چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

a thousand beautiful things

Every day I write the list

Of reasons why I still believe they do exist

(a thousand beautiful things)

And even though it's hard to see

The glass is full and not half empty

(a thousand beautiful things)

So... light me up like the sun

To cool down with your rain

I never want to close my eyes again

Never close my eyes

Never close my eyes



I thank you for the air to breathe

The heart to beat

The eyes to see again

(a thousand beautiful things)

And all the things that's been and done

The battle's won

The good and bad in everyone

(this is mine to remember)

So ...

Here I go again

Singin' by your window

Pickin' up the pieces of what's left to find



The world was meant for you and me

To figure out our destiny

(a thousand beautiful things)

To live

To die

To breathe

To sleep

To try to make your life complete

(yes yes)

So ...

Light me up like the sun

To cool down with your rain

I never want to close my eyes again

Never close my eyes

never close my eyes ...

That is everything I have to say

(that's all I have to say)

ولی تو از یاد نبر...

انگار آدما یادشون رفته هر چی رو اهلی کنن، تا ابد مسئولش هستن...

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

بسم الله الرحمن الرحیم

اِلهى اَلْبَسَتْنِى الْخَطایا ثَوْبَ مَذَلَّتى، وَجَلَّلَنِى التَّباعُدُ مِنْکَ لِباسَ مَسْکَنَتى، وَاَماتَ قَلْبى عَظِیمُ جِنایَتى، فَاَحْیِهِ بِتَوْبَة مِنْکَ یا اَمَلى وَبُغْیَتى، وَ یا سُؤْلى وَمُنْیَتى، فَوَعِزَّتِکَ ما اَجِدُ لِذُنوُبى سِواکَ غافِراً، وَلا اَرى لِکَسْرى غَیْرَکَ جابِراً، فَاِنْ طَرَدْتَنى مِنْ بابِکَ فَبِمَنْ اَلُوذُ، وَاِنْ رَدَدْتَنى عَنْ جَنابِکَ فَبِمَنْ اَعُوذُ، فَوا اَسَفاهُ مِنْ خَجْلَتى وَافْتِضاحى، وَوالَهْفاهُ مِنْ سُوءِ عَمَلی وَاجْتِراحى، اَسْئَلُکَ یا غافِرَ الذَّنْبِ الْکَبیرِ، وَیا جابِرَ الْعَظْمِ الْکَسیرِ، اَنْ تَهَبَ لى مُوبِقاتِ الْجَرآئِرِ، وَتَسْتُرَ عَلَىَّ فاضِحاتِ السَّرآئِرِ، وَلا تُخْلِنى فى مَشْهَدِ الْقِیامَةِ مِنْ بَرْدِ عَفْوِکَ وَغَفْرِکَ، وَ لاتُعْرِنى مِنْ جَمیلِ صَفْحِکَ وَسَتْرِکَ، اِلـهى ظَلِّلْ عَلى ذُنُوبى غَمامَ رَحْمَتِکَ، وَاَرْسِلْ عَلى عُیُوبى سَحابَ رَاْفَتِکَ، اِلـهى هَلْ یَرْجِعُ الْعَبْدُ الاْبِقُ اِلاَّ اِلى مَوْلاهُ، اَمْ هَلْ یُجیرُهُ مِنْ سَخَطِهِ اَحَدٌ سِواهُ، اِلهى اِنْ کانَ النَّدَمُ عَلَى الذَّنْبِ تَوْبَةً فَاِنّى وَعِزَّتِکَ مِنَ النّادِمینَ، وَاِنْ کانَ الاِْسْتِغْفارُمِنَ الْخَطیـئَةِ حِطَّةً فَاِنّى لَکَ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ، لَکَ الْعُتْبى حَتّى تَرْضى، اِلـهى بِقُدْرَتِکَ عَلَىَّ تُبْ عَلَىَّ، وَبِحِلْمِکَ عَنّىِ اعْفُ عَنّى، وَبِعِلْمِکَ بى اِرْفَقْ بى...
یا مُجیبَ الْمُضْطَرِّ، یا کاشِفَ الضُّرِّ، یا عَظیمَ الْبِرِّ، یا عَلیماً بِما فِى السِّرِّ، یاجَمیلَ السِّتْرِ، اِسْتَشْفَعْتُ بِجُودِکَ وَکَرَمِکَ اِلَیْکَ، وَ تَوَسَّلْتُ بِجَنابِکَ وَتَرَحُّمِکَ لَدَیْکَ، فَاسْتَجِبْ دُعآئى، وَ لا تُخَیِّبْ فیکَ رَجآئى، وَ تَقَبَّلْ تَوْبَتى، وَکَفِّرْ خَطیئَتى بِمَنِّکَ وَ رَحْمَتِکَ، یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را...

امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می دهی
جز سر نمی دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی برفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می کنیم آن گه چنین اصنام را

عروج

طاقت خودمو ندارم گاهی اوقات، فکر کنم این جور موقع ها پر دادن مرغ احساس شاید، شاید، بهترین راه باشه...چاره دیگه ای دارم؟؟ ندارم...از زیر پوست این تن خاکی درآ، پر بکش، پر بکش و برو تا بی نهایت. روحم اسیره هنوز اما تو تا بال هات توان پر زدن و شکافتن این آسمون بی نهایت رو دارن، برو، آزادی...

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

دواش جز می چون ارغوان نمی بینم

قطعه موسیقی زیبای کیهان کلهر رو گوش می کنم، آواز دشتی، آهنگ 8 ام از آلبوم Silk Road Journey. اسم این قطعه رو گذاشتم بارون برای خودم، گوش می دم و غرق می شم تو افکارم...
من عاشق این قطعه ام و عاشق هر آونچه منو به یاد تو بندازه، همیشه جدا شدن از خودی خودم به معنای نزدیک تر شدنم به تو نیست، گاهی اوقات هر قدر بیشتر تو خودم غرق بشم حضور تو رو بیشتر درک می کنم...دلم برات تنگ شده، مدتی می شه در محضرت حضور دارم اما نیستم، مدتی می شه بی تو با تو ام، مدتی می شه درست ننشستم باهات حرف بزنم، مدتی می شه رابطه مون انگار دیگه مثه قدیما نیست. مدتی می شه حس می کنم دارم ازت دور می شم، فاصله می گیرم، روزمره گی هم خوب داره می پوشونه این فاصله رو که هر روزم بیشتر و بیشتر میشه اتفاقا، اتفاقا!؟ یعنی واقعا اتفاقیه؟؟ دوستت دارم. می دونی که دوستت دارم، فاصله ای بین قلب من و تو نیست، به هر کی هر دروغی بگم اینو نمی تونم از تو پنهان کنم...دوستت دارم؟؟
مراقبم باش، هستی؟؟ پس چرا هر روز که می گذره برای خودم و تو دلتنگ تر می شم...تو مالک و صاحب اخیار منی، دوست داشتی امتحانم کنی، یه بار دیگه، اصلا هزار بار دیگه، من چه حقی دارم که طاقت نیارم و جا بزنم؟؟ دارم؟؟ ندارم... رحم کن بر روح ناتوانم، رحم کن بارالها، من ضعیف تر از اونی هستم که یه زمستون سخت و سرد دیگه رو از سر بگذرونم.

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

مور

کوچیکی ام یادم رفته بود، اونقدر غرق خودم شده بودم که داشتم همه چیزو از دست می دادم. اومدم با خودم حرف بزنم و به خودم بگم: باور کن اونقدر کوچیکی که قبل از اونکه به خودت بجنبی همه چیز تموم شد، حواستو جمع کن غافل نمونی، بیدار شو، یادت نره اصلت، یادت نره هدفت، یادت نره...
گاهی اونقدر غرق می شیم تو آرزوها و افکارمون که غافل می مونیم از همه چی. غافل... 
یادت باشه حبِّ همه چیز از بین رفتنیِ جز خودش، یادت باشه دنیا کوتاهتر و حقیرتر از اونیه که فریبشو بخوری و بتونی بهش اعتماد کنی. یادت باشه کوچیکی، خیلی کوچیک، اما باید بار سنگینی رو به سلامت ببری از این گذرگاه پر خطر، یادت باشه، همین.

وایِ من

والدُّنیا دارٌ مُنِیَ لَها الفَناءُ، و لِـأَهلِهَا مِنهَا الجَلَاءُ، وَ هِیَ حُلوَةٌ خَضرَاءُ، وَ قَد عَجِلَت لِلطَّالِبِ، وَ التَبَسَت بِقَلبِ النَّاظِرِ
فَارتَحِلوا مِنهَا بِأَحسَنِ مَا بِحَضرَتِکُم مِنَ الزَّادِ، و لَا تَسأَلُوا فِیهَا فَوقَ الکَفَافِ وَ لا تَطلُبُوا مِنهَا بِأَحُسَنِ مَا بِحَضرَتِکُم مِنَ الزَّادِ، وَ لا تَسألُوا فِیهَا فَوقَ الکَفافِ وَ لا تَطلُبُوا مِنهَا أَکثَرَ مِنَ البَلَاغِ.

«خطبه 45 نهج البلاغه»

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست...

یعنی فکرشو کن، روز اول تیر ماه بارون بباره. من عاشق بارونم...

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

درد دوست (با ساکن روی د دوم درد)

چرا دروغ؟
عاشق زن بودن ام هستم. عاشق این همه انتظار و درد، عاشق این همه دوست داشتن، این همه نیاز، این همه مهر بی دریغ، این همه رویا، آرزو، این همه یاد تو، این همه یاد تو...و دوست دارم فریاد بزنم من یک زن ام. گیر نده، حالا دختر، چه فرقی داره، مهم نفسشه ;)
آره داشتم می گفتم، با همه دردی که داره، باز عاشق زن بودن ام هستم، عاشق خدایی که منو در این کالبد آفرید. حالا دیگه مطمئنم برای چی آفریده شدم، برای دوست داشتن تو، برای مهرورزی، برای نثار کردن بی دریغ هر چه محبت و آرامش به وجود دیگران، برای زن بودن، برای مادر بودن. هر چند هنوز نه زن هستم و نه مادر، شاید هرگز هم نباشم، مهم این ها نیست، مهم این همه ویژگی و توانایی خارق العاده است که در وجودم به ودیعه نهاده شده و از داشتن همه اونها لذت می برم. حالا بودن یا نبودن، فعلا مسئله این نیست!
حکایتِ همون دونه اس، دونه از اول می دونه که برای چی خلق شده، دونه مسیر زندگیشو حفظه، لازمه نیست کسی یادش بده، دونه دونه است، برای جَوونه زدن آفریده شده، برای رویش، اگه هرگز هم شرایطش فراهم نشه چیزی از داشته ها و استعدادهاش کم نمی شه، شاید فقط سختی و درد کمتری بکشه؟ نه؟...
می بینی، برای یه زن زندگی سراسر درده، درد انتظار، درد دوری، درد صبر، درد دوست داشتن، درد رهایی،  درد فراموشی، و من همه این دردها رو دوست دارم و باید اعتراف کنم که آره زن بودن ام رو دوست دارم، حالا بودن یا نبودن، گفتم که فعلا مسئله این نیست;)

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

تو تمنا ز گل کوزه گران می داری

روزگاریسـت کـه ما را نـگران می‌داری
مخـلـصان را نه به وضع دگران می‌داری

گوشـه چشـم رضایی به منت باز نشد
این چـنین عزت صاحب نـظران می‌داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نـگار
دسـت در خون دل پرهـنران می‌داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
هـمـه را نعره زنان جامه دران می‌داری

ای کـه در دلق ملمع طلبی نقد حـضور
چشـم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسـتـه گران می‌داری

گوهر جام جم از کان جـهانی دگر اسـت
تو تـمـنا ز گـل کوزه گران می‌داری

پدر تـجربـه ای دل تویی آخر ز چـه روی
طـمـع مـهر و وفا زین پسران می‌داری

کیسـه سیم و زرت پاک بـباید پرداخـت
این طمـع‌ها که تو از سیمـبران می‌داری

گر چـه رندی و خرابی گنه ماسـت ولی
عاشـقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

مـگذران روز سلامـت به ملامت حافـظ
چـه توقـع ز جـهان گذران می‌داری

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

اندر تایید مرام ما!

گر مذهب مردمان عاقل داری
یک دوست بسنده کن که یک دل داری ;)

کلیله و دمنه

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

لیلة الرغائب

الهی فَضلُکَ آنَسَنی و اِحسانُکَ دَلَّنی، فَأسئَلُکَ بکَ و بمُحَمَّدٍ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آله أن لا تَرُدَّنی خائِبا...

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

واندر آن دایره سرگشته پا بر جا بود

در گوش دلم گفت فلك پنهاني
حكمي كه قضا بود ز من ميداني

در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني

خیام

کارفرماهای سیاره ما!

این آدمها هم که فقط دوست دارن الکی سر خودشونو شلوغ کنن...

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

خط خطی

اصلا می خوام بنویسم ببینم چی میشه من تو یه روز به جای یه یادداشت، یه حرف، یه دل نگار یا حالا هر چی، ده تا بنویسم...خوب وقتی تنهایی، کلی حرف داری، شدیدا تو فکری، کلی هم کار داری :$ اگه حرف نزنی و برا خودت آهنگ مورد علاقه ات رو نذاری گوش کنی و نیای تو فضای شخصی ات هر چی دوست داری بنویسی، چیکار باید کنی پس؟؟ فوق فوقش خیلی که تو توجیه پر حرفیای این مدتم بمونم همون جمله معروف خودمو می گم، اونم با صدای بلند، تا همه بفهمن که اصلا دوست (با سکونی عمیق روی ت) داشتم(یه سکون عمیق دیگه روی م)، درضمن هیچکی نگفته به جای ساکن، نمی شه از سکون برای اعراب گذاری استفاده کرد!

کوچیکی سیاره ما


 
آدم اگه راست خودشو بگیره و بره، جای زیاد دوری نمی ره...

کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست

مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست

فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالتست

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست

مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست

ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالتست

زین در کجا رویم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بریزد حوالتست

گر سر قدم نمیکنمش پیش اهل دل
سر بر نمیکنم که مقام خجالتست

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست

ما را دگر معامله با هیچ کس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست

از هر جفات بوی وفایی همی دهد
در هر تعنتیت هزار استمالتست

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالتست

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

جایی بین خواب و بیداری

من بیمارم
فکر کنم دارم اسیر قصه هایی می شم که تو ذهنم می نویسم
یه نویسنده بیمار...یه خیال پرداز مونده بین خواب و بیداری
انگار دوست دارم همین طور بمونه دنیام
جایی بین خواب و بیداری
رویااا، قصه می سازم برای خودم و زندگیم، تو قصه هام می خندم، گریه می کنم، بزرگ می شم، پس می رم، ازشون لذت می برم، می ترسم، خلاصه دنیایی دارم با دنیای داستانی ام، با قصه هام...
حالا تو این فکرم، یعنی همونطور که هر وقت بخوام قصه ای رو شرو می کنم، می تونم هر وقت خواستم تمومش کنم؟

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن...

ببین زندگی مسکون من به یمن محبت نهفته تو در دلم، چه سرعتی به خودش گرفته...روزها سریع تر اون که بخودمون بیایم از پی هم می گذرن، نگاه کن به یادداشت های پراکنده روزانه ام، شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهار شنبه، پنج شنبه، جمعه و باز شنبه ای نو، می نویسم، می نویسم و تو دوری... دوری از من، دور...زندگی چه تنده با همه کُندیش، چه زود هفته ها از پی هم می گذرن و سالها...چه زود زمان داره از دستمون می ره. می بینی عجله زمان رو، با هم بودن سریعتر از اونی که بخوایم بفمیمش می گذره، جدا شدن هم انگار سریعتر از اونی که پیش بینی بشه وقتش می رسه، صفحات دفترم چه زود پر شده از تجربه احساسات گونه گون، کارنامه عمرم چه زود داره با نمره های چشمک زن! پر میشه. شنبه عاشقیم و جمعه فارق!...یه روز مبسوطیم و یه روز مقبوض...کاش قبل از دیر شدن به این زودی...
نه، تهشو فقط یه نویسنده می تونه بنویسه، واسه جذابیت و غیر قابل پیش بینی بودن داستانهاش عاشقشم. همین قدر غر زدن و قلم فرسایی برا من بسه ;) قصه ای رو که شرو کرده فقط خودش می تونه تمومش کنه، شب بخیررر

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

به پیش رو و قدم در نور آرامش دل گذار

«دیگر سایه بر تو چیره آمد
به پیش رو و قدم در نور آرامش دل گذار*»

اگر گم گشته ای و ندانی کجائی
گوش فراده که معشوق
به تو می گوید: من توام.

تو نام خویش از یاد خواهی برد
و ندانی از کجائی
فقط خواهی دانست که
تو هیچ نیستی، پیدا شده
نه به توسطِ آن که
برخود می بالد، و بر می شمارد
بسیار کسانی را که 
نجات داده است.

بلکه به توسط فرد یکتائی
که تو را هیچ چیز نگوید
و نهانی هدایت کند
به سرچشمه محبتش.

گل خونفامی را می افکند
کسی به جانب قلب تو:
که نشانی باشد از[رنجِ]
هجران تو که اینک فراموش شده.

«هربرت میسن»
* دیوان اشعار حلاج

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

یه کله کوچیک و یه عالم سوال بی جواب به نظرت تا کی می تونه رو تنت تاب بیاره...
درک نمی کنم، رفتار آدمای دیگه رو، دلیل کارهاشون رو، خودشون می فهمن به نظرت؟؟ خودم خودمو می فهمم؟؟ چرا یه کارایی رو کردم، یه کارایی رو نکردم؟؟ چرا مسیر زندگی ام این جوری شد؟؟ از کی این راه رو انتخاب کردم؟  اصلا من انتخاب کردم؟؟ انتخاب شد؟ کسی از من پرسید دوست داری از این طرف بری؟؟ چقدر عقلم هلم می ده و چقدر دلم راهبرمه؟؟ کدوم درسته؟ آیا راهبری دل می تونه راه به جایی ببره اصلا؟! عقل نصفه نیمه ام! چطور؟ می شه به پیش بینی های شهودی اعتماد کرد؟ می شه دنیا رو در جهت تمایلات اصیل و پاک نهفته تغییر داد؟ چرا من، تو، اون، ما، هیچکدوم درک نمی کنیم رفتارهامون چه نتایج و اثراتی داره رو همدیگه، رو زندگی همدیگه؟ داره؟ نداره؟ چقدددددددددر سخته اما آدم بخواد واقعیتها رو ببینه، بخواد زندگی کنه بدون رویاهای قشنگ، بدون آرزو، بدون نور...با اینکه می دونیم چیکار باید کنیم ها، چی درسته چی غلط، اما باز کار خودمونو می کنیم، می دونیم راه بیراهه است، اما باز میریم، می دونیم یه قبرایی خالیه ها، اما باز می شینیم سرش فاتحه می خونیم، می دونیم این جا اون جایی نیست که به نشون ابر دیروزیه زیرش گنجمونو دفن کردیم ها، اما باز می شینیم شروع می کنیم به کندن... ربطشونو خودت پیدا کن، بلکه یه ذره تو گیجی ام شریک شی...حسودتر از اونی هستم که بزارم آسوده راهتو بری و منو تو این آشفتگی رها کنی، باز هم خیال...اما انصافا زیباتر از واقعیته...بر نگرد، راهتو برو، پشت سرتم نیگا نکن، دنیا کوتاه تر از اونیه که حتی فرصت کنم بهش عادت کنم، شاید یه واژه هایی رو آدم اصلا برا همین جور موقع ها ساخته، برای آرام تر شدن، برای راضی کردن خودش به گذاشتن و گذشتن، آره، صبر می کنم، اونقدر که تموم شه دنیام و رویاهای کوچیکم...صبر می کنم...

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

آرزو

یعنی چیزایی که من از دنیا می خوام ایییییییییییینقدر زیاده...

حجاب راه

و مَثَلِ دل چون حوضی است، و مَثَلِ حواس چون پنج جوی آب است که در آن حوض می اید از بیرون: اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن بُوَد که این آب جمله از وی بیرون کنند، و گِل سیاه، که از اثرِ آن آب است، همه بیرون کنند، و راهِ همه جویها ببندند تا نیز آب نیابد، و قعر حوض همی کَنند تا آبِ صافی از درون حوض برآید و تا حوض از آن آب که از برون در آمده است مشغول باشد، ممکن نگردد که از درونِ وی آب برآید. همچنین این علم که از درونِ دل بیرون آید حاصل نیاید تا دل از هر چه از برون در آمده است خالی نشود...
امام محمد غزالی

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

من از آن روز که در بند توام آزادم

دیگه دیر شده، اهلی شدم. خودمم تازه فهمیدم. مهم نیست تو، چی فکر می کنی، مهم نیست، چه تصمیمی می گیری. مهم نیست، تهش چی میشه، مهم اینه که قلبم شیرینی دوست داشتنت رو می چشه. مهم اینه که، اهلی ام کردی. تصمیم تو منوط به رضای پرودگار پر مهرمه و نظر اون، رضای من هم رضای اوست. اگر مقدر کرده باشه زندگی مون بهم پیوند نخوره تسلیم میلش هستم، آروم و بی صدا. لطف بی حدش اونقدر شامل حالم شده که مهرت رو بهم بخشیده و قلبم رو از این تن خاکی رها کرده تو آسمون بی حد دوست داشتن... همین برای من کافیه...

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

وانکه در پرده چنين پردۀ دل بست کجاست؟

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

وانکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟

جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
اين که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟

غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسيست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟

پردۀ روشن دل بست و خيالات نمود
وانکه در پرده چنين پردۀ دل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو


یهو دلم گرفت، ترسیدم، از از دست دادن مهر تو ترسیدم... لاف زدن آسونه، اما کی می تونه تو عمل همونقدر مرد باشه که تو حرف زدن ادعا می کنه...دلم پر می کشه دور گنبد طلایی امام غریبی که باورمه رحم می کنه به بی پناهی و تنهایی ام و زیر لب زمزمه می کنم:
الا غریب خراسان رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد
...

گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

معرفت نفس

...و بسیار خلق در خود می نگرد و حق را نمی شناسد
امام محمد غزالی

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

بیاموزمـت کیمیای سـعادت، ز همصحبت بد جدایی جدایی

ای خداااااااا
یکی پیدا شه به این رفیق ما بگه هر کی گفت سلام غرض و مرض نداره!! دیگه خسته شدم بس داستان سرایی های صد من یه غاز خاله زنکی اش رو شنیدم، یعنی قطار از روت رد شه بهتره تا پای حرفاش بشینی! ای بابا...
این جور وقت ها است که آدم قدر تنهایی رو می دونه ها، همنشین خوب و دوست با اصالت که جای خود. خدایا توفیق مصاحبت، همنشینی و همزیستی! با بهترین بندگانت رو نصیب منِ مفلوک بفرماااااا، آمین...

پی نوشت: بکار بردن واژه رفیق در این پست و برای شخص معهود اشتباه بود. استعمال! واژه هم کلاسی برای ایشان کافی است!

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

کور

.اگر همه عالم نور گیرد، تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبیند
فیه مافیه مولانا

تلاش

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

پی آنیم که خودروی بروئیم همه


ما ندانیم که دلبسته اوئیم همه 
مست و سرگشته آن روی نکوئیم همه

فارغ از هر دو جهانیم و ندانیم که ما
در پی غمزه او بادیه پوئیم همه

ساکنان در میخانه عشقیم مدام
از ازل مست از آن طرفه سبوئیم همه

هر چه بوئیم ز گلزار گلستان وی است
عطر یار است که بوئیده و بوئیم همه

جز رخ یار جمالی و جمیلی نبود
در غم اوست که در گفت و مگوئیم همه

خود ندانیم که سرگشته و حیران همگی
پی آنیم که خودروی بروئیم همه

«امام خمینی»

چیزی که می دانم

 با یه دنیا احترام برای همه کتابا و درسای عالم
اما من یکی تقریبا مطمئنم برای درس خوندن آفریده نشده ام، باور کن...
این چیزیه که می دونم، اما این که دلیل اصلی چی بوده رو هنوز نتونستم کشف کنم، قربونت اگه فهمیدی یه خبری بده...