آدمی اگرچه غافل است الّا ازو دیگران غافل نیستند. پس کار دنیا را قوی مُجدّ باشی، از حقیقت کار غافل شوی رضای حق باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقت در خلق مستعار است، حق نهاده است. اگر نخواهد هیچ جمعیّت و ذوق ندهد. به وجود اسباب نعمت و نان و تنعّمات، همه رنج و محنت شود. پس همه اسباب چون قلمی است در دست قدرت حق. محرّک و محرّر حقّ است. تا او نخواهد قلم نجنبد.
اکنون تو در قلم نظر می کنی، می گویی این قلم را دستی باید. قلم را می بینی، دست را نمی بینی. قلم را می بینی، دست را یاد می کنی. کو آنکه می بینی و آنکه می گویی؟ اما ایشان همیشه دست را می بینند، می گویند که «قلمی نیز باید». بلکه از مطالعه خوبی دست، پروای قلم ندارند و می گویند که «اینچنین دست بی قلم نباشد». جایی که تو را از حلاوت مطالعه قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد؟ چون تو را در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمین نمی کنی، ایشان را به وجود نان گندمین یاد نان جوین کی کنند؟ چون تو را بر زمین دوقی بخشیده که آسمان را نمی خواهی که خود محل ذوق آسمان است و زمین از آسمان حیات داد، اهل آسمان از زمین کی یاد آورند؟ اکنون خوشیها و لذتها از اسباب مبین که آن معانی در اسباب مستعار است که هُوَ الضَّارُّ و النَّافِعُ. چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چسبیده ای...
«مولانا جلال الدین بلخی»