جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید...

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

AN ADVICE

HOLD YOUR TONGUE! 

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

وَ فَرِّغْ قَلْبى لِمَحَبَّتِكَ...

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس، توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟!

وووووووو
فکررر کن، نیدونستم تا این حد زبان ناطق و کارسازی دارم. نه، این جور وقتا می گن دم مسیحایی ;)
یعنی خدایی اش ها خودم تو کف اش موندم. با دو کلوم حرف تازه اونم وقتی که همچینام سر کیف نبودم! زندگی طرف رو از این رو به اون رو کردم و کلا چنان تغییر شگرفی تو زندگی اش ایجاد کردم که خانواده اش که هیچ، خودشم باورش نمی شد چیکار کرده!! امان از اون روزی که من بخوام نطق کنم و بشم معلم اخلاق و مشاور خانواده! فکر کن یعنی کاری کردم که کل و هم اجمعین همه تو چرایی اش و سرعت عمل و تحول و اینا موندن. البته گفته باشم، به خودم افتخار می کنم که باعث شدم دو تا قمری بالاخره برن سر خونه زندگی اشون ها. فقط نیدونم چرا کوزه خودم شکسته اس!؟ :-|

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

پر و بال ریخته!

اینم آخرش. حالا که بعد این همه سختی کشیدن برای خودمون مانکنی شدیم و یحتمل اگه امکان نشو و نما داشتیم تا حالا صد دفعه نه، دیگه نود و نه دفعه از ژیوانچی و گوچی و بقیه چی ها اومده بودن واسه تبلیغ و عکس و مابقی این حرفا! مامان و بابا و برادر جان فرمودند گند زدی به هیکلت! :-|
یعنی من مرده خانواده ام واسه همین زیبایی شناختی سنتی و ناب!

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

Give me a reason

Grown-ups like numbers. 
When you tell them about a new friend, they never ask questions about what really matters. 
They never ask: "What does his voice sound like?" 
"What games does he like best?" 
"Does he collect butterflies?". 
They ask: "How old is he?" 
"How many brothers does he have?" 
"How much does he weigh?" 
"How much money does his father make?"
Only then do they think they know him.
خدا رو شکر :)

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

You risk tears if you let yourself be tamed...

''The little prince''

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

اللهم عجل لولیک الفرج

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیب
بیمار باز پرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت
...

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

حرمت ِ دل...

اتزعم انک جرم صغیر
وفیک انطوی العالم الاکبر

و انت الکتاب المبین الذی
با حرفه یظهر المضمر

«حضرت علی علیه السلام»

اینش سزا نبود دل حق گزار من...

یه روز دیگه اومد و من هستم، خورشید هنوز مثل هر روز از مشرق طلوع کرده و داره مسیر همیشگی اش رو به مغرب طی می کنه. صدای گنجشکها رو می شنوم، صدای دل نشین مادر هست، بغل کردن پدر آرومم می کنه، هنوز آب به همون گواراییه که بود، گرمای تابستون با همه سختی اش وقتی بهش فکر می کنم شیرینه و عمر به همون سرعت می گذره چه من بابت بهای گزافی که می پردازم به خودم فرصت چشیدن طعم تک تک این لحظات رو بدم و چه نه. 
دو سه روز پیشم همینطور بود، روزی که حرمت دلم رو شکستن و حرمت ارزشهای گرانبهایی که داشتم و قدر ندونستم رو یادآوری کردن برام. حالا همه چیز عادیه، پیش از اینها گفته بودم برای من همه چیز با دلیل و برهان شروع می شه و چیزی که به دل وصل باشه گم نمی شه. وقتی علتهای واسطه نباشن، بودن معلول بی معناست. وقتی دلیل دوستی حرمت نگه داشتن باشه و پاکی، انصاف باشه و جوانمردی، با بی انصافی و ناجوانمردی دلیلی باقی نمی مونه برای موندن. من دل به ظاهر و پول و مقام و مرتبه و صورت نبسته بودم که این فانی ترین چیزها که هنوز هستن جای برگشتی باقی بگذاره. من دل به نیتها و اهداف و انگیزه هایی سپرده بودم که باورم بود تو  وجودت هست و نبود.
اون روز که خدای نادیدنی رو به چشم دیدم فهمیدم، همه دنیا هم که جمع شه روی هم، یه جا، ارزشش رو نداره. هیچ چیز ارزشش رو نداره. که همه دنیا هم تنها بخش کوچیکی از آفرینش بی نهایت خدای لایتناهیه که به یک باره، با همه عظمت غیر قابل درکش تو قلب تک تک ما ادمهای حقیر قرار گرفته و این عظمت بی منتها بی مرزترین و بزرگترین وجه مشترک ما ادمهاست. همینه که ریشه محبت می شه و دوست داشتن، واسطه عشق می شه و وابستگی، دلیل زندگی می شه و حتی جدایی. همه دنیا هم که جمع شه یه جا، باز ارزش ذره ای آسیب رسوندن به این جوف تو خالیه پرخون ِ لایتناهیه با عظمت رو نداره چه برسه به شکستنش، به مبادله اش با دنیا، به فریبش حتی بنا به مصلحت های بی منطق.
همه چیز عادیه و من خوبم، شکر و سپاس بی حد لایق قادر مطلقیه که هرگز رهام نکرده اگرچه بارها و بارها حرمت شکستم و معترفم به بنده ناسپاس و بدی بودن. من همه دنیا رو به وسعت قلبم با دوست داشتن مبادله کرده بودم و وسعت روحم به دنیا و فریب فروخته شد. شکستی متوجه من نیست که صاحب خونه خودش به اسرار آگاهه ولی گمان نکنم چنین بهای گزافی ارزش بالا رفتن از پله های نردبون ترقی! به زعم تو رو داشته باشه و طمع چه سخت سیری ناپذیره...
و من اما تسلیم بودن رو پیش از اینها آموختم. این غروب نیست، طلوعی دوباره است و ایمان دارم به حکمت و مهر بی نهایتت پرودگار لطیف، بخشنده و بلند مرتبه ام و بابت گناهانم ازت معذرت می خوام و تهش همچنان که خورشید هست و نفس می آید و میره و دل هنوز پابرجاست، امید به بخشش و لطف و رحمت تو هست و تو علیم و حکیمی. دوستت دارم.

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز...


«کل ما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم...»