جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...

کی می گفت خواستن توانستن است؟!

کاش بیشتر به حرفایی که می زنیم توجه کنیم، کاش متوجه عواقب حرف زدنمون باشیم، کاش بفهمیم هر حرفمون چه قدر ممکنه باعث ناراحتی بقیه بشه. کاش حواسمون باشه حرف باد هوا نیست...

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَإِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَتَرْحَمْنِي أَكُن مِّنَ الْخَاسِرِينَ

سلام...

...
و گفت: «توبت از معصیت یکی است و از طاعت هزار..»
...
بایزید بسطامی

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

نرگس او که طبیب دل بیمار من است...

نزدیکه یک ساعته که دارم قطعه سه دقیقه ای گفتم غم تو دارم رو گوش می دم و سیر نمی شم. حالا می فهمم چرا شازده کوچولو گاهی تو یه روز بیشتر از 43 بار غروب خورشید رو تماشا می کرد...

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

امروز فهمیدم شکر بر نداده هات، بیشتر از داده هاته، شکرت...
دوستت دارم و آروم و خوشم، شکرت...

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد...

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راه دیگر اید
...

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

یه جای کار می لنگه!

این پاییز هم گذشت. هفته سختی بود هفته آخر پاییزم، قرار بود کلی کارای خوب کنم، از دو روز مرخصی یه روزش واسه مریض داری و صله رحم و کمک به مادر و کلاس و مرور درسهای عقب افتاده زبان گذشت و روز بعدش طبعا باید استراحت می کردم! خوب لازم بود!
قبلاها یادمه کارا طبق برنامه پیش می رفت، حالا اون موقع ها برنامه ها برنامه بود یا من یه منه دیگه نمی دونم اما می دونم الانا دیکه اون وقتا نیس! خیلی چیزا دیگه مثه اون وقتا نیس...

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

سلامٌ علی آل یاسین

                    ای روزهای خوب که در راهید!
                    ای جاده های گمشده در مه!
                    ای روزهای سخت ادامه!
                    از پشت لحظه ها به در آیید!
                    ای روز آفتابی
                    ای مثل چشم های خدا آبی!
                    ای روز آمدن! 
                    ای مثل روز، آمدنت روشن! 
                    این روزها که می گذرد، هر روز
                    در انتظار آمدنت هستم!
                    اما
                    با من بگو که آیا، من نیز
                    در روزگار آمدنت هستم؟

«قیصر امین پور»

روی بنما و وجودم خودم از یاد ببر

این هفته رو مرخصی گرفتم تا به نوشتن مقاله ام برسم. چارشنبه که می خواستم بیام خونه حواسم بود یه بطری کوچیک آب معدنی پر کنم بگذارم روی میز کار کنار گلم. امروز به بچه ها خبر دادم بهش آب بدن و مراقبش باشن، امیدوارم این بار که بعد چند روز می بینمش مثل دفعه قبل پژمرده و بی روح نشده باشه. اگرچه ازش دورم اما حواسم هست وقتی نیستم باید بسپرم مراقبش باشن، حواسم هست بهش. حواست هست به من؟...
تو همه حضوری، من غایبم، حواست هست به من؟ حواسم هست؟..

بهانه لیلی...

وقتی فاصله یادداشت ها کم می شه یعنی خیلی دل تنگم. دل تنگ. با فاصله نوشتم چون شدتش بیشتر از دلتنگی معمولیه...
قبلن ها این وقتا، لیلی ای داشتم که سبک می شد بار غم دل به صداش، به آرامش حضورش، به نفسهاش. لیلی قصه ما به مجنونش رسید و از پیش من و این شهر رفت اگرچه خدا گواست که هر جا که هست با اویم و شادم به شادیش اما دلتنگی اش رو که نمی تونم پنهان کنم و سنگینی ای که عجیب دل تنگی ما رو دو چندان می کنه. لیلی یک ساله که از من دوره اما این اواخر دیگه واقعا برام سخت  شده تحمل جدایی اش، معمولا آدمها بعد از یه مدت دوری و جدایی، عادت می کنن به همه چی اما من انگار روز به روز بیشتر میشه دوست داشتنم و چه توقع بیجایی از دلم که عادت کنه به نبودن همنفسی که جای خواهر نداشته بوده برام سالها. 
دل تنگم و شرمگین از خودم، شرمگین از خودم و همین بس که تو بدونی راز وجودم رو و من باشم و تو، که لیلی هم بهونه اس اگر چه که نور مهر تو تو وجودش دلتنگم می کنه اما همه بهونه تو هستن و نزدیکی به تو، و شرمگینم از این همه مهر و طاقت کم شونه هام. دل تنگم، دل تنگ تو، دل تنگ دوری از تو و آدمهای نزدیک به تو، دل تنگ هوای تو، بوی تو، صدای تو و من رو چه به رویای وصل تو...
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...

پی نوشت: امروز یادم افتاد تولد دوسالگی طــه تقریبا سه هفته است که گذشته و من یادم نبوده، خدایا، نکنه یه روزی بیاد و من یادم بره اصل وجودش، اصل وجودم. مراقبمون باش...

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

"You only live once, but if you do it right, once is enough."

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

رَبّ اجْعَلْ سُكُونَ قَلْبى وَ اُنْسَ نَفْسى وَاسْتِغْنآئى وَ كِفايَتى بِكَ وَ بِخِيارِ خَلْقِكَ.

سکوت معناش این نیست که حرفی نیست. می خوام بنویسم، اما نهایتش می شه باز کردن یه صفحه سفید و زل زدن به خط صاف چشمک زدن روی صفحه که منتظر فشردن کلیدهای کیبرده و جاری شدن سیل کلمات و چه لذتی داره این مکالمه دو طرفه شیرین بین من و تو...
صفحه رو باز می کنم و زل می زنم بهش، شروع می کنم به مرور اونچه گفتنیه و نگفتنی و زمان ثبت می کنه همه این کلمات رو اگر چه که انگشتای من توان فشردن کلیدهای کیبرد رو نداره، نه انگشتام، که ذهنم طاقت ساختن جمله نداره، که کلمه نداره، که حرفی نمی مونه برای زدن...
روزا از پی هم میان و میرن. زمان می گذره و حس می کنم، با همه وجودم، کم کم حرف زدن داره جاش رو با فکر کردن و تامل عوض می کنه، کم کم وابستگی های اشتباهی و سرگردونی داره جاشو با تکیه به ستون محکم و ناگستنی تو می گیره، کم کم انگار دارم بزرگ می شم...

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

من به کمند او درم او به مراد خویشتن، گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

با وصل نمی​پیچم وز هجر نمی​نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
...