جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

تو ديدی هيچ عاشق را که سيری بود از اين سودا
تو ديدی هيچ ماهی را که او شد سير از اين دريا

تو ديدی هيچ نقشی را که از نقاش بگريزد
تو ديدی هيچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تويی دريا منم ماهی چنان دارم که می خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

ايا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش چنين بالا

اگر آتش تو را بيند چنان در گوشه بنشيند
کز آتش هر که گل چيند دهد آتش گل رعنا

عذابست اين جهان بی تو مبادا يک زمان بی تو
به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما

خيالت همچو سلطانی شد اندر دل خراماني
چنانک آيد سليمانی درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندين مه
پر از حورست اين خرگه نهان از ديده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو مقامی يافت اندر عشق
به کوه قاف کی يابد مقام و جای جز عنقا