چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

ساقیا مستم کن از جام بلور

ساقیا از روح می جانیم بخش
از شعاع نورش ایمانیم بخش

ساقیا در ده میی چون سلسبیل
شست و شو ده روح را زین قال و قیل

ساقیا زین می بده بال و پرم
پای بند عقل بردار از سرم

ساقیا در ده عصایی زین شراب
تا ازین ظلمت سرا گیرم شتاب

یک قدح خواهم به قدر آسمان
قطره ها در وی چو ماه و اختران

یک قدح خواهم بسان آفتاب
تا شوم بر زندگانی کامیاب

پر شعاع و بیغش و صافی و پاک
گرم و تند و مهربان و نورناک

ساقیا مستم کن از جام بلور
تا به مستی وارهم زین عیش شور

عیش من تلخ است بی روی نکو
تا به کی با این و آنم گفتگو؟

فارغم گردان زغوغای خسان
وز سماع گفتگوی ناکسان

هست دنیا زین صداهای دواب
چون جرس از صوت بی معنی خراب

دل بسان آهن اندر سینه ها
چون جرس بی معنی و پر ادعا

«صدرای شیرازی»


سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

چتر مهر

این روزا هوای آسمون دلم ابری بود و خودم نمی دونستم! گاهی آدم نمی فهمه چشه، به هر دری می زنه که در اصلی رو نزنه! گم می شه که پیدا نشه! از نفهمیه دیگه، حالا خوبه همیشه چتر مهر خدا بازه رو سر همه بنده هاش، اما
مگه تا کی فرصت هست...

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه، کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

بسم الله الرحمن الرحیم
اَللَّهُمَّ اِنَّكَ خَلَقْتَنى سَوِيّاً، وَ رَبَّيْتَنى صَغيراً، وَ رَزَقْتَنى مَكْفِيّاً. اَللَّهُمَّ اِنّى وَجَدْتُ فيما اَنْزَلْتَ مِنْ كِتابِكَ، وَبَشَّرْتَ بِهِ عِبادَكَ اَنْ قُلْتَ: «يا عِبادِىَ الَّذينَ اَسْرَفُوا عَلى‏ اَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِاللَّهِ اِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً»، وَ قَدْ تَقَدَّمَ مِنّى ما قَدْ عَلِمْتَ وَ ما اَنْتَ اَعْلَمُ بِهِ مِنّى، فَياسَوْاَتا مِمّا اَحْصاهُ عَلَىَّ كِتابُكَ، فَلَوْلاَ الْمَواقِفُ الَّتى اُؤَمِّلُ مِنْ عَفْوِكَ الَّذى شَمِلَ كُلَّ شَىْ‏ءٍ لَألْقَيْتُ بِيَدى، وَلَوْ اَنَّ اَحَداً اسْتَطاعَ الْهَرَبَ مِنْ  رَبِّهِ لَكُنْتُ اَنَا اَحَقَّ بِالْهَرَبِ مِنْكَ، وَاَنْتَ لاتَخْفى‏ عَلَيْكَ خافِيَةٌ فِى الْاَرْضِ وَلا فِى السَّماءِ اِلاّ اَتَيْتَ بِها، وَكَفى‏ بِكَ جازِياً، وَكَفى‏ بِكَ حَسيباً. اَللَّهُمَّ اِنَّكَ طالِبى اِنْ اَنَا هَرَبْتُ، وَ مُدْرِكى اِنْ اَنَا فَرَرْتُ، فَها اَنَاذا بَيْنَ يَدَيْكَ خاضِعٌ ذَليلٌ راغِمٌ، اِنْ تُعَذِّبْنى فَاِنّى لِذلِكَ اَهْلٌ، وَهُوَ - يا رَبِّ - مِنْكَ عَدْلٌ، وَ اِنْ تَعْفُ عَنّى فَقَديماً شَمَلَنى عَفْوُكَ، وَاَلْبَسْتَنى عافِيَتَكَ.فَاَسْئَلُكَ - اللَّهُمَّ - بِالْمَخْزُونِ مِنْ اَسْمآئِكَ، وَ بِما وارَتْهُ الْحُجُبُ مِنْ بَهآئِكَ، اِلاّ رَحِمْتَ هَذِهِ النَّفْسَ الْجَزُوعَةَ، وَهذِهِ الرِّمَّةَ الْهَلُوعَةَ، الَّتى لاتَسْتَطيعُ حَرَّ شَمْسِكَ، فَكَيْفَ تَسْتَطيعُ حَرَّ نارِكَ؟ وَ الَّتى لاتَسْتَطيعُ صَوْتَ رَعْدِكَ، فَكَيْفَ تَسْتَطيعُ صَوْتَ غَضَبِكَ؟ فَارْحَمْنِى - اللَّهُمَّ - فَاِنِّى امْرُؤٌ حَقيرٌ، وَخَطَرى يَسيرٌ، وَلَيْسَ عَذابى مِمّا يَزيدُ فى مُلْكِكَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ، وَلَوْ اَنَّ عَذابى مِمّا يَزيدُ فى مُلْكِكَ لَسَئَلْتُكَ الصَّبْرَ عَلَيْهِ، وَ اَحْبَبْتُ اَنْ يَكُونَ ذلِكَ لَكَ، وَلكِنْ سُلْطانُكَ - اللَّهُمَّ - اَعْظَمُ، وَمُلْكُكَ اَدْوَمُ مِنْ اَنْ تَزيدَ فيهِ طاعَةُ الْمُطيعينَ، اَوْ تَنْقُصَ مِنْهُ مَعْصِيَةُ الْمُذْنِبينَ، فَارْحَمْنى يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، وَ تَجاوَزْ عَنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالْاِكْرامِ، وَتُبْ عَلَىَّ، اِنَّكَ اَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحيمُ.

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

صدایم را تو پاسخگوی، در بگشای

مدتیه فکر رفتن افتاده تو جونم، هم تو دلم ازش فرار می کنم و هم تو تنهایی هام به جبران همه دلگیری ها بهش پناه می برم
دستم از همه جا کوتاهه و دلم بی تاب
شاید این تنها راه باشه برا رهایی از دست دل و عقل
برای گم شدن! برای فرار از خودم
خسته ام، خیلی خسته

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

ببار بارون


منو ببخش
ازت معذرت می خوام
منو ببخش
منو ببخش و هدایتم کن
تو مراقبم باش
متاسفم
کمکم کن
کمکم کن
کمکم کن که سخت محتاج نگاهت هستم
محتاج بخششت
محتاج بارون
ببخش

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

باده پرست

سومین روز از سال جدید. این روزا خیلی تنهام البته کاملا خود خواسته، نرفتم تا بمونم! فکر کنم و به کارام برسم. هر چند به هر کاری برسم به کارام نمی رسم... دارم به تک تک ثانیه هایی که از عمرم گذشته فکر می کنم. این چند روزه کارم همینه. دلتنگم و این تنها چیزیه که قدری آرومم می کنه یا حداقل می خوام که آرومم کنه...کلی اتفاقهای خوب داره برای خانواده می افته اما من موندم تو تنهایی تا برم تو لاک خودم و ببینم چمه. نمی دونم. هنوز نفهمیدم. فکر کنم دیگه خسته شدم. تنها موندم تا از تنهایی تو تنهایی با تنهایی، غر بزنم به تنهایی...شاید این بهترین راه باشه برای فراموش کردن خواسته دل، هر چند مصداق همون بیت معروف حافظم که:
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

اما خودت گفتی کمر کوه کم است از کمر مور اینجا/ ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست...از وقتی دیدمت دیگه نا امیدی برام معنا نداره هر چند دلگیر بشم. آدم دیگه به خودش که نمی تونه دروغ بگه. کاش، کاش می شد یکبار دیگه بیام پیشت، کاش چشمم بقیع رو می دید. کاش می شد یکبار دیگه افتخار زیارت رسول الله رو پیدا کنم، کاش می شد برسم به عرفات و حیرون و سرگردون بگردم دنبال یار، کاش می شد.کاش...

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

سال نو مبارک

پس اگر مقصد را نه اینجا
در زیر این سقفهای دل تنگ
و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه های بن بست باز می شوند
نمی توان جست
.بهتر آنکه پرنده روح، دل در قفس نبندد
،پس اگر مقصد پرواز است
...قفس ویران بهتر
پرستوئی که مقصد را در کوچ می بیند
از ویرانی لانه اش نمی هراسد

«مرتضی آوینی»

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

باز کن پنجره ها را

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره را ای دوست
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن
«فریدون مشیری»

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

تیشه وهم

ای بسا نیکو رخی زیبا نقاب/ کز نکو رویی نباشد در حساب
ای بسا شکّر لبی شیرین سخن/ کر حدیث خود نشد شکّر شکن
ای بسا حلوا فروشی چون شکر/ کش ز شیرینی نه اندر دل خبر
ای بسا صورت گر چین و ختن/ بی خبر از صورت و از ساختن
ای بسا شاهنشه عادل دلی/ کش ز شاهی نیست در دل منزلی
ای بسا مه طلعتی در کاینات/ کش به خود یک ره نبوده التفات
ای بسا صاحبدلی در روز کار/ کش دمی فضل و هنر ناید بکار
جملگی از خویش غایب گشته اند/ جست و جویی را مطالب گشته اند
هیچ کس از هیچ چیز آگاه نیست/ هیچ کس را در درونی راه نیست
گر کسی یکدم بخود واصل شدی/ جمله مقصود دلش حاصل شدی
جملگی از نفس هستی ساده اند/ یک قدم در راه خود ننهاده اند
در روش هستند جویا و بسی/ دوست را گویان و ره پویان بسی
در میان خاک و خون آغشته اند/ طالب مجهول مطلق گشته اند
یک نفس کس را بخود در راه نه/ یک مسافر لایق درگاه نه
جمله سرگردان طلبکار ویند/ ز افتقار و عجز خود دم میزنند
گشته فانی از خود و باقی بدو/ ز افتقار خود شده در جست و جو
غیر این وهم جهول بی اساس/ کو زخود معبود سازد بی قیاس
هر که را نبود درون باصفا/ از نقوش وهم می سازد خدا
می تراشد تیشه وهمش صنم/ می پرستند آن صنم را دم به دم
وهم ها هستند یک سر بت تراش/ خود تراشد صورت و خواند خداش
بت نباشد غیر صورتهای وهم/ کی در آید صورت خارج به فهم؟
هر که او صورت پرستی می کند/ صورت باطن پرستد بی جهت
جز هوا، نبود هوس مر نفس را/ نفس خود را می پرستد نه خدا
بت پرستی خود پرستیدن بود/ خواه نامش را صنم کن یا صمد
چون تو غیر از حق پرستی، کافری/ خواه نامش حق کنی یا دیگری
خود پرستی می کنی ابلیس وار/ یک نفس از حق تعالی شرم دار
در درون سینه بت داری همی/ بت پرستی می کنی در هر دمی
این درونهای به وهم آمیخته/ که بود اصنام ازو آویخته
کی شود پاک، از بتان شک و ریب/ کی نماید روی در انوار غیب؟
تا ترا بر طاق دل هست این صنم/ کی شوی ایزد پرست ای متّهم؟
تا ز طاق کعبه این اصنام را/ می نیندازی به نور اهتدا
تا به کتف عقل پای روح را/ ننهی از برهان و کشف ای بینوا
پس نیندازی ز طاق دل به فن/ صورت این وهم های چون وثن
کی شود در کافرستان درون/ حق پرستیدن میسّر جز فسون؟
...
«صدرالدین شیرازی»

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

عزیزترینم

به خاطر تمام لحظات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم ازت ممنونم
به خاطر خوبی های بی حدت
به خاطر آرامش وجوت
به خاطر با تو بودن، کنار تو بودن ازت ممنونم
به خاطر تحمل همه بدی هام، آزارهام، سختی هام و به قول شازده کوچولو همه تلخی ها و شوری ها و تندی هام ازت ممنونم
به خاطر اینکه دوستم هستی ازت ممنونم
می خوام فریاد بزنم
دوستت دارم به خاطر تو
تولدت مبارک

تو، تو، تو

تتمه پست قبلی به استحضار کلیه دوستان و آشنایان و خوانندگان محترم و البته بی شمارررر! وبلاگم برسونم من تو های مخاطب زیادی این جا دارم. یکی هست و از خودش دفاع می کنه و نظر می ده، یکی هست و نظراتشو رو خصوصی به شخص بنده می ده که گاهی می فهمم و می گیرم و گاهی به خاطر کوتاهی و ناتوانی قادر به درک اونها نیستم. بعضی ها هم نیستن اما شاید یه روزی بود بشن از نبود. مثل انسان که اول نبود پس ببود...اگر هم نشد که به منصه ظهور برسن! سر طاعت فرود می آرم در مقابل دانای مطلق و داننده رازها، یکتا پروردگار پر مهرم که ان شاالله همیشه با من به بزرگی و مهر خود رفتار کند نه به حقارت و ظرف کوچک من. باشد که به مقای رضای او برسیم، ان شاالله.

امیدوارم غلط نکنی!

 و من آروم می شینم و امتحان دادن تو رو تماشا می کنم، درسته که اصلا برام مهم نیست تو تو امتحان قبول می شی یا نه! اما کلی چیز می تونم از امتحان دادن تو یاد بگیرم. غلط کردن هات! و احیانا اگر جواب صحیحی داشتی، راه حل هات
ببینیم و تعریف کنیم
این گوی و این میدان
هر چند هنوز دقیق نمی دونم این بالاخره امتحان منه یا تو، شاید هم هر سه!
خدایا خودت هوای من و بقیه رو داشته باش...
انصافا اعتراف می کنم اگه مراقبمون نباشی من یکی که ول معطلم
هیچ وقت تنهامون نذار بخصوص تو امتحانای مهم
دوستت دارم.

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

بندگی

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

من اهلی نمیشم!

روزی سه بار برای خودم تکرار می کنم:
من هیچی کم ندارم
کلی کارای مهم دارم
می خوام خوش بگذرونم
می خوام خوش بگذرونم
می خوام خوش بگذرونم
اصلا هم، اصلا هم، اصلا هم، کس دیگه ای برام مهم نیست
...آهان
مطمئن باش،حتی اگر یه کم به نظر برسه دارم تو دام می افتم
می تونم خودمو نجات بدم، می تونم فراموش کنم، می تونم بگذرم
بدون اونکه آب از آب تکون بخوره
حالا می بینی
من هر کاری بخوام می تونم کنم...

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

فضول

...اینقدر دوست دارم بدونم بعضی ها چطوری فکر می کنن؟! اصلا فکر می کنن

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

ماهی

دوستم گفت بنویس، منم که حرف گوش کن. می دونی حرف زدن برای من مثه آب برای ماهی می مونه! اگه حرف نزنم و نشنوم می میرم، این که دیگه پنهان کردن نداره. از زندگی ذهنی خسته ام! درک می کنی؟ احساس می کنم قید و بندهای ذهنی که خودم برای خودم ساختم محرومم کرده از لذت بردن از زندگی واقعی و نمی شه دنیا و شرایطش رو نادیده گرفت و یه دنیای ذهنی ساخت و با رویا زندگی کرد. چرا، اتفاقا این دوتا جمله به ظاهر هم معنای در اصل بی ربط کاملا بهم مربوطن. می گی نه، دو دقیقه بهش فکر کن...

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

اصرار نکن!

من هر روز وبلاگمو به روز نمی کنم. گاهی حالش هست و روزی سه تا پست می ذارم و گاهی هم 10 روز می گذره و حرف نمی زنم. الان اما دوست دارم بگم که نمی خوام بنویسم. این معنای خاصی داره. یعنی حرف برای گفتن دارم اما نمی خوام حرف بزنم. نه اینکه نخوام، صبر کن، فکر کنم نمی تونم. به هر حال دوست دارم تو هم اینو بدونی! خودم هم گیجم. گیج؟ نه، این لغت مناسبی نیست برای حالم. اااا، ولش کن چون هر چی به مغزم فشار می آرم لغت مناسب رو پیدا نمی کنم. نمی تونم توضیحش بدم ولی خواستم ثبت کنم که حس غریبی دارم هر چند غریبه نیست...

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

اللهُّمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فَرَجَهُم

اَشْهَدُ اَنْ لآ اِلهَ الاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً
عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّهُ سَیِّدُ الأَوَّلینَ وَالأخِرینَ وَ اَنَّهُ سَیَّدُ الأنبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَیْهِ وَعَلی‌اَهْلِ بَیْتِهِ الأَئمَّهِ الطَّیَّبینَ
اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللهِ اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیلَ اللهِ
اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا نَبِیَّ اللهِ اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا صَفِیَّ اللهِ اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَحْمَةَ اللهِ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیهِ وَ عَلی اَهلِ بَیتِهِ صَلواةً تَرْضاها لَهُم وَ بَلِّغْهُمْ مِنّا تَحِیَّةً
کَثیرَةً وَ سَلاماً وَ اتِنا مِن لَدُنکَ فی مُولاتِهِم فَضْلاً وَ اِحساناً وَ رَحمَةً وَ غُفراناً
.اِنَّکَ ذُوالفَضلِ العَظیمِ

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

اسیر

تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگری است که اَبِیتُ رَبِّی یُطعُمِنی وَ یُسقِینِی. درین عالم آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب و روز تن را می پروری. آخر این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد. او را به سر خود خواب و خوری است و تنعمی است. اما سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است: تو بر سر اسب در آخور اسبان مانده ای و در صف شاهان و امیران عالم بقا نداری. دلت آنجاست، اما چون تن غالب است، حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای.

«فیه ما فیه»

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

صفر! می طلبم

فقط تصورش رو بکن.
چه قدر دوست دارم یه مدت دور بشم از همه چیز، ولی مثل این که فعلا باید فقط تصور کنم...

؟

اونقدر حالم گرفته هست که دستم به نوشتن نره اما سر درد و دل داره. زن بودن، اینم یکی از ویژگی های زن بودنه. مردها نمیدونم این جور وقت ها چی کار می کنن، اصلا اگه این جور وقتهایی داشته باشن! اما زن همیشه نیازمند یه دل دیگه است برای شنیدن، برای آروم گرفتن. خوندن و نوشتن وقتی دلی پیشت نیست و دلت پیش کسی نیست بهترین راهه برای جبران! جبران!؟
 باز هم پناه می برم به شعر و شب، به تو، که به قول حافظم: «قحط جودست آبروی خود نمی باید فروخت/ باده و گل از بهای خرقه می باید خرید». میدونم اگر شیطنت نکنم میمیرم!خوب دیگه هر کی یه مرضی داره بالاخره، اما تو جدی نگیر البته اگه فهمیدی چی گفتم...

من نمي دانم
- و همين درد مرا سخت مي آزارد -
كه چرا انسان ، اين دانا
اين پيغمبر
در تكاپو هایش
- چيزي از معجزه آن سو تر -
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دليلي دارد ؟
چه دليلي دارد ؟
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است ؟
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي هاي پنهان است ؟
من بر آنم كه در اين دنيا
خوب بودن، به خدا 
 سهل ترين كارست
و نمي دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد سخت مرا مي آزارد .

«فریدون مشیری»