چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

حوّل حالنا الي احسن الحال


يا مقلّب القلوب والابصار
يا مدبّر الليل و النهار ، يا محوّل الحول و الاحوال
حوّل حالنا الي احسن الحال

سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹

ز جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت، به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست...

یه همدرد پیدا کردم، یعنی در حال حاضر یه جورایی یه جاهایی شبیه هم هستیم. بهم می گه پس چی شد مگه قرار نبود زودتر کارا رو واسه رفتن ردیف کنی؟ به قول خودت عشق یه طرفه بدرد نمی خوره دلم گرفته باید رفت... بهش چیزی نگفتم اما من و تو خوب می دونیم پابسته تر از اونی ام که به آزار تو برم، ریشه دار تر از اونیه قلبم که بتونم از تو فرار کنم. تازه از تو فرار کنم، از خودم کجا برم... زندگی من دست تو نیست که به جورت برم یا به وصلت بمونم، پیش تر از این ها یادم داده که بگذرم از خودی خودم تا جز برای خوشبختی تو دعا نکنم حتی اگر به قیمت رهایی از اسارت من باشه این سعادت برای تو!... گرچه شاگرد خوبی نبودم و همچنان همون درجا زنِ تنبل بی آبرو هستم به درگاهش اما درس عشق چیزی نیست که از یاد آدم بره هر چند اگر در حد من نیست چنین لافها زدن، از لطف و رحمت او دور نیست این چنین بخشیدن...
همه اینا یعنی کجا برم که اگر با همه گناه کاری و بی آبرویی ام جرات نه، که حماقت به فکر دنیا بودن خودم رو داشتم، پیش از این ها رفته بودم، از اینجا نه، که از دست.
آآآآآآای با تو ام، تویی که فریاد می کنی و منت می گذاری موندن رو، یادت نره این پابندی هم نه به دست تو که از همون چشمه نور می جوشه، چه یه روز بگذاریش به حساب خودت و نیاتت و چه بگذاریش به پای خریت و ترس و هضیان....تویی که تغییر می کنی، اویی او پا برجاست...

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

از ما است که بر ما است

تنها که می شم مخصوصا آخر هفته ها، یاد تو و لحظه هات که می افتم ناخودآگاه یه لبخند میاد رو صورتم اما همزمان یه حس شرمندگی نسبت به خودم پیدا می کنم که باید سرمو بندازم پایین...
خوبه باز تو هستی وگرنه حتما در توجیه قضایا فرافکنی می کردم! زمان چه سریع می گذره هااا

«رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ»

رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رای دل

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
حلقه زلفین خوبان جای دل

گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل

لب ببند ایرا به گردون می​رسد
بی​زبان هیهای دل هیهای دل

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

دور خواهم شد از این خاک غریب

چقدر دوست داشتم اینطوری بارم رو ببندم و برم. 
شاید به ناکجا، به جایی که هیچ جا نباشه شایدم باشه! اما هرجا غیر از این جا، جایی که من الان ایستادم...
فکر نکن جای آدم فقط رو نقشه جغرافیا تعریف می شه و سفر فقط تو محدوده این خاکیه گرد ممکنه، آدم گاهی دوست داره از خودش سفر کنه، از خودش بره، از دلش. چمدونش رو ببنده و بره، گاهی مقصد هدف نیست، سفر هدفه. می فهمی که چی می گم؟!...

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست...

 آدمی می باید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین. دین یار شناسی است. اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید، ممیزه او ضعیف شد، نمی تواند آن یار دین را شناختن. تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست.تمیز آن یک صفت است نمی بینی  که دیوانه را دست و پای هست اما تمییز نیست.
تمیز آن معنی لطیف است که در توست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بوده ای. بهانه می کنی که آن به این قایم است آخر این نیز با آن قایم است. چون است که کلی در تیمار داشتِ اینی و او را بکلی گذاشته ای؟
بلکه این به آن قایم است و آن به این قایم نیست. آن نور ازین دریچه های چشم و گوش و غیرذلک برون می زند. اگر این دریچه ها نباشد از دریچه های دیگر سر بزند. همچنان باشد که چراغی آورده ای در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ می بینم. حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید. چه حاجت چراغ...
امید از حق نباید بریدن. امید سر راه ایمنی است. اگر در راه نمی روی، باری، سر راه را نگاه دار. مگو که «کژیها کردم». تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سحرهاست. چون راستی بیاید همه را بخورد. اگر بدی کرده ای با خود کرده ای، جفای تو به وی کجا رسد؟
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست. چون راست شوی آن همه نماند. امیــــــد را، زنـــــهار مبـــــر....

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

Wake Up Honey

“It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye.”

بــــله!

آقا اینقدر لطف دارن که نمی دونم چطور تلافی کنم این همـــه محبت رو!!
مرحمت کردن برای انگیزه دادن به بنده منت سرم گذاشتن، تفقد خاص کردن، جمله ای قصار فرمودن:
“اگه قبول نشی خنگی!! ” :|

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

...If Only

خدایا ما را از شر ترحم ها و نگرانی های خسته کننده این دایه نماهای دلسوزتر از مادر! محفوظ بفرما، آمین…

پی نوشت: دیشب به مامان می گم مادر من عوض خونه داری مهارتهای اصلی زنانگی و کمی عشوه کرشمه یادم می دادی الان وضعم این نبود! می گه: آخه نیس من خیلی از این کارا بلدم. بابا بلافاصله می گه: از من بپرس!

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من، مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

کاش می دونستم محبتت کجای وجودمه اونوقت شاید می شد با هر بدبختی شده درش بیارم و بدون اینکه آسیبی ببینه بکارمش بالای یه کوه بلند تا برای خودش راحت رشد کنه و بشه یه درخت، شاید یه سرو، بلند و رها....
حتی اگه فقط تو قلبم بود می شد دستمو کنم اون ته ته های این تیکه گوشت پرکار و بکشمش بیرون، حتی اگه فقط توی مغزم بود هم چاره داشت، نهایتش به دیوار می کوبوندمش بلکه سر عقل می اومد! 
اما، اما حیف که خیلی وقته کار از کار گذشته، من سرطان تو رو گرفته ام! مهرت به وسعت روحمه. نه همه وجود من، که حالا بخشی از عالم بی نهایت کائنات شده، شدم؟ شدی؟ شدیم؟ نبودیم؟! 
یعنی دیگه هیچ جراحی، و قرص و دوا و دیواری کاری ازش برنمی یاد! یعنی گاهی که از دستت اونقدر مستاصل می شم که دوست دارم یه جا جسم و جان و بقیه متعلقاتش رو بدم بلکه از شر تو راحت شم و کارات، می بینم ای دل غافل، کار از من و روحم گذشته... می تونی درک کنی به وسعت روح دوست داشتن یعنی چی؟ مطمئنم نمی تونی، کی قراره یاد بگیرم اینقدر توقع بیجا ازت نداشته باشم نمی دونم...