پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱


اللّهم لا تعذّبنی به ذلّ الحجاب

گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست

بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست

ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست

بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست

ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
...

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۱

این قافله عمر عجب می گذرد...

امروز وقتی از پشت پنجره نوه کوچولوی همسایه رو دیدم که با لذتی که فقط تو نگاه و لبخند شیطنت آمیز گوشه لبش می شد دید، مستِ آب دادن گلهای باغچه بود و بی خبر از صدای مادر و غرغرهای مادر بزرگ، ناخودآگاه باهاش همراه شدم تو این لذت بی بدیل.
نیم ساعتی گذشت و اون عاشقانه آب بازی می کرد و من محوش شده بودم و دزدکی شریک شادیش. 
به قطره های آب نگاه می کردم که چه لغزان رو برگهای بنفشه ها و شب بوها می نشستن و هر از گاهی، شیطنت با ترس و لرز کودک رو که سعی می کرد نگذاره مادر ببینه آب رو مثه فواره پخش می کنه رو هوا تا خودش بجای گلها خیس بشه و چه حالی داره تو این هوای بهاری آب بازی...
یاد وقتی افتادم که همه عشق روزای تابستونم رسیدن بعد از ظهر بود تا به بهونه آب دادن به درختای حیات مادربزرگ اونم تو اون حیات با صفا و پر از دار و درخت، یه دل سیر آب بازی کنم، تازه باید کشیک می دادم که پدربزرگ از خواب بیدار نشه و غرغر کنه واسه هدر دادن آب، آخه یاد گرفته بودم اگه شیلکنگ آب رو با فشار مثه فواره بگیرم بالا، سمت درخت بِه، رنگین کمون درست می شه، البته یادمه سمت درختای دیگه هم امتحان کرده بودم اما نشده بود! سمت خرمالو، آلوچه، سیب، درختهای مو، سمت قفس کبوترا، هیچ کدوم به اندازه درخت به رنگین کمونشون قشنگ نمی شد، سمت درخت گوجه سبز یا زردآلو هم، گاهی، جواب می داد. 
و چه لذتی داشت، خیس شدن زیر شرشر آب، چه لذتی داشت بوی برگ درختا و نعناهای آب خوره بعد از آب پاشی، چه حالی می داد بعد از آب پاشی تو حیات قدم زدن و حس کردن قطره قطره دونه های آبی که از روی برگ درختها می غلطید روی صورتم...
هنوزم باورمه رنگین کمونه پررنگ و جون دار جلوی درخت به، نه بخاطر زاویه آفتاب و جای خاص درخت، که بخاطر خود درخت بود و تک بودنش بین بقیه درختها، آخه هیچ وقت صدای مادربزرگ رو یادم نمی ره که درخت بِه، درخت عمو علی بود، یه درخت خاص....
پی نوشت: عمو علی کوچکترین برادر پدر بود که سالهای آخر جنگ، مفقودالاثر شد و مادر بزرگ هیچ وقت باور نکرد غایب شدن عزیزی رو که همیشه براش حاضر بود و بود...