چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

پادشاه فصل ها پاییز...

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست 
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

«اخوان ثالث»

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

نصیحت دوستانه!

وقتی می خوای یک کاری انجام بدی اول خوب فکر کن، بعد به حرف دلت گوش بده، بعد به خدا توکل کن و بعد اون کاری رو انجام بده که زنت می گه! ;)

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

چرا برای بقیه عجیبه که من این همه تضاد تو وجودم کنار هم جمع شده؟! بنظر من هم بقیه عجیبن که خوبی های بعضی چیزا رو از دست می دن واسه خاطر همین ادعای یه دست بودنشون!
می دونی، آدم خوبه از هر چیزی خوبی هاشو داشته باشه، تا نه زیاده روی افراط و نه محرومیت تفریط از بهره بردن از نعمات و آفریده های پروردگار رحیم محرومش نکنن و فکر کنم زندگی متعادل، اگررررر بتونیم انجامش بدیم، همون سعادت و خوشبختی ابدیه. اینا رو نگفتم که بزنی جاده خاکی و  فکر کنی الان تو بهشت عدن خودم زیر درختا نشستم تو اوج خوشبختی و سعادت رو مزه مزه می کنم هر ثانیه عمرم هاا. نه، این بیانات حکیمانه در واقع رویای من هستن!
در ضمن اگه قرار بود به میل دل بقیه زندگی کنم، الان معلوم نبود چه شکلی و کجای دنیا بودم
راحتم بزار، من یه عقل دارم، یه دین و یه مذهب، یه دل هم دارم که عاشق همین خل بازی هاشم :) تضادی در کار نیست وقتی یه ساربون راهبر همه اینا است، که اگر چه این نهایت آرزوی منه که باشه، اما فعلا همین امید خودش کلیه در حد زمینی ساده ای چون من...

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۹

...

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

 «گمنام»

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

حکم سماع

این هفته همچین که شب می رسه همش همین آهنگ رو می ذارم و مدام بهش گوش میدم  و بی اونکه اراده ای در کار باشه گوله گوله اشکهام می غلطه رو پهنای صورتم. بماند که طی این لحظات آرامش بخش چه افکاری از ذهن و قلبم عبور می کنه و چه حرفایی از دل با دل زده می شه. فقط همینو می دونم که خدا عین لطف و مهر و هنرمندی و عظمت و قدرت و وقار و آرامش و رحمته و من سخت بنده همین صفاتشم، هر چند اگر چه نه در عمل! اما به دل اقرار به بنده گی اش هست که مگه می شه خدایی رو که با چشم می بینی انکار کرد...
خلاصه، حرامی و حلالی و مباحی اش رو قراره بنویسن پای دل. دلی رو هم که از بیخ مجنونه، حرجی بهش نیست تو هیچ محکمه ای چه برسه به پای قضاوت اعدل العادلین...چقدر دوست داشتم بدونم وصلی که فراقش این همه سبکم کرده، چه شکلی می تونست باشه، که وبال می شد اگر بود یا بال، هر چند سوالم خودش عین جوابه و زبون هر پاسخی قاصر که او مهربانترین مهربانان است...
بدان که ایزد تعالی را سرّی است در دل آدمی، که اندر وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن. و چنانکه به زخمِ سنگ بر آهن آن سرّ آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد، همچنین سماع خوش و آواز موزون آن گوهر دل بجنباند، و در وی چیزی پیدا آورد بی آنکه آدمی را اندر آن اختیاری باشد.
و سبب آن مناسبتی است که گوهر آدمی را با عالم عِلوی که آن را عالم ارواح گویند هست. و عالم علوی عالم حسن و جمال است؛ و اصل حسن و جمال تناسب است و هر چه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم. چه هر جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره حسن و جمال و تناسب آن عالم است.
پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجائب آن عالم، بدان سبب که آگاهی در دل پیدا آورد، و حرکتی و شوقی پدید آورد که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست. و این در دل بود که آن ساده بود و از عشقی و شوقی که راه بدان برد خالی بود. اما چون خالی نبود، و به چیزی مشغول باشد، آنچه بدان مشغول بود در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد.
و هر که را بر دل غالب آتش دوستی حق تعالی بود، سماع وی را مهم باشد، که آن آتش تیزتر بود. و هر که را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود و حکم سماع از دل باید گرفت...
«امام محمد غزالی»

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

ساقيا از سر بنه اين خواب را، آب ده اين سينه پر تاب را

ناراحتی ام رو خالی کردم با غیبت و بدگویی از مصببی که حیرانم بین آزردگی از رفتارش و دوست داشتنش هنوز، اما انگار نیشتر به قلب خودم زدم و نمک به زخم خودم پاشیدم. احساسم خوب نشد که هیچ، بدتر شده اونقدر که از خودم شرمنده ام. درسته که کارش واقعا اشتباه بود و رفتارش واقعا بد، اما نه اون لایق این رفتار من بود و نه من در جایگاه قضاوت دیگری هستم که چه خوبه آدم قاضی خودش باشه نه فقط بینای دیگران. دلگیر شدم اما اینبار از رفتار خودم، پروردگار عزیز و خالق پر مهر حکیمم برای همین منع کرده از غیبت و بدگویی و کینه و بجای هر مقابله به مثلی اول دعوت به بخشش و آرامش کرده که او خودش اول بخشنده عالمه و کریمتر ازش سراغ ندارم. اما حرف زدن چه آسونه و پای عمل لنگ...
انگار خودمو حقیر کردم با این کار، چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که مطمئنم با همه این اتفاقها، با همه رفتار عجیب و غریب و نامهربانانه اش، با این که دیگه مطمئنم قلب سنگی اش هرگز نتپیده برای من، با همه آزارهاش، حتی با این همه تظاهر به نفرت و دلگیری ازش پیش همه، حتی خودم! اما هنوز...سر از کار خودم در نمیارم. این همه بدگویی دیگران، این همه تلاش و حرفاشون برای دوری من از تو، این همه رفتارهای سرد و تند اخیرت، و این همه تلاش ظاهری خودم برای فراموشی و رهایی و تلافی برای خالی کردن عشق کینه توزانه زنانه! همه بی فایده...چه طور، کی، از کجا اینقدر ریشه کردی تو قلبم که هیچ طوفانی، هیچ سیلی و حتی این همه آتش سوزاننده که به روح خودم می کشم نمی تونه از بین ببره یادت رو از وجودم...حیرانم از این روح غریب...

ساقيا از سر بنه اين خواب را
آب ده اين سينه پر تاب را

جام مي را آب آتش بار كن
از صراحي ديده خون بار كن

مطربا يكدم به كف نه بربطي
زورق تن را بيفكن در شطي

از دف و ني زهره را در رقص آر
وز نواي چنگ و بربط اشكبار 

سجه و سجاده اش را مي ستان  
مي كشانش تا بر اين مي كشان

ساقیا از می فزون کن معنی ام
مستی ام ده وارهان زین هستیم

غافلم کن زین جهان خیر و شر
وارهان جان را ز سحر مستمر

وارهان جان را ز قید خویشتن
نیست سدی همچو من در راه من

از وجود خود در اول پاک شو
وانگه ار خواهی سوی افلاک شو 
 
«ملاصدرا»

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی بهم تازیم و بنیادش بر اندازیم

 
آروزهام بزرگ تر از اونیه که تاریکی غم از پا درم بیاره، اینو مطمئنم. فاصله تولد و مرگ رو باید زندگی کرد، دوست دارم دنیا رو زنــــــــدگی کنم، از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارشون نکنم. آخه بچه تر از اونیم هنوز که به ببازم به زندگی ;)

گمنام گفته های پر معنا

  • بارون رحمت خدا می باره، تقصیر ما است که کاسه هامون رو برعکس گرفتیم...
  • هیچ کس نمی تونه به عقب برگرده و از نو شروع کنه، اما همه می تونیم از حالا شروع کنیم...
  • همیشه برای خودت از خوبی آدمها دیواری بساز، هر وقت در حقت بدی کردند تنها یه آجر ازش بردار، بی انصافیه اگه کل دیوار رو خراب کنی...
  • دیگران رو ببخش نه فقط این خاطر که لایق بخشش تو هستن بلکه به این خاطر که تو لایق آرامشی...
  • طولانی ترین سفرها هم یه روز با یه قدم کوچیک شروع می شه...

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

تعبیر

 کاش خواب دیشبم بیداری بود و بیداری امروزم خواب...هر چند، راضیم بخدا درد خواب دیشب و بیداری امروز هر رو دو به جون بخرم تا به تو گزندی نرسه...
زودتر از اونی که فکر می کردم تعبیر شد، و درد مبهم قلب جسمم تعبیر شد به زخم آشکار دل روحم...
هیچ وقت اینجور وقتا نخواستم کسی دیگه ای رو جز خودم مقصر بدونم، الان هم. 
قطعا دیگری هم مقصر نیست. احساس گمراهی رو دارم که تمام عمر راه اشتباهی رو می رفته و الان که با این واقعیت روبرو شده نمی تونه باورش کنه. جراتش رو ندارم. بر فرض که باور کردم، برای ادمی که تمام عمر فکر می کرده راهش درسترینه و قطعا راه به جایی داره، برای زندانی که همه عمرش رو گذاشته پای کندن نقب به آزادی، به نور، و حالا تمام امیدش به دیوار سنگی غیر قابل عبوری خورده، چه نسخه ای داری؟ نه راهی برای جلوتر رفتن هست، و نه جراتی برای بازگشتن. جراتش هم باشه راه بازگشت رو گم  کردم دیگه...
دیگه فرصتی برای تلف کردن ندارم، یا باید بمونم و باز تو تاریکی های زمین بیراهه دیگه ای ایجاد کنم با وهم رهایی تا سرگرم بشم و مجبور به روبرو شدن با واقعیت نشم، یا شجاعانه برگردم و پای اشتباهم بمونم و سختی یادگیری و زندگی دیگر گون رو به جون بخرم. فکر کنم راه دوم درستر باشه...

Dream

Every time that I look in the mirror
All these lines on my face getting clearer
The past is gone
It went by, like dusk to dawn
Isn't that the way
Everybody's got their dues in life to pay

Yeah, I know nobody knows
Where it comes and where it goes
I know it's everybody's sin
You got to lose to know how to win

Half my life
Is in books' written pages
Lived and learned from fools and
From sages
You know it's true
All the things come back to you

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tears
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good lord will take you away, yeah

Yeah, sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away

Dream On Dream On Dream On
Dream until the dream come true
Dream On Dream On Dream On
Dream until your dream comes true
Dream On Dream On Dream On
Dream On Dream On
Dream On Dream On

Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away
Sing with me, sing for the year
Sing for the laugh, sing for the tear
Sing with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away...

listen

خواب

گاهی اوقات خوابها اونقدر شفاف و واضح هستن که وقتی بیدار میشی احساس می کنی تازه خوابت برده...اونقدر خواب دردناکی دیدم که هنوز قلبم درد می کنه و نفسم گرفته. حالم بده، کمی هم سرگیجه دارم.
انگار تمام دنیا هوار شده روی قلبم. مثه مرگ می مونه، تا بحال چنین احساسی رو تجربه نکرده بودم.
یادمه بچه که بودم عزیز بهم می گفت اینجور موقع ها باید خوابتو به آب روون بگی و ازش بخوای پیغامتو برسونه به صاحبش و بخواد که اونا خودشون خوابتو خوب برات تعبیر کنن. خدا رحمتش کنه، اون موقع ها تو شهرستان، باغ و باغچه و حوضی بود هنوز که آدم صبح که پا می شه بره تو حیاط و قدمی بزنه و خوابشو به آب بگه تا سبک شه حداقل، اما تو این شهر ترافیک و قوطی کبریت های ایستاده که صبح تا چشم توش باز می کنی و می ری دم پنجره به خیالت که طلوع رو ببینی و از رنگ آسمون و یه صبح دیگه لذت ببری، بوی گند دود چشاتو می خواد از کاسه در بیاره و صدای ماشین ها پس زمینه همیشگی اش شده و چشمت جز دیوار و دیوار به چیزی نمی خوره، آب روون کجا و دل سبک کردن چه بی معنا...

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

این قافله عمر عجب می گذرد...

با زمینه این آهنگ شروع به خوندن متن کن، شاید ته دلت یه تکونی بخوره و بتونی حرف های عمیق شازدۀ کوچیک و تنهای قصه رو بهتر درک کنی...

ستاره پنجم بسیار عجیب بود. ستاره ای بود از همه کوچیکتر. در اونجا فقط برای یک فانوس افروز جا بود. شازده کوچولو نمی تونست سر در بیاره که در نقطه ای از آسمون، تو سیاره ای که نه خونه ای در آن بود و نه ساکنی، فانوس و فانوس افروز به چه کار می اومد. با این حال تو دلش گفت: «شاید این مرد احمق باشه ولی هر چی هست از پادشاه و خودپسند و کارفرما و میخواره احمق تر نیست. کار او لااقل معنایی داره. وقتی فانوسش را روشن می کنه مثل اینه که ستاره ای دیگر یا گلی به وجود می آره و وقتی فانوسش را خاموش می کنه مثل اینه که آن گل یا ستاره را خواب می کنه. همین خود سرگرمی زیباییه و به راستی که مفید هم هست، چون زیباست.» شازده کوچولو همینکه وارد اون سیاره شد به احترام به فانوس افروز سلام کرد:«روز بخیر آقا، چرا فانوست را خاموش کردی؟»
فانوس افروز در جواب گفت: «دستوره آقا. روز بخیر.»
-دستور چیه؟
-دستور اینه که فانوسم رو خاموش کنم. شب بخیر. و باز فانوس را روشن کرد.
-پس چرا باز روشن کردی؟
فانوس افروز جواب داد: «دستوره.»
شازده کوچولو گفت من نمی فهمم. فانوس افروز گفت: «فهمیدن نداره. دستور دستوره. روز بخیر!» و باز فانوسش رو روشن کرد. بعد عرق پیشونی اش رو با دستمالی که خالهای چهارگوش قرمز داشت خشک کرد:
-من اینجا شغل خیلی بدی دارم. این قدیما معقول بود چون صبح ها فانوس رو خاموش می کردم و شبها روشن. در باقی مدت روز مجال استراحت داشتم و در باقی شب مجال خوابیدن...
-و از اون وقت به بعد دستور عوض شده؟
فانوس افروز گفت: «دستور عوض نشده و غصه منم از همینه. سیاره سال به سال به سرعت گردش خود افزوده و دستور هم تغییر نکرده.»
شازده کوچولو گفت: «پس چی؟»
- هیچی. حالا که سیاره در هر دقیقه یک بار به دور خود می گرده من دیگه یک ثانیه هم وقت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار فانوس را روشن و خاموش می کنم!
-خیلی عجیبه! یعنی تو سیاره تو روز یک دقیقه طول می کشه؟
فانوس افروز جواب داد: «هیچم عجیب نیس. الان یه ماهه است که ما داریم با هم صحبت می کنیم.»
- یه ماه؟
- آره، سی دقیقه، یعنی سی روز! شب بخیر. و دوباره فانوسش رو روشن کرد.
شازده کوچولو به فانوس افروز نیگاه کرد و از اون که تا به این اندازه به دستور وفادار بود خوشش اومد. به یاد غروبهایی افتاد که خودش سابقا با حرکت دادن صندلیش تماشا می کرد. خواست تا کمکی به دوستش کند:
«گوش کن...من راهی بلدم که تو هر وقت بخواهی می توانی استراحت کنی...»
فانوس افروز گفت: «البته که می خواهم.» چون آدم می تواند در آن واحد هم وفادار باشد و هم تنبل... شازده کوچولو ادامه داد:
- ستاره تو اونقدر کوچیکه که تو با سه قدم بلند می تونی دورش رو بگردی. پس کافیه یکم آهسته تر راه بری تا همیشه تو آفتاب بمونی. هر وقت می خوای استراحت کنی راه برو...اون وقت تا دلت بخواهد روز دراز می شه.
فانوس افروز گفت: اما این دردی از من دوا نمی کنه. اونچه من تو زندگی دوست دارم خوابیدنه. شازده کوچولو گفت: «حیف! این هم که نشد.» فانوس افروز گفت: «بله که نشد. روز بخیر» و فانوسش رو خاموش کرد.
وقتی شازده کوچولو به سفر خود ادامه می داد تو دلش گفت که شاید این مرد مورد تحقیر و تمسخر اونای دیگر یعنی پادشاه و خودپسند و میخواره و کارفرما قرار باشه، با این حال اون تنها کسیه که به نظر من مضحک نمی آید. شاید علتش اینه که اون به چیزی غیر از خودش مشغوله. و آهی از حسرت کشید و باز با خود گفت:
- این مرد تنها کسیه که من می تونستم برای دوستی خودم انتخاب کنم، ولی حیف که ستاره اش واقعا خیلی کوچیک ه و دو نفر توش جا نمی گیرن.
چیزی که شازده کوچولو جرات نداشت پیش خود اقرار کنه این بود که حسرت این سیاره فرخنده را می خورد، بخصوص از اون جهت که تو بیست و چهار ساعت، هزار و چهار صد و چهل غروب خورشید داشت....

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

فصلی دیگر

بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

«احمد شاملو»

!That's it



اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم، که آبگینه من نیست مرد سندانش

يا اَللَّهُ الَّذى لايَخْفى‏ عَلَيْهِ شَىْ‏ءٌ فِى الْاَرْضِ وَلا فِى السَّمآءِ، وَكَيْفَ يَخْفى‏ عَلَيْكَ - يااِلهى - ما اَنْتَ خَلَقْتَهُ؟ وَكَيْفَ لاتُحْصى ما اَنْتَ صَنَعْتَهُ، اَوْ كَيْفَ يَغيبُ عَنْكَ ما اَنْتَ تُدَبِّرُهُ؟ اَوْ كَيْفَ يَسْتَطيعُ اَنْ يَهْرُبَ مِنْكَ مَنْ لاحَيوةَ لَهُ اِلاّ بِرِزْقِكَ؟ اَوْكَيْفَ يَنْجوُ مِنْكَ مَنْ لامَذْهَبَ لَهُ فى غَيْرِ مُلْكِكَ؟ سُبْحانَكَ! اَخْشى‏ خَلْقِكَ لَكَ اَعْلَمُهُمْ بِكَ، وَاَخْضَعُهُمْ لَكَ اَعْمَلُهُمْ بِطاعَتِكَ، وَ اَهْوَنُهُمْ عَلَيْكَ مَنْ اَنْتَ تَرْزُقُهُ وَ هُوَ يَعْبُدُ غَيْرَكَ. سُبْحانَكَ! لايَنْقُصُ سُلْطانَكَ مَنْ اَشْرَكَ بِكَ وَكَذَّبَ رُسُلَكَ، وَلَيْسَ يَسْتَطيعُ مَنْ كَرِهَ قَضآءَكَ اَنْ يَرُدَّ اَمْرَكَ، وَلايَمْتَنِعُ مِنْكَ مَنْ كَذَّبَ بِقُدْرَتِكَ، وَلا يَفُوتُكَ مَنْ عَبَدَ غَيْرَكَ، وَلا يُعَمَّرُ فِى الدُّنْيا مَنْ كَرِهَ لِقآءَكَ. سُبْحانَكَ! ما اَعْظَمَ شَاْنَكَ! وَ اَقْهَرَ سُلْطانَكَ! وَ اَشَدَّ قُوَّتَكَ!، وَ اَنْفَذَ اَمْرَكَ! سُبْحانَكَ! قَضَيْتَ عَلى‏ جَميعِ خَلْقِكَ الْمَوْتَ: مَنْ وَحَّدَكَ وَمَنْ كَفَرَ بِكَ، وَكُلٌّ ذآئِقٌ الْمَوْتَ، وَكُلٌّ صآئِرٌ اِلَيْكَ، فَتَبارَكْتَ وَ تَعالَيْتَ، لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ، امَنْتُ بِكَ، وَصَدَّقْتُ رُسُلَكَ، وَ قَبِلْتُ كِتابَكَ، وَكَفَرْتُ بِكُلِّ مَعْبُودٍ غَيْرِكَ، وَ بَرِئْتُ مِمَّنْ عَبَدَ سِواكَ. اَللَّهُمَّ اِنّى اُصْبِحُ وَ اُمْسى مُسْتَقِلاًّ لِعَمَلى، مُعْتَرِفاً بِذَنْبى، مُقِرّاً بِخَطاياىَ، اَنَا بِاِسْرافى عَلى‏ نَفْسى ذَليلٌ، عَمَلى اَهْلَكَنى، وَ هَواىَ اَرْدانى، وَ شَهَواتى حَرَمَتْنى، فَاَسْئَلُكَ يا مَوْلاىَ سُؤالَ مَنْ نَفْسُهُ لاهِيَةٌ لِطُولِ اَمَلِهِ، وَ بَدَنُهُ غافِلٌ لِسُكُونِعُرُوقِهِ، وَ قَلْبُهُ مَفْتُونٌ بِكَثْرَةِ النِّعَمِ عَلَيْهِ، وَفِكْرُهُ قَليلٌ لِما هُوَ صآئِرٌ اِلَيْهِ، سُؤالَ مَنْ قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْاَمَلُ، وَفَتَنَهُ الْهَوى‏، وَ اسْتَمْكَنَتْ مِنْهُ الدُّنْيا، وَ اَظَلَّهُ الْاَجَلُ، سُؤالَ مَنِ اسْتَكْثَرَ ذُنُوبَهُ، وَ اعْتَرَفَ بِخَطيئَتِهِ، سُؤالَ مَنْ لا رَبَّ لَهُ غَيْرُكَ، وَلا وَلِىَّ لَهُ دُونَكَ، وَلا مُنْقِذَ لَهُ مِنْكَ، وَلا مَلْجَاَ لَهُ مِنْكَ اِلاّ اِلَيْكَ. اِلهى اَسْئَلُكَ بِحَقِّكَ الْواجِبِ عَلى‏ جَميعِ خَلْقِكَ، وَبِاسْمِكَ الْعَظيمِ الَّذى اَمَرْتَ رَسُولَكَ اَنْ يُسَبِّحَكَ بِهِ، وَبِجَلالِ وَجْهِكَ الْكَريمِ، الَّذى لايَبْلى‏ وَ لايَتَغَيَّرُ، وَلا يَحُولُ وَ لايَفْنى‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ، وَاَنْ تُغْنِيَنى عَنْ كُلِّ شَىْ‏ءٍ بِعِبادَتِكَ، وَاَنْ تُسَلِّىَ نَفْسى عَنِ الدُّنْيا بِمَخافَتِكَ، وَ اَنْ تُثْنِيَنى بِالْكَثيرِ مِن كَرامَتِكَ بِرَحْمَتِكَ، فَاِلَيْكَ اَفِرُّ، وَمِنْكَ اَخافُ، وَ بِكَ اَسْتَغيثُ، وَاِيّاكَ اَرْجُو، وَ لَكَ اَدْعُو، وَ اِلَيْكَ اَلْجَاُ، وَ بِكَ اَثِقُ، وَ اِيّاكَ اَسْتَعينُ، وَ بِكَ اُومِنُ، وَعَلَيْكَ اَتَوَكَّلُ، وَ عَلى‏ جُودِكَ وَ كَرَمِكَ اَتَّكِلُ.

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است…

شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…

هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است...

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

دعای مادر...

کارم گیر کسی افتاده بود که برای راه انداختنش مشکل خودش رو بهونه می کرد. مادر عزیزتر از جان مهربون و پاک نیتم، نذر کرد ان شاالله کار اون طرف راه بیفته هر چه زودتر بلکه کار منم پی اون درست شه!
نشون به اون نشون که کار اون راه افتاد و خوش و خرم رفت پی زندگی اش! منه واسطه خیر موندم و حوضم

هنرمند

دیروز بعد برگشتن از دانشکده به عادت مالوف برای باز شدن دلم قدم زنان رفتم گالری بهزاد، نمایشگاه نقاشی بود، رنگ و روغن. من موندم بعضی ها سوای تصوری که از هنر دارن، چه تصوری از خودشون دارن واقعا! بعد بعضی های دیگه هم که دلشون می خواد ادعا کنن با اون بعضی های اول که هیچ تصوری از خودشون و هنر ندارن همدل و هم حس هستن، همچنین زل می زنن پای این تابلوها ساعتها و الکی چشم می دوزن به خط خطی های هچل هفتش که یکی ندونه فکر می کنه به فرضیه چندم در باره لبخند ژوکوند دارن فکر می کنن!
راست می گن دیگه این روزا هر کی از ننه اش قهر می کنه یا خواننده می شه یا نقاش، اگرم این دو تا نشد میره سمت شاعری و عاشقی! آخه بشر، اگه آدم خاصی نیستی حداقل سعی کن خودت باشی.

فمینیست

حتی مامان هم موقع غذا درست کردن؛ اولویت رو میده به هوس و میل پسرا! یکی به دوتا، من همیشه نظرم مغلوبه...
نمی دونم چیه خلقت کم بود که خدا این موجودات رو آفرید؟! جز افزودن زشتی و زور و بی رحمی و بی مهری و خودخواهی و الی العبد و بلاینقطع صفات بد دیگه! مگه نقش دیگه ای در بشریت ایفا کردن اینا تا حالا...

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

چون چشمه بجوش از دل سنگ، بشکن تو سبوی جسم و جان را

چند روز پیش پای درس استادی نشسته بودم. حرف جالبی زد، یادداشت کردم که تا یادم نرفته اینجا ثبتش کنم. می گفتند، آدم باید یا مثه چشمه باشه یا دریا. یعنی یا باید از دلش معرفت بجوشه یا باید به اقیانوس وصل باشه تا خشک نشه، نگنده، شوره نزنه دلش. وقتی چشمه نیستی، خودتو برسون به یه منبع بی پایان، به یه سرچشمه دیگه، به جایی که دلت خشک نشه خلاصه، وگرنه طبیعیه وجود آدم و روحش خشک می شه و سیاه، شوره زار می شه و لم یزرع...

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

فرصت عاشقی

کم کم زمزمه های نگرانی افراد مختلف در اقصی نقاط این کره خاکی در مورد احتمال تاخیر موسم ازدواج بنده در صورت ادامه روند فعلی! بگوش می رسه، از ایران و اروپا بگیر و برو تا عیالات متحده! اونقدر که خودمم کم کم دارم نگران می شم :( بعدشم هزار تا پیشنهاد برا آدم دارن و همه هم که دکتر!  ماشاالله، نسخه می پیچن در حد تیم ملی. 
آخه قربون شما برم، برا منی که تعاریف زندگی و ازدواج و عشق و همسر، با شور و شراب و شاهد حافظ و سعدی تو جونم ریشه دوونده،  پیشنهادات از ما بهترونی! به چه کار میاد!! بی اف! رو کجای دلم جا بدم آخه، یعنی چی که تنها بودن ایراد داره!! آره هر چی سنم بیشتر بشه فرصتم کمتره اما عزیز دل من زندگی و لذت بردن ازش تعریف داره برای من، تعریفی متفاوت از همخونگی و هم خوابگی، دلیل نمی شه برای کمال استفاده رو بردن از سن و جوونی تن بدم به هر کی و هر چی...شایدم هیچ وقت کسی لایق نثار این همه محبت وجودم رو پیدا نکنم [البته تعریف از خود نباشه هاا;)] اما این دلیل نمی شه محبت و وجودم رو تا سخیف ترین مراتب انسانی پایین بکشم که. قصه هم برام نگو، هیچم اون زندگی و لذات کیفیتش به پای کیفیت این نمی رسه، زندگی با محوریت نیاز تن کجا و زندگی اتوپیایی! منظور ما کجا...اینو گفتم که گوشی دستت بیاد تفاوت ماه من و ماه تو از ماه زمینه تا ماه گردون...
بگو شعار میدم، شاعر شدم. خوب که چی، شعار می دم که بدم، اصلا دوست دارم شعار بدم، بهتر از اینه که بزنم به در بیخیالی و بچسبم به دو روزه خوشی تو هر سطحی و به هر قیمتی. حالا بیا بگو می گم جوونی و بی تجربه و مخت داغه یعنی همین دیگه، دو روز دیگه سن و سالت که رفت بالاتر، کله ات که سرد شد و همه این رویاها عقده شد تو جونت، بعد می فهمی اتوپیا و عشق و عرفان کیلویی چند بود...
یه وقتایی خود آدم هم که بخواد با شرایطش کنار بیاد بقیه نمی ذارن. خوب چیکار کنم نمی تونم منطقی زندگی کنم! اما، حرفتو قبول دارم که هر آدمی بهرحال یه ظرفیتی داره. می ترسم... شایدم یکی از همین روزا که دیگه حوصله بقیه و خودمو نداشتم تن دادن به رضای خانواده و عقل و منطق رو به دل نادونم(خودش می دونه چرا) ترجیح دادم و شما رو هم به آرزوتون رسوندم! آدم به همه چی عادت می کنه، می کنه، نه؟!
اگه مادر می شدم، هیچ وقت نمی ذاشتم بچه ام زندگی رو از دریچه ای بشناسه که من شناختم، هیچ وقت نمی ذاشتم مغزش تو دنیای وانفسای کار و کار و تکنولوژی و شکافت هسته ای و سفر به ماه و فراموشی هم دیگه و بی رحمی، پر شه از منظومه های عاشقانه نظامی و تعابیر عارفانه حافظ و سعدی، هیچ وقت...

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فـتاد دل از ره تو را چه افتادسـت

میان او کـه خدا آفریده اسـت از هیچ 
دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

بـه کام تا نرساند مرا لبـش چون نای
نصیحـت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادسـت

اگر چه مستی عشقـم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادسـت

دلا مـنال ز بیداد و جور یار کـه یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافـظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
...

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

No I don't know Where I would go What I would do

عید فطر مبارک

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می​اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته​ای که باده نابش به کام رفت

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو، زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله

و اسم امّارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب او باشد. و امّاره لفظ مبالغت است از امیر و آمر، یعنی بغایت فرماینده و فرمانروا است. فرماینده است به موافقات طبع خویش و مخالفات فرمان حق، و فرمانروا است بر جملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند.
و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد، و منقاد شرع نشود، از صفت امّارگی خلاص نیابد، که این دو صفت ضّد یکدیگرند. تا امّاره است مامور نتواند بود، و چون ماموره گشت، از امّارگی خلاص یافت.

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

مسئلةٌ!

 چرا این همه تصمیم گیری و ادعای قطعیت! و دوری و دلتنگی و زیاد شدن ناگهانی آدمهای دور و برم و پیش اومدن شرایطی که کلی باید کمکم کنه در اجرای تصمیماتم شک نکنم، بجای اینکه تغییرم بده فقط داره مصمم ترم می کنه همچنان بر همان باشم که بود؟؟...اونقدر مسیر جالب و پیچیده ایه که قدم به قدمش با همه سختی پر از نکته های قشنگه، هر چند عقل کوچیک من بهشون قد نمی ده. خیلی ازت ممنونم که تو این مسیر قرارم دادی، دوستت دارم.

پی نوشت: تنها رفیق گرمابه و گلستان شاکی شده که بالاخره مخاطبام کیا هستن اینجا؟
لیلی جان، عششششق من، این واگویه های درونی هر کدوم مخاطب خودشو داره که اگه دل بده و بخونه خودش می فهمه، همونطور که تو همیشه می دونی کی با توام کی با محبوب مشترکمون، اون یکی رو هم رویایی فرض کن ساخته ذهن من. اینجا صرفا احساسات و افکارم رو بیان می کنم، بی پرده پوشی و عاری از هرگونه پیچش! و حتی شرم...بگذار بعضی رازها راز بمونن. هیچی مهمتر از دوست داشتن من به تو نیست، باورم کن...

رضا*

اون قدر ازش یاد گرفتم که خالص و سبکبار، از ته دل برات دعا کنم. بالاخره عبد باید یه نشونی از معبودش داشته باشه...

خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد

چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد

دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد

سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد

«مولوی»

پی نوشت مربوط به * : عزیز من یه بار حالا ما عشقمون کشید بجای مصرع کامل، یه کلمه اش رو تیتر کنیم، گیر نده لطفا!

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

مشتری مداررری

فردا تاریخ پرداخت ماهیانه اینترنتمه و با اینکه هنوز 1 گیگ برام باقی مونده بود 3 روز پیش پول این دوره رو هم پرداخت کردم تا این چند روز که وقتشو ندارم یه وقت بد حساب نشم. امروز صبح دیدم هنوز یه روز مونده به اتمام دوره، اینترنت قطع شده و همش یپیغام پولتو ندادی، پولتو ندادی میاد برام! زنگ زدم پشتیبانی که گندشو در آوردین دیگه با این سرویس افتضاحتون، احترام گذاشتن به مشتری هم خوب چیزیه هاا، من هنوز ترافیک دوره قبلم تموم نشده جلو جلو پول این دوره رو هم دادم، چرا باید اینترنتم قط شه؟ خیلی منطقی و در نهایت آرامش گفت: خانوم ما بهرحال باید به وظیفه مون عمل کنیم!!

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت، چندان که بازبیند دیدار آشنا را

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی​پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می​نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی​نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

تا کی چرا؟!

خوب
دیروز تو کلاس زبانم همه فهمیدم من دارم خل وضع می شم! از هر طرف که می رفتیم من می رسیدم به رویا...
می دونی
تو این مدت هزار بار پیش اومد که خواستم همه چی رو رها کنم
با دلایل محکم و مستدل
هزار بار
هر بار نشد، نذاشت، نذاشتی
همش دارم با خودم فکر می کنم چرا حالا
بدون دلیل
کاش می شد من نگم چرا
رسم اول عاشقی بی چرایی و قبول بی چون بی دلیلیه
چرا هنوز یاد نگرفتم من این چیزا رو؟!

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

قبض قریب...

نه حال افسرده شدن و ادای دلشکسته ها رو در آوردن دارم نه حوصله اش رو و نه وقتش رو...می دونم می دونم بنظر می رسه سریع دارم دگردیسی می کنم اما این تصمیم نتیجه یک سال سکوت ظاهری یه اقیانوس پرخروشه، همیشه وقتی یه مدت زیادی همه چی بنظر آروم میاد نگران می شم...
همون اولش هم طرف حسابم مشخص بود. به تو هم هیچ ربطی نه داشت و نه داره و نه می ذارم از این به بعد داشته باشه! فقط یه چیزی اونه ته ته های وجودم مثه پرنده تو قفس هی خودشو می زنه به در و دیوار جسمم و می خواد رها شه. بدجوری احساس خفگی می کنم...

امشب در سر شوري دارم، امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم، رازي باشد با ستارگان

امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم
از شادي پر گيرم که رسم به فلک
سرود هستي خوانم در بر حور و ملک
در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم

امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم
با ماه و پروين سخنی گويم، وز روي مه خود اثري جويم
جان يابم زين شبها، مي کاهم از غمها
ماه و زهره را به طرب آرم،از خود بي خبرم، ز شعف دارم
نغمه اي بر لب ها، نغمه اي بر لب ها

امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم
امشب در سر شوري دارم، امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم، رازي باشد با ستارگان
امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

تبارک الله احسن الخالقین ;)

راستی راستی عجیبیم هاا! ما زن ها رو می گم...
البته نمی دونم این تصمیمات و عملکردهای ضربتی من عمومیت داره و میشه تعمیمش داد به بقیه هم جنسانم یا نه، اما به نوبه خودم اعتراف می کنم که عجیبم! و خدایی اش یه وقتایی خودم هم از کارای خودم انگشت حیرت در دهان همینطور عاجز می مونم به این همه ابیلیتی! یه جا و بدون شرح.... اگه مهربون باشم و عاشق و رام، بهتر از من تو دنیا وجود نداره تو محبت بی شائبه و خالص، اما امان از وقتی اوضاع بر وفق مراد نچرخه، صدای ساز مخالف بگوش برسه و قورباغه ابوعطا بخونه، حالا برو پیدا کن پرتغال فروش رو...

پی نوشت: در ضمن فکر نکنی حواسم نیست ها، یه چند روزی سر نزدم اینجا حداقل یه بار نیومدی به ماهی هام غذا بدی! طفلکی ها لاغر شدن سوای اینکه خودم شنیدم دلشون خیلللللی برام تنگ شده بود :)
می بینی، همه از تو مهربونترن...

وقت تمام!

هنوز اون روی منو ندیدی
حالا نشونت می دم وقتی می گم «من در هاله نمی مانم» یعنی چی!
اگه منو می شناختی می دونستی وقتی تصمیممو بگیرم و اراده کنم چیزی نمی تونه مانعم بشه
حالا دیگه فقط می تونم بگم برات متاسفم!

با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟

هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟

«سهراب»