شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

یه عمـــــــر

خوب. باید بگم که، به این نتیجه رسیدم نمی تونم خودم رو بفروشم به پول، مقام، حتی علم یا کلا هر چیز اکتسابی دیگه ای. یعنی حداقل در حال حاضر و با شرایط موجود این شعار رو می دم، حالا اگه ده سال دیگه اومدم اینجا نوشتم جوون بودم عجب خلی بودم! و چه حرفای مفت صدمن یه غازی می زدم! باز نیای بگی فلان و بیسار! 
زندگی شوخی نیست، یه عمـــره. مهم نیست این یه عمر چقدر طول بکشه و چند سالت باشه، مهم کیفیتشه. چه بسا طول یه زندگی فقط 4-5 سال باشه اما به عرض یه عمــــــر شادی و رضایت داشته باشی ازش و ممکنه قدمت 50-60 ساله داشته باشه و جز حسرت یه عمـــــر تلف شده چیزی برات باقی نگذاره.

گل

فکر می کردم باغ گل دلمو باز می کنه. سرپرستی کلی بچه جدید رو هم قبول کردم ;)
شازده کوچولو راست می گفت که تو اگه گلی رو دوست بداری که در ستاره ای باشه چه شیرینه که شب هنگام به آسمون نگاه کنی. اونوقت می بینی همه ستاره ها به گل نشسته اند...

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

عمق فاجعه

امروز فهمیدم کار فقط از خودت برمیاد. تنها چاره من انتظار معجزه ای برای شفاست...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

گردن نهادیم الحکم لله

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد

همه خطای منست این که می​رود بر من
ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

I'm not sorry for love

رشد گیاه من، اعتراف به وجود خورشید توست...

خدایا! تشنگی عمیق من و باران مداوم و بی حد و حصر تو، مرا از اقامت در زیر خیمه شکرت باز داشته است.
خدایا! دست یاری هر لحظه تو در نشیب وفراز صخره های صعب زندگی مرا از اندیشه پرتگاه ناسپاسی واگذاشته است.
خدایا! این سالک غریب آنچنان به روشنای نور تو در جاده عشق عادت کرده است که سپاس اینهمه را از یاد برده است.
خدایا! این دل که در اقیاس تو غرقه گشته است چگونه می تواند تموج آبی تو را ترسیم کند؟
خدایا! آبششهای این ماهی دل که هر لحظه در آب نعمتهای تو تنفس می کنند چه سان یارای نشر نعم ملموس تو دارند؟
خدایا! من در مقام کسی ایستاده ام که همه نعمتهای تو را لمس کرده است معترف آمده است.
خدایا! من در لباس اذعان بخششهای تو را _ هر چند کوتاه _ به تن کرده ام.
خدایا! رشد گیاه من اعتراف به وجود خورشید توست. اما خردیم، گواه اهمال وناشایستگی من.
خدایا! تویی آن بخشنده مهربان و تویی که بال فضل بر کائنات گشوده ای وسایه لطف بر بندگان گسترده ای. تویی که خستگی را بر تن دوندگان به سوی خویش نمی گذاری ومأیوس وخسته بازشان نمی گردانی واز قله آرزویت به زیرشان نمی افکنی وشکوفه امید به خود را با رگبار بی مهری ناکام نمی کنی.
خدایا! کاروانهای امید در کنار بارگاه تو فرود آمده اند و پرندگان آرزو بر گرد بام تو پرواز می کنند.
خدای من! بال پرنده امید را با تیر یأس مشکن ودر کوچه اشتیاق، مرا به بن بست نومیدی مکشان.
خدایا! تن من در این سرمای سوزان کویر ، لباس نازک بدبینی را تاب ندارد. شولای گرم امید بر کتفهای لرزانم بیفکن واز گرمای خویش جرعه ای به جگر سرما زده ام بنوشان.
خدایا! پرنده کوچک وجودم چگونه شکر وسعت آسمان تو گوید و پاهای خرد وخسته ام چگونه جاده بی انتهای ثنای تو پوید؟
خدایا! چگونه شکر تو گویم که سراپای وجودم غرقه در نعمتهای توست، تویی که مرا به زینت ایمان آراسته ای و در خیمه لطف منزل داده ای. تویی که گردنبند ناگسستنی منتهایت را بر گردنم آویخته ای وحلقه های زیبای ناشکستنی مهرت را در گوشم کرده ای.
خدایا! آنچنان آلاء ونعمتهای تودر اطرافم انباشته است که مرا مجال شکر نیست و ابداً اندازه فهم من به درک اینهمه نمی رسد و آن را در نمی یابد چه رسد که به عمق آن دست یابد.
خدایا! من چگونه شکر تو را گویم وحال آنکه توفیق سپاسگزاری از تو، خود محتاج شکر دیگر یست.
خدایا! من با کدام زبان به سپاس بپردازم که گردش زبان به سپاس، خود نیازمند تشکر است. 
خدایا! من چگونه نوای «لک الحمد» سر دهم که این نوای ارادت، خود از بیشمار نعمتهای توست ومحتاج «لک الحمد»ی دیگر.
خدایا! من چگونه عطایای تو را به سجده بگذارم که این پیشانی و خاک از توست و این سرو سودا نیز از تو و اینهمه درخور سجده ای دیگر برای تو.
ربی! خدای من! معبودم! تو که تا کنون پرورده ای، به دامن گیر. تو که تا بحال تغذیه کرده ای گرسنه ام مگذار و مرا در گذرگاه طوفان بلا مگمار.
خدای من! مرا به جامهای پیاپی از شراب دو جهان مهمان کن، مرا شایسته ی عنایت سبحان کن، درد هجران را درمان کن، مشمول لطف خودت در آینده و الآن کن، در غریب و قریب و آجل و عاجل مرا سزاوار انعام رحمان کن ومکاره نقم هر لحظه را تو خود جبران کن. که در حسن بلا نیز ستایش سزاوار توست ودر گستردگی نعمت نیز سپاس در خور تو، سپاس و ستایشی که بر آن رنگ رضای تو خورده و نم سخای تو نشسته، ای نهایت مهربانی!

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

درد بی دردی علاجش آتش است

معمولا دخترا این جور وقتها خوشحالن، خیلی خوشحال. هزار تا آرزو و فکر قشنگ دارن، حتی نگرانی هاشون هم شیرینه. من اما، نه کسی رو می بینم، نه صدایی می شنوم، نه فکرهای قشنگ دارم. فقط همش دارم با خودم فکر می کنم دلم کی قدم کج برداشت که این همه راه رو بیراهه رفت و در مورد محبت تو اشتباه کرد... فقط به این فکر می کنم که چه آروم نشستی و فارغ از عالم؛ آتیشی که داره منو می سوزونه رو نگاه می کنی.  باور کنی یا نکنی این پروانه ناآروم و بی قرار، این دنیای پر عشق و امید و شور، حالا داره در اوج ناباوری وبی تفاوتی اسیر می شه، هر چند پروانه بی بال و پر دیگه به هیچ دردی نمی خوره...

«مجذوب تبریزی»

پی نوشت: خاطر عزیز چیزی است. همچون دام است. دام می باید که درست باشد تا صید گردد. اگر خاطر ناخوش باشد دام دریده باشد، به کاری نیاید.
«فیه ما فیه»

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

انتخاب

مرغ دلم رو پرواز می دم. لازم نیست نگران باشم. همه چیز رو می سپارم به خودش، خالقم از دلم بهتر خبر داره، حرفام رو زدم، اشکام رو ریختم، انتظارم رو هم کشیدم، اگر مهری بود، میلی بود، نگرانی بود، تلاشی بود. اما هیچکدوم اینا نبود... دیگه می خوام همه چی اصولی پیش بره. اگر مرغ دل اونقدر قوی شده باشه که بتونه خودشو به قاف برسونه که فبها، اگر هم نه و هنوز در بند این خاکه همون بهتر که منطق خاک کنترل و اختیار سرنوشت رو بگیره تو دستش... بعدشم، اصلا تحلیل این چیزا به من ارتباطی نداره. وظیفه ای دارم و می خوام انجامش بدم در حد تعادل، نه اسیر ذهن و رویا و احساسات  و نه حتی زیادی  رو حساب کتاب عقل... تهش به من مربوط نیست! آخ که چه حالی داره همه چی رو بدی دست خدا و از سر خودت وا کنی!؟ 
خدا جون، خلاصه که ظاهر و باطن من همینه که خودتون بهتر استحضار دارید، دیگه هر گلی زدین به سر خودتون زدین. من عاشق این ارتباط کلامی بی پرده مونم! البته شما خودت به کوچیکی من ببخش ;)

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
در بنــد آن مبـاش که نشنید یـا شنید...

اختلاط!

نه دوست دارم منو با بقیه قاطی کنن نه بقیه رو با هم قاطی می کنم! شخصیتم مستقله برای همین فکر می کنم در مورد سایرین هم همینطوره، اما انگار بعضی اوقات اشتباه می کنم. واقعا چرا بعضی ها همش می خوان پشت دیگران باشن؟ اگر یه روزی اون دیگرانشون به هر دلیل دیگه نباشن، این بعضی ها چیکار می خوان کنن؟! البته زیاد نگران اون روز نیستم، چیزی که ناراحتم کرده سوء تعبیرهای ناشی از این پیوستگی شخصیتی بعضی ها است در مورد رفتارم که امیدوارم به حول و قوه الهی خداوند خودش عاقبت همگی ما را ختم به خیر گرداند، آمین...

پی نوشت: (خوب وقتی آدم اینجوری می نویسه یعنی نمی خواد کسی سر از حرفش درآره دیگه!! والااا...)

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن...

اللّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحَّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ

وَ قَالَ [عليه السلام] لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ ذَلِكَ الْقَلْبُ وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلَافِهَا فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَى نَسِيَ التَّحَفُّظَ وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْرُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلَاءُ وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ .
درود خدا بر او ، فرمود: به رگ هاى درونى انسان پاره گوشتى آويخته كه شگرف ترين اعضاى درونى اوست ، و آن قلب است ، كه چيزهايى از حكمت ، و چيزهايى متفاوت با آن ، در او وجود دارد.
پس اگر در دل اميدى پديد آيد ، طمع آن را خوار گرداند ، و اگر طمع بر آن هجوم آورد حرص آن را تباه سازد ، و اگر نوميدى بر آن چيره شود ، تأسف خوردن آن را از پاى در آورد ، اگر خشمناك شود كينه توزى آن فزونى يابد و آرام نگيرد ، اگر به خشنودى دست يابد ، خويشتن دارى را از ياد برد، و اگر ترس آن را فراگيرد پرهيز كردن آن را مشغول سازد.
و اگر به گشايشى برسد ، دچار غفلت زدگى شود ، و اگر مالى به دست آورد ، بى نيازى آن را به سركشى كشاند ، و اگر مصيبت ناگوارى به آن رسد ، بى صبرى رسوايش كند ، و اگر به تهيدستى مبتلا گردد ، بلاها او را مشغول سازد ، و اگر گرسنگى بى تابش كند ، ناتوانى آن را از پاى در آورد ، و اگر زيادى سير شود ، سيرى آن را زيان رساند ، پس هر گونه كُندروى براى آن زيانبار ، و هرگونه تُندروى براى آن فساد آفرين است.

حکمت 108، نهج البلاغه

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

هیس...

وقتی می بینی ساکتم، یعنی دارم عمیقا به یه چیزی فکر می کنم...

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

فَإنّی وَ عِزَّتِکَ مِنَ النّادِمِین

جز آستان توام در جهان پناهی نیست...

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

حیران دست و دشنه زیبات مانده ام، کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی

وقتی فکرشو می کنم که چی بودم و چی شد، از چه دریاها و امواج سهمناک و طوفان هایی گذشتم و چه سختی هایی رو پشت سر گذاشتم فقط چون تو تمام این مدت تو آغوش پر مهرت تو بودم، وقتی می بینم تو تمام اون مدت که هیچ، تو تمام این مدت! هم لایق هیچ کدوم از محبت ها و مراقبت ها و نعماتت، نه بودم و نه هستم، همین کافیه تا دلم قرص شه به آینده مبهمی که می دونم بازم اگه قرار شه به امید و تلاش و لیاقت خودم انتظارش رو بکشم ول معطل هم نیستم!
گناهان و بدی هام رو به ساده و صادقانه معترف عشقت شدن می بخشی و باز منو تو آغوشت جای می دی؟
نوشتن از تو چه سخته و دست من کوتاه که «خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس نامه پیش کی نویسم، چون تو درین محلّه ها می گردی؟ قلم بشکست و کاغذ بدرید.»
تویی که تا اینجا آوردی مگه میشه وسط راه رهام کنی؟! نعوذبالله.
فراغم کن از فراق مهربانترین مهربانان...

I have to choose

فکر کنم اگه با مهر تو حتی به زندگی با کس دیگه ای فکر هم کنم، گناه کردم. اما نمی تونم به بقیه بگم من عاشق یه رویام.
عزیزترینم، از بین گزینه های بالفعل انتخاب انجام می شه نه بالقوه. لطفا بیا و قبل از اونکه دیر شه، بالفعل شو!...

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

پایمردی در برابر مشکلات بدبخت!

یه جوری شده که بس کارام زیاده، هیچ کاری نمی کنم :-| 
همه وقتم به ترس از کارای مونده و فرار از این ترس می گذره،
حالم محشره، هر چی بیشتر می گذره به عمق دیوانگی ام نسبت به تو بیشتر پی می برم،
بعد تو این وضعیت فقط وزوز بعضی ها رو کم داشتم که به حول و قوه الهی جنسم جور شده این چند روزه و همگی دست به دست هم دادن تا پیشونی بلند حاکی از بخت خفته ام! جوش بزنه و پرخوری عصبی ام عود کنه. البته همه اینا فدای سرت، تن تو سلامت، اعصاب من قابل نداره، شما جون بخواه.
اصلا بیا به قول دوست جونی اینطور ببینیم که هیچی نیست و من مرض مشکل سازی دارم، منفی نگر شدم و اساسا هیچ موضوع نگران کننده ای وجود ندارد. گور پدر مشکلات، ایضا منابع صدور نیروهای منفی و آزار دهنده اثرگذار بر اعصاب من... پس زندگی رو عشقه :-\ حالا بیا با هم بخونیم:من چقدر خوشبختم همه چی آرومه

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

تو منکر می شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک 
ز عشق بی​نشان آمد نشان بی​نشان اینک

ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از آن بی​رنگ جان اینک 

فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می​بخشد 
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک 

چو اصل رنگ بی​رنگست و اصل نقش بی​نقشست
چو اصل حرف بی​حرفست چو اصل نقد کان اینک 

تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو 
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک 

تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد 
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی​امان اینک 

سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست 
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک 

ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی 
تو منکر می​شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

اگر نه صید یاری تو بگو چون بی​قراری تو
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک

اشارت می​کند جانم که خامش که مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست...


“A rose is a rose is a rose. And a rose by any other name would smell just as sweet.”
Gertrude Stein & William Shakespeare

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

یه وقتایی هست که لال شدن گویاترین حرفیه که می شه زد ...

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش...

بر خیز و مخور غم جهان گذران 
خوش باش و دمی به شادمانی گذران 
 
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی 
نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران
 
«خیام»

وَلَقَدْ جَعَلْنَا فِي السَّمَاء بُرُوجًا وَزَيَّنَّاهَا لِلنَّاظِرِينَ

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی، بازم از پای در انداخته ای یعنی چه

اول ملامتیی که در جهان بود آدم بود و اول ملامت کننده ملائکه بودند. و اگر حقیقت می خواهی اول ملامتیی حضرت جلّت بود. زیرا که اعتراض اول بر حضرت جلّت کردند. عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند!
جان آدم به زبان حال با حضرت کبریایی می گفت: «ما بار امانت به رسن ملامت در سفت جان کشیده ایم، و سلامت فروخته ایم و ملامت خریده ایم، از چنین نسبتها باک نداریم. هر چه گویند غم نیست!»

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

دوست دارم

 

دوست دارم بنویسم که دوست دارم بنویسم اما نوشتنم نمیاد! دوست دارم خط خطی کنم، دوست دارم هر کاری دوست دارم کنم! دوست دارم بقیه به دوست داشتنم احترام بگذارن، دوست دارم حتی کسی رو که دوستم نداره دوست داشته باشم، دوست دارم با یه فریاااااد بی صدای بلند از خدا معذرت خواهی کنم، دوست دارم محکم بغلش کنم و بخاطر همه حماقت ها و بدی ها و عهد شکستن هام های های تو بغلش گریه کنم و تا بلدم و می تونم خودمو لوس کنم براش، دوست دارم لری با خدا حرف بزنم اصلا عین اون داستان معروف موسی و شبان. دوست دارم هر چی و هر کی دوست دارم رو بدم که اون دوستم داشته باشه. دوست دارم طعم دوست داشتنش رو با همه وجودم حس کنم. دوست دارم رضا بشه به من و من راضی به او...

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ

حق عظیم نزدیک است به تو. هر فکرتی و تصوری که می کنی او ملازم آن است زیرا آن تصور و اندیشه را او هست می کند و برابر تو میدارد. الا او را از غایت نزدیکی نمی توانی دیدن...

این دو قلم رو واقعا نمی تونم تحمل کنم!

دو تا چیز رو تحت هیچ شرایطی نمی تونم تحمل کنم. صادق نبودن و بدقولی. نمی شه به آدمی که به هیچ تعهد و قراری پایند نیست تکیه کرد...

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

برای همکلاسی

بهش گفته بودم اما گوش نمی داد. برام شده بود یه معمای حل نشدنی که چطور می تونه این قدر بی محابا و راحت برخورد کنه و دروازه دلش بی در و پیکر باشه، از پسرا برمیاد این کارا! اما برای یه دختر... نگرانش بودم و هستم اما چاره ای جز کنار کشیدن نداشتم. هنوزم درگیر همون بازی ها است. می گه افسردگی گرفته و داره مراحل درمان رو پشت سر می ذاره.
امیدوارم تشخیصش درست باشه برای علت بیماری اش و آرزوی سلامتی دارم براش.

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس...

چون تسویه غالب به کمال رسید، خداوند تعالی چنانکه در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود، و به خداوندی خویش مباشر آن بود، در وقت تعلق روح به قالب هیچ کس را محرم نداشت، به خداوندی خویش به نفخ روح قیام نمود.
در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت و بدرقه نفخه خاص می فرستد. یعنی: «او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام می فرستیم. مسافتی بعید است و دوست و دشمن بسیار بر راه اند، نباید که در این منازل و مراحل به دوست و دشمن مشغول شود، و مرا فراموش کند و از ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند، که راه زنان بر راه بسیارند، ز دشمنان حسود و ز دوستان غیور. چون اثر نفخه ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود، تا او در هیچ مقام به هیچ دوست و دشمن بند شود.»

یادم باشه که یادت نره!

چه حالی داره وقتی تو مهمونی ها همه با نگاه تحسن آمیز و بعضی ها هم حسرت بار، می گن: خوش بحال اون مرد خوشبخت... راست و دروغش پای خودشون ;)