پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

آرام جانم



آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

و لولاکم ما عرفنا الهوی/ و لو لا الهوی ما عرفناکم


بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حقّ و یکی شناخت خود و یکی شناخت آنکه نبود پس ببود. از آن صفت که بشناخت حقّ تعلق داشت، حسن پدید آمد که آنرا  نیکویی خوانند، و از آن صفت که بشناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آنرا مهر خوانند، و از آن صفت که نبود ، ببود، تعلق داشت حزن پدید آمد که آنرا اندوه خوانند و این هر سه از یک چشمه سار پدید آمدند و برادران یکدیگرند، حسن که برادر مهین است در خود نگریست خود را عظیم خوش دید، بشاشتی درو پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرت ازو پدید آمدند. عشق که برادر میانیست با حسن انسی داشت، نظر از وی بر نمی توانست گرفت، ملازم خدمتش می بود، چون تبسم حسن بدید، شوری در وی افتاد، مضطرب شد خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کهین بود درو آویخت، از آن آویزش آسمان و زمین پیدا شد...

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

تحفه الست

دلی که هنوز قدرت تشخیص درست و غلط و خوب و بد رو از هم نداره نمی خوام، تا کی باید از دستش بکشم؟ گفته بودم، بهش گفته بودم که دیگه با من بازی نکنه، هیچی نیست، هیچی. دارم با خودم کلنجار می رم، لعنت به دلی که آدم رو گمراه کنه، هوایی کنه، اذیت کنه. از دستت دلگیرم، خیلی وقته، هی گفتم درست می شه اما نشد. یادم نرفت. هیچ فکر نمی کنی زیر بار این همه درد از پا درآم؟ هیچ به من فکر می کنی؟ به جز خودت اصلا به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ به روح، به پروازش، به ذهن، به عقل، به صبر... نه ، نه، دیگه مطمئن شدم تو حتی به خودت هم فکر نمی کنی...با تو چه کنم؟ چه کنم؟ اگه نداشته باشمت می میرم اما داشتنت هم زیاد ساده نیس. فکر می کنی کسی برات اهمیت قائله؟ فکر می کنی دیگه کسی حوصله کارات رو داره؟ تقصیر تو هم نیست، می دونم تقصی تو هم نیست.
تقصیر منه، تقصیر منه که تا اومدم فرق بین دست و چپ و راست رو از هم تشخیص بدم غرق شدم تو داستانهای نظامی و گلستان و بوستان، همراه و همدم همیشگی ام غرل های حافظ شد و مرهم دردهام عاشقانه هاش، بزرگتر که شدم، دیگه تو عاشق مولانا و عطار بودی و مخزن الاسرار و رسالات سهروردی و گلشن راز و اشعار حلاج تو رو هم بزرگتر کرد و چیزای مهم تری از همه اون داستانهایی که تو بچگی با شور و هیجان می خوندم دستت اومد، تو با این کتابا ساخته شدی، شکل گرفتی، بزرگ شدی. چطور بهت بفهمونم دوره این چیزا سر اومده، زمانه تکنولوژی و اینترنت و دوستی های مجازی! اونم بر پایه پول و کار و زبانهای چهارم و پنجم و فوق دکترا و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه ادما رو اونقدر سرگرم کرده که دیگه جایی برای عشق بازی های نظامی و مفاهیم والای حافظ و شوق در اومدن از پیله و پروانه شدن باقی نمونده، اونوقت تو فکر می کنی تو این هیر و ویر هنوز کسی هست که معنای نگاه رو بفهمه، که رسم عاشقی بدونه، که اراده و بی صبری و شوق عاشق رو داشته باشه، فکر می کنی آدما دیگه حال عاشق شدن دارن؟ اونا حتی معانی این واژه ها رو فراموش کردن و تا حد حقارتهای تن پایینشون اوردن. چطور بهت بفهمونم، بس کن. تو تنهایی تنها...تنهای تنها...توبه کن از عشق و مثه بقیه حل شو تو این زندگی حقیر شاید اونوقت راحت تر بتونی با من و خودت کنار بیای دل کوچکم. تقصیر منه، آره تقصیر منه.
اما همیشه وقتی می خوام ازت ناامید بشم، قاصدک، اون وقته که یادم می افته، خدا هنوز همون خدای حافظ و سعدی و نظامی و حلاج و مولاناس، تا خدا هست عشق هم هست، خدا همون خداست، تا خدا هست...تا خدا هست...

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسـش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشسـت

سر فرا گوش مـن آورد بـه آواز حزین
گفـت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشـقی را کـه چنین باده شبگیر دهـند
کافر عـشـق بود گر نـشود باده پرسـت

برو ای زاهد و بر دردکـشان خرده مـگیر
کـه ندادند جز این تحفه به ما روز السـت

آن چـه او ریخت بـه پیمانـه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مـسـت

خـنده جام می و زلـف گره گیر نـگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکسـت


شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

...


مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کـنی دردم
تو را می‌بینـم و میلـم زیادت می‌شود هر دم

بـه سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
بـه درمانـم نـمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم
کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم

فرورفـت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از مـن برآوردی نـمی‌گویی برآوردم

شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستـم
رخـت می‌دیدم و جامی هـلالی باز می‌خوردم

کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم



پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

آرامش




خوش به حالش، آرامش، سکوت و تفکر. تنهاست ولی فکر کنم داره به کسی که دوستش داره فکر می کنه! از نگاه عمیقش به افق پیداست، نگاه عمیقش هم از راست نگه داشتن گردنش و به روبرو خیره شدن پیداست، افق هم از گوشه سمت چپ عکس پیداست، دوست داشتنش هم از حالت شونه هاش پیداست و دستهاش که صاف دو طرف بدنش قرار گرفتن نه شل و وارفتن و نه گره خورده و دور سرش و زیر چونه اش و ...آره، همه اینا از این عکس معلومه...خوش به حالش، آرامش، آرامش


دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

مگذار و مگذر




دلگیره دلگیرم

از غصه می میرم

مرا مگذار و مگذر

با پای از ره مانده در این دشت تب دار

ای وای می میرم

مرا مگذار و مگذر

سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ

دل بر نمی گیرم

مرا مگذار و مگذر

بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست

بی جرم و تقصیرم

مرا مگذار و مگذر

آشفته تر ز آشفتگان روزگارم

از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر

با شهپر اندیشه دنیا گردم اما

در بند تقدیرم

مرا مگذار و مگذر

...مرا مگذار و مگذر


جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

سکوت


مگر همه چیز توضیح باید داشته باشه...سکوت گویاترین زبان دنیاست...رازی بین من و تو...می نویسم تا ثبت بشه. تا یادم باشه تا یادم نره. هرگز رهام نکن، باشه...


چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

ابلهان

ابلهی چراغی در پیش آفتاب داشت، گفت ای مادر! آفتاب چراغ ما را ناپدید می کند. گفت چو از خانه بدر نهی خاصه به نزد آفتاب هیچ نماند، نه آنکه ضوء چراغ معدوم گردد، ولیکن چشم چون چیزی عظیم را ببیند کودک حقیر را در مقابله آن نه بیند، کسی که از آفتاب در خانه رود اگر چه روشن باشد هیچ نتوان دیدن، «کلّ من علیها فانٍ»، «و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الکرام»، «هو الاوّل «والاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیٍ علیم.
رساله لغت موران شیخ شهاب الدّین سهروردی


شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

ولایت


بار دگر به سينه ما داغ آمده
بادي سياه بر سر اين باغ آمده

سبزي كه قامتش همه رنگ سياهي است
سبزي كه تار و پود تنش از تباهي است

از نسل شمر و حرمله قومي رسيده‌اند
بر دوش خويش بيرق سبزي كشيده‌اند

اينان كه دست قدرت حق را نديده‌اند
داغ حسين بر جگر ما نديده‌اند

ما در ره حسين سراپايمان سر است
دل‌هايمان چو آهن و چشمانمان تر است

مردن براي او بود آمال قلبمان
عشق حسين در دل ما هست چون زبان

اي واي اگر كه رهبرمان رخصتي دهد
تا مرغ دل زپيكر خاكيمان رهد

با بيرقي كه سرخ زخون كبوتر است
بر روي لب تلاطم الله‌اكبر است

...از بيخ ‌بركنيم علف‌هاي هرزه را

«سروده «علی نوروزی