می پرد؛ زان به پر ما می پرد، هر که به بر ما پرواز کند، لاجرم به پر ما پرواز کند. بنگر چه صید کند، چون پر باز کند!».
چون نفس مطمئنه را که از سابقان بود، به صیادی «ارجعی» پرواز دادند، و گرد کایناتش به طلب صید فرستادند، در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مِخلب او را شاید، و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد، و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد، و به هستی مجازی خود سر فرو نیاورد، از وجود خود ملول شده و از جان به جان آمد. همچنان لاابالی وار می رفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت. جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان حیرت مانده بود که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی، و بر خود بدین ستمکاری؟ واو به زبان حال ایشان می گفت: «من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم، و به قفس قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازها بر من انداختید و به صیادی خود می نازیدید، ندانسته بودید که: فراز کنگره کبریاش بازانند، فرشته صیدو، پیمبر شکارو، سبحان گیر!»
و او همچنان در گرمروی طیران می کرد، تا به سر حد لامکان رسید. ملااعلی گفتند: «او مکانی است، در لامکان سیر نتواند کرد. اینجا ضرورت سَرَش به دیوار عجز درآید!». و حضرت عزت با سّر ایشان می گفتند: «هنوز تیغ انکار می کشید، و سپر عجز نمی اندازید!». چون پروانه به حوالی سرادقات اشعّه شمع جلال رسید، یکی شعله را به حاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید، دیگرش به خود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد، تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت، حاجب شعله که زبان شمع بود، از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد، تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد، و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت، و از هستی خویش با فساد هستی، در هستی شمع گریخت.
از خود بگریخت و در او آویخت، در او نیست شد، و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت، هم خوف دوزخ، هم امید بهشت برانداخت...
«مرصادالعباد»

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

اگر بدست من افتد فراق را بکُشم

الان شما تو تَرکی؟ (نخونی توُ تُرکی ها!! منظورم تَرک کردنیه که برای اعتیاد و سایر بلایای خانمان سوز! بکار میره، در مورد اینکه من بلای خانمان سوز هستم یا نه البته جای بحث داره که باشه به وقتش! در ضمن به من ربطی نداره که زبان شیرین فارسی اینجوریه!...)
یعنی یک در هزار، احیانا جای کسی تو قلبت خالی نیست؟!...هیچ مشکل خاصی در قسمت میانی قفسه سینه ات احساس نمی کنی؟  همه چی خوبه؟ ردیف؟...واقعا که...

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

ماهی کوچولوهام

لطفا هر وقت اومدی اینجا، به ماهی کوچولوهای قرمز حوضم غذا بده :)
ممنون.

پی نوشت: قابل توجه دوستای عزیزی که نگرانن نکنه ماهی های حوضم رو گربه خورده باشه! در ایران فقط با اینترنت پر سرعت میشه ماهی هامو دید، البته چشم بصیرت هم بی اثر نیست ;)

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

Be What You Must

I have journeyed endless miles
Seen many harbours,
Where I took rest awhile
On this boat called ‘near & amp; far’,
To be what you must,
You must give up what you are

Only on a wind of hope my heart sailed
Braving mystic oceans to arrive
Those who do not leave
And choose to stay…
Barely survive

Be you dust; or be you star
To be what you must
Just reach out for what you are
And though you’ve traveled many roads
There’s but one way, and that’s the one you chose


Yusuf Islam (Cat Stevens)

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

فتنه می بارد از این سقف مقرنس برخیز، تا به میخانه پناه از همه آفات بریم

خدایا به تو پناه می برم
از افراط متعصبان کور...
از تفریط بی خبران مست...
خدایا به تو پناه می برم 
از نادانی مدعیانی که تیشه به ریشه دین می زنن
خدایا به تو پناه می برم 
از ترس اینکه نکنه دلزدگی و غم و خشم از این گروه منو به دسته کور دلایی هدایت کنه که دسته اول رو بهونه کردن و از خودشون فرار می کنن...
بتو پناه می برم
از اونایی که جا زدن زیر بار مسئولیت و کم آوردن به هردلیل و پناه به مستی آوردن برای فراموشی از شرمندگی اشتباه و بیچارگی... 
کجا رفته اصل دین؟ فطرت کی گم شده، کجاست؟ 
هر دو دسته گمراهن، هر دو فرار می کنن و هر دو به خیالشون راهشون درست ترینه، اولی ها از جهنم آخرت به بهشت خیالی اخروی پناه بردن و دومی ها از جهنم دنیا به بهشت خیالی دنیوی، هر دو مغبونن به یه اندازه...
می ترسم، خیلی می ترسم، از هر دو می ترسم، این هر دو بهونه ان، از خودم می ترسم، از جدایی از تو، از دور شدن از تو...
بهشت دنیا و آخرت فرق ندارن با هم، جهنم دنیا و آخرت فرقی با هم ندارن وقتی تو دور باشی ازم، چه دنیا باشم چه اون ور، جهنمه کل کائنات، چه محسوس برای تن خاکی، چه قابل درک برای روح... وقتی با توام بهشته کل عالم چه اینجا روی زمین، چه اون طرف، تو آسمونا...تمام فرق دنیا و آخرت تو از بین رفتن حجاب ها است، تو واضح تر شدن، تو کامل شدن درک محدود شده ما به حکم خاک
اومدیم اینجا، بهشت و جهنم کوچیکی رو با محدود کردن آلام و لذتهای روحی و جسمی نشونمون دادی و ساکنمون کردی اینجا تا آماده درک و پذیرش اصلش بشیم، آماده و آگاه از بزرگترین دردهای آفرینش تو جهنم دوری ات، آماه و لایق بهشت وصالت
وگرنه چه لزومی داشت، انسانت، اشرف مخلوقاتت رو بیاری رو این زمین خاکی، جداش کنی از خودت، بهش فرصت بدی، بهشت و جهنم خلق کنی، وسوسه بذاری، احساس و اختیار بدی، این همه آفرینش واسه خاطرش، که چی؟؟...
جهنم دوری از توست چه روی زمین چه آسمون، بهشت هم لذت وصل توست چه فرقی داره کجا، که هر جا تو باشی بهشته... 
پناهم بده، از هر دو دسته، از فریب، از ضعف منطق و عقل که محدوده، از بی تابی روح که دوره از تو، از کم صبری وجود و بی طاقتی که می شه دست آویز دشمنت برای فریبم...
پناهم بده، پناهم بده، به حرمت ماه ات، به حرمت وعده حقت
اختیار چه معنی داره اگه نتونم دنیام رو بهشت کنم به کنارت بودن و از جهنم دوری و غفلت از تو فرار کنم تا به پاداشش وصال ابدی نصیبم کنی یا داغ هجران سوازنندت رو برام ابدی کنی...
می ترسم، از گم شدن، از ضعف، حتی از تنهایی رو این خاک سرد و تاریک...
پناهم بده
پناهم بده که جز تو پناهی ندارم
ای مهربانترین مهربانان

اَللّهُمَّ اَعْطِنى بَصیرَهً فى حُبِّکَ

آدمی اگرچه غافل است الّا ازو دیگران غافل نیستند. پس کار دنیا را قوی مُجدّ باشی، از حقیقت کار غافل شوی رضای حق باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقت در خلق مستعار است، حق نهاده است. اگر نخواهد هیچ جمعیّت و ذوق ندهد. به وجود اسباب نعمت و نان و تنعّمات، همه رنج و محنت شود. پس همه اسباب چون قلمی است در دست قدرت حق. محرّک و محرّر حقّ است. تا او نخواهد قلم نجنبد.
اکنون تو در قلم نظر می کنی، می گویی این قلم را دستی باید. قلم را می بینی، دست را نمی بینی. قلم را می بینی، دست را یاد می کنی. کو آنکه می بینی و آنکه می گویی؟ اما ایشان همیشه دست را می بینند، می گویند که «قلمی نیز باید». بلکه از مطالعه خوبی دست، پروای قلم ندارند و می گویند که «اینچنین دست بی قلم نباشد». جایی که تو را از حلاوت مطالعه قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد؟ چون تو را در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمین نمی کنی، ایشان را به وجود نان گندمین یاد نان جوین کی کنند؟ چون تو را بر زمین دوقی بخشیده که آسمان را نمی خواهی که خود محل ذوق آسمان است و زمین از آسمان حیات داد، اهل آسمان از زمین کی یاد آورند؟ اکنون خوشیها و لذتها از اسباب مبین که آن معانی در اسباب مستعار است که هُوَ الضَّارُّ و النَّافِعُ. چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چسبیده ای...
«مولانا جلال الدین بلخی»

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

امضا

نمی شه من به جای امضا انگشت بزنم زیر اسناد
این هفته همش دارم امضا می کنم به دلایل مختلف و جاهای مختلف در حالی که اصلا بلد نیستم. فکر کنم، نه تقریبا مطمئنم از 20 و چند امضایی که این هفته کردم، به جرات عین 20 تاش با هم فرق داشتن، یکی از چپ به راست، یکی از راست به چپ، یکی بزرگ، یکی کوچیک، یکی صاف، یکی کج، یکی هم مج!
خدا بنده اش رو شناخته پول بهش نداده، فکر کن من یه رئیس کارخونه متول بودم که باید برای ورود و خروج کرور کرور پول از حسابهام! هر روز کلی امضا می دادم. پر واضح است که چی می شد...

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

منه هنرمندِ با استعدادِ فروتن!

از برکات ماه رمضون، خانواده رو همین بس که بنده دارم آشپزی یاد می گیرم! بالاخره افتخار دادم و این بار خطیر مسئولیت سنگین بر دوشم رو احساس کردم و سحری هر شب رو من درست می کنم، البته با نظارت مامان جون و چه روزه ای می شه اون روز مبارک که سحری اش رو من درست کرده باشم...البته دروغ نباشه یه دیشب رو حال نداشتم، گفتم مامان از پسش بر میاد ;) منم بهتره یه استراحتی به خودم بدم! (مدیونی بگی عجب بچه پررویی :)) تازه هر چی هم خودم دوست دارم در اولویته. اما خیلی کار لذت بخشیه، مضاف بر اینکه اونقدرا هم که فکر می کردم سخت نیست. منم دختر همون مادرم دیگه بالاخره B-)...نفّـــــس کــــش، نبود؟!

گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج، خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست

نمی دونم دیروز چی شد، چی تو اون نسیم داغی بود که وقتی از کلاس اومدم بیرون و زیر پل منتظر بودم و می خورد تو صورتم روحمو لمس کرد. چی تو وزش باد دیدم، رفتار آدمهای بی تفاوت همیشگی تو خیابون چه فرقی کرده بود، انتظار من تهش چی پنهان شده بود، تو دلم چی چه تغییری کرده بود که یهو از عمق وجودم احساس کردم، بـــزرگ شدم. متوجه شدم دیگه هیچ چیز مثه دیروز نیست، نه وزش باد که برگ درختها رو تکون می داد، نه جنب و جوش آدمها، نه خیابونا، نه انتظارم، نه تو و نه حتی احساسم...یه چیزی تغییر کرده، یه چیزی که نمی فهممش. موقع برگشتن کلی راه رو پیاده اومدم، تنها، روزه، تشنه، خسته، تو گرمای چله تابستون، به شدت داشتم فکر می کردم چه چیزی تغییر کرده، اما هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر چیزی دستگیرم می شد. اونقدر تو فکر بودم که با همه خستگی و تشنگی کشنده ام دوست نداشتم برسم خونه، خونه بهونه است، به مقصد، به جواب...دلم می خواست تا آخر دنیا، تا جایی که جون دارم، برم و فکر کنم، برم و فکر کنم و به نتیجه نرسم! فکر کنم که نفهیدم چی شده، که نمی فهمم چه اتفاقی افتاده که ازشم گریزونم...اما رسیدم، دنیا گرده، گرد و کوچیک، از هر طرف که بری به خودت می رسی بالاخره، همین سختش کرده، سخت و تلخ...کاش راه گریزی از من و تو بود...
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش​ترست
آدمی دزد ز زر دزد کنون بیشترست

گربزانند که از عقل و خبر می​دزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بی​خبرست

خود خود را تو چنین کاسد و بی​خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست

گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست 

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

پسرم هیچ وقت سمت درس و مدرسه نرو مادر!

برا همین نمیشینم سر درسا دیگه، بخدااااااا خیلی سخته
تا این پایان نامه تموم شه منم تموم می شم، آخه یکی نیست بگه بچه نونت نبود آبت نبود موضوع غیرآدم انتخاب کردنت چی بود؟! می خواستی هاراگیری کنی صد و بیست و یه راه بهتر می شد پیدا کرد...
آخ اگه من مامان بشم، نمی ذارم پسر گُل طفل معصومم! هیچ وقت بره طرف درس و مدرسه. یعنی بچه ام رو کامل توجیه اش می کنم تا خودش آگاهانه تصمیم بگیره!
روز اول که از الف شرو کنی باید تا تهشو بری. نمیذارم عمر و جوونی اونم مثه ماها تلف شه!!

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی

جمله زیر رو از فیلمی که دیروز دیدم یاد گرفتم، حیفم اومد اینجا ثبتش نکنم و فرصت فکر کردن خودم و تو رو در موردش از دست بدم، بعضی فیلمها واقعا ارزش ساعتها وقت گذاشتن رو دارن:
«روشنایی خیلی مهم تر از بیناییه، تاریکی که باشه تازه می فهمیم اگه نور نباشه حتی چشم هم بکارمون نمی آید...»

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

ماه مبارک

اَللّهُمَّ اِنَّ هذَا الشَّهْرَ الْمُبارَکَ الَّذي اُنْزِلَ فيهِ الْقُرآنُ وَ جُعِلَ هُديً لِلنّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي وَالْفُرْقانِ قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا فيهِ وَ سَلِّمْهُ لَنا وَ تَسَلَّمْهُ مِنّا في يُسْرٍ مِنْکَ وَ عافِيَةٍ يا مَنْ اَخَذَ الْقَليلَ وَ شَکَرَ الْکَثيرَ اِقْبَلْ مِنِّي الْيَسيرَ اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُکَ اَنْ تَجْعَلَ لي اِلي کُلِّ خَيْرٍ سَبيلاً وَ مِنْ کُلِّ ما لا تُحِبُّ مانِعاً يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ يا مَنْ عَفا عَنّي وَ عَمّا خَلَوْتُ بِهِ مِنَ السَّيِّئاتِ يا مَنْ لَمْ يُؤاخِذْني بِارْتِکابِ الْمَعاصي عَفْوَکَ عَفْوَکَ عَفْوَکَ ياکَريمُ اِلهي وَ عَظْتَني فَلَمْ اَتَّعِظْ وَ زَجَرْتَني عَنْ مَحارِمِکَ فلَمْ اَنْزَجِرْ فَما عُذْري فَاعْفُ عَنّي يا کَريمُ عَفْوَکَ عَفْوَکَ اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُکَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَالْعَفْوَ عِنْدَ الْحِسابِ عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبدِکَ فَلْيَحْسُنِ التَّجاوُزُ مِنْ عِنْدِکَ يااَهْلَ التَّقْوي وَ يا اَهْلَ الْمَغْفِرَةِ عَفْوَکَ عَفْوَکَ اَللّهُمَّ اِنّي عَبْدُکَ بْنُ عَبْدِکَ بْنُ اَمَتِکَ ضَعيْفٌ فَقيرٌ اِلي رَحْمَتِکَ وَ اَنْتَ مُنْزِلُ الْغِني والْبَرَکَةِ عَلَي الْعِبادِ قاهِرٌ مُقْتَدِرٌ اَحْصَيْتَ اَعمالَهُمْ وَ قَسَمْتَ اَرْزاقَهُمْ وَ جَعَلْتَهُمْ مُخْتَلِفَةً اَلْسِنَتُهُمْ وَ اَلْوانُهُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْقٍ وَ لا يَعْلَمُ الْعِبادُ عِلْمَکَ وَ لا يَقْدِرُ الْعِبادُ قَدْرَکَ وَکُلُّنا فَقيرٌ اِلي رَحْمَتِکَ فَلا تَصْرِفْ عَنّي وَجْهَکَ وَاجْعَلْني مِنْ صالِحي خَلْقِکَ فِي الْعَمَلِ وَالاْمَلِ وَالْقَضاَّءِ وَالْقَدَرِ اَللّهُمَّ اَبْقِني خَيْرَ الْبَقاَّءِ وَ اَفْنِني خَيْرَ الْفَناَّءِ عَلي مُوالاةِ اَوْلِياَّئِکَ وَ مُعاداةِ اَعْداَّئِکَ وَ الرَّغْبَةِ اِلَيْکَ وَ الرَّهْبَةِ مِنْکَ وَالْخُشُوعِ وَالْوَفاءِ وَالتَّسْليمِ لَکَ وَالتَّصْديقِ بِکِتابِکَ وَاتِّباعِ سُنَّةِ رَسُولِکَ اَللّهُمَّ ما کانَ في قَلْبي مِنْ شَکٍّ اَوْ رَيْبَةٍ اَوْ جُحُودٍ اَوْ قُنُوطٍ اَوْ فَرَحٍ اَوْ بَذَخٍ اَوْ بَطَرٍ اَوْ خُيَلاَّءَ اَوْ رِياَّءٍ اَوْ سُمْعَةٍ اَوْ شِقاقٍ اَوْ نِفاقٍ اَوْ کُفْرٍ اَوْ فُسُوقٍ او عِصْيانٍ اَوْ عَظَمَةٍ اَوْ شَيءٍ لا تُحِبُّ فَاَسْئَلُکَ يا رَبِّ اَنْ تُبَدِّلَني مَکانَهُ ايماناً بِوَعْدِکَ وَ وَفآءً بِعَهْدِکَ وَ رِضاً بِقَضاَّئِکَ وَ زُهْداً فِي الدُّنْيا وَ رَغْبَةً فيما عِنْدَکَ وَ اَثَرَةً وَ طُمَاْنينَةً وَ تَوْبَةً نَصُوحاً اَسْئَلُکَ ذلِکَ يا رَبَّ الْعالَمينَ اِلهي اَنْتَ مِنْ حِلْمِکَ تُعْصي وَ مِنْ کَرَمِکَ وَ جُودِکَ تُطاعُ فَکَانَّکَ لَمْ تُعْصَ وَ اَنَا وَ مَنْ لَمْ يَعْصِکَ سُکّانُ اَرْضِکَ فَکُنْ عَلَيْنا بِالْفَضْلِ جَواداً وَ بِالْخَيْرِ عَوّاداً يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِهِ صَلوةً داَّئِمَةً لا تُحْصي وَ لا تُعَدُّ وَ لا يَقْدِرُ قَدْرَها غَيْرُکَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.

زبون فلفلی!

یه رازی رو بهت بگم، تنها چیزی که اونقدر از دستت ناراحتم می کنه که به خاطرش باهات تند حرف میزنم بی توجهی ات به منه. اینقدر دنبال چون و چرا نباش

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

داشتم به یادداشت های قبلی ام نگاه می کردم، این کار بهم آرامش می ده. مرور خاطراتم، مرور احساساتم، امتحان کن در مورد خودت، واقعا آرامش میده به آدم. 
دیدم یه جورایی ته همه یادداشت هام دلتنگیه، یه غم مبهم. یه جدایی اجتناب ناپذیر و سخته، یه دوست داشتن عمیق که به هر دری میزنم واسه آروم کردنش اما... 
و این، ماهیت وجود انسانه، انسان. جدا افتاده از معبود بی همتا و یگانه، دور افتاده از اصل، اسیر زندان تن. هزار رنگ و بازیچه گذاشته تا بلکه یادمون بره این جدایی، تا شاید این روح بی تاب دووم بیاره تو کالبد خاکی اش تا زمان موعود، تا وصال.  اما باز همه تنهاییم، یه نیگاه به عمق وجوت بکن. هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه آروممون کنه، هیچ محبتی قانعمون نمی کنه، هیچ شوقی، هیچ عشقی ته ته وجودمون رو شاد نمی کنه، و این ماهیت انسانه، مگر یاد خودش.
تنها قطره ای از اکسیر بی کران ِ وجود سراسر عشق خودش  رو تو وجودمون به ودیعه گذاشته و این همه بی تابی...
تمام دنیا رو رنگ کرده، زیبا آفریده، این همه نعمت داده و این همه سرگرمی، بلکه کم شه بی صبری و بی طاقتی مون، بمونیم و درد دوری بکشیم و قدر بدونیم، که بزرگ شیم، که آماده وصل شیم، اما ما دل می بندیم به همه این فانی ها و یادمون میره اصل، خودش، عشق، این میشه که با وجود داشتن این همه نعمت و این همه آدم دور و برمون، باز یه جای کار می لنگه و اگه فرصت تفکر و تفحص تو وجودمونو به خودمون بدیم، همون تنهای جدا افتاده عاشق منتظریم و دیگه هیچ... این میشه که اگه بخوایم حرفای ته دلمونو بگیم، چه شاد باشیم چه غمگین، بهرحال تا اینجاییم، دلتنگیم و تنها... تنها و دور از محبوب ازلی ابدی، و کی می تونه جای او رو پر کنه برامون جز او...
می دونی، تو رو هم برای همین برای من خلق کرد، تا به دوست داشتنت قدری آروم بگیره دل بی تابم، آروم بگیره و تو عروج روح، تکمیل بشه وجودم و بره تا اوج، تا خودش، من رو هم، برای همین برای تو خلق کرد، شک داری؟
حالا لبخند کوچیکی رو لبام نشسته، هم یاد و مهر او تو وجودم پررنگ تر شده هم قدر وجود تو والاتر، خرده نگیر به تلخی قلمم، به بارونی بودن همیشگی آسمون قبلم، حق بده جدایی از او چیز کمی نیست. فقط، بهم قول بده برام دعا کنی تاهمیشه عاشق تر شم و به خودش نزدیک تر...

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

من چقد خوشبختم، همه چی آرومه..

همین که همه تون هستین اونم دقیقا هر وقت بیشتر از همیشه به بودنتون نیاز دارم، احساس خوشبختی بهم داده دیگه! بخدا ته بی معرفتی و بی وفایین کل و هم اجمعین.

صبر تلخ

با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته‌تن،

زیرِ این خنده‌ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...


آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،

همرَهانِ بی‌ره با من
یک‌دلانِ ناهمرنگ...

من ز خود می‌سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من

بی‌که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من

بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.

«احمد شاملو»

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

یه جور استجابت

یعنی، راست می گفت که آزموده رو دوباره آزمودن خطاست، اما منِ....
الان دقیقا چه شکلی بنظر می رسم اونوقت!

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

یا لطیف

الله لطیف است و قهرش لطیف و قفلش لطیف اما نه چون قفل گشائیش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا خود را پاره پاره کنم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتّاحی او خواهد بود. زینهار، بیماری و مردن را در حقّ من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است. کشنده من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن. آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیار است تا چشمهای نحس بیگانه جُنُب، ادراک این مقتل نکند...

« مقالات مولانا»

?!



همه دلتنگی های من

اصلا این جا رو ساختم که احساساتم رو بیان کنم، علنی کنم، فریاد بزنم. حالا درسته که کسی جز تو اینجا رو نمی خونه، یعنی بقیه اونایی که اینجا رو می خونن منو نمی شناسن حداقل (امیدوارم البته!)، اما این دلیل نمی شه که ترس از آگاهی تو یا هر کس دیگه ای باعث بشه بخشی از خود واقعی ام رو پنهان کنم از ترس، ترس از دست دادنت، ترس لو رفتنم، ترس شناختنم یا هر چیز دیگه ...تازه تکراری شدن صفحات دفتر خاطراتم هم دغدغه ام نیست، روزنامه یا مجله منتشر نمی کنم که به فکر جذب مخاطب و علاقمندی هاش باشم که!
دلیلی نداره چیزی رو پنهان کنم، اونایی که منو خوب می شناسن می دونن اصولا آدم پنهان کاری نیستم. یعنی اصلا از این کار خوشم نمیاد حالا چه در مورد احساساتم باشه یا هر چیز دیگه ای! بعدشم، وقتی هفت دریا رو سلامت پشت سر گذاشتی و قلبم رو تصرف کردی، دیگه ابراز نکردن مهر چه معنایی داره؟! من که نمی فهمم...
الغرض، با دلتنگی آقام شروع شد و حالا هر دم بری تازه می رسه از این باغ، دلم برای تو تنگ شده، برای تو تنگ شده، برای تو هم تنگ شده... با تو هنوز حرف نزدم، با تو با دلم حرف زدم، با تو با تلفن... همه تون رو دوست دارم، دلم هم واقعااااا برای همه تون پر می کشه، کاش تو..، کاش تو زودتر برگردی، کاش تو زودتر حالت خوب شه...
ببینم، حالا کدومتون می دونین اون یکی کیه؟ ;)

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات، بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

برگشتم اما دلتنگم. پر از امید شدم، اما دلتنگم...
باز منم و یه عالم مشق! عقب افتاده. اما منیت من یه فرقهایی کرده حالا، هر چند ناچیز، اما فرق کرده. درسته که قدّم اندازه سفر دهساله و صد ساله یه شبه نبود، نیست، اما اندازه درک دلتنگی محبوب بی همتایی چون علی ابن موسی الرضا که هست، هست؟! کاش باشه...
همین که دلتنگی اش نصیبم بشه خودش یه دنیااا نعمته، به خدا نعمته، که من کجا و عشق چون اویی کجااا...

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

تو ديدی هيچ عاشق را که سيری بود از اين سودا
تو ديدی هيچ ماهی را که او شد سير از اين دريا

تو ديدی هيچ نقشی را که از نقاش بگريزد
تو ديدی هيچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تويی دريا منم ماهی چنان دارم که می خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

ايا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش چنين بالا

اگر آتش تو را بيند چنان در گوشه بنشيند
کز آتش هر که گل چيند دهد آتش گل رعنا

عذابست اين جهان بی تو مبادا يک زمان بی تو
به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما

خيالت همچو سلطانی شد اندر دل خراماني
چنانک آيد سليمانی درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندين مه
پر از حورست اين خرگه نهان از ديده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو مقامی يافت اندر عشق
به کوه قاف کی يابد مقام و جای جز عنقا