یه کله کوچیک و یه عالم سوال بی جواب به نظرت تا کی می تونه رو تنت تاب بیاره...
درک نمی کنم، رفتار آدمای دیگه رو، دلیل کارهاشون رو، خودشون می فهمن به نظرت؟؟ خودم خودمو می فهمم؟؟ چرا یه کارایی رو کردم، یه کارایی رو نکردم؟؟ چرا مسیر زندگی ام این جوری شد؟؟ از کی این راه رو انتخاب کردم؟ اصلا من انتخاب کردم؟؟ انتخاب شد؟ کسی از من پرسید دوست داری از این طرف بری؟؟ چقدر عقلم هلم می ده و چقدر دلم راهبرمه؟؟ کدوم درسته؟ آیا راهبری دل می تونه راه به جایی ببره اصلا؟! عقل نصفه نیمه ام! چطور؟ می شه به پیش بینی های شهودی اعتماد کرد؟ می شه دنیا رو در جهت تمایلات اصیل و پاک نهفته تغییر داد؟ چرا من، تو، اون، ما، هیچکدوم درک نمی کنیم رفتارهامون چه نتایج و اثراتی داره رو همدیگه، رو زندگی همدیگه؟ داره؟ نداره؟ چقدددددددددر سخته اما آدم بخواد واقعیتها رو ببینه، بخواد زندگی کنه بدون رویاهای قشنگ، بدون آرزو، بدون نور...با اینکه می دونیم چیکار باید کنیم ها، چی درسته چی غلط، اما باز کار خودمونو می کنیم، می دونیم راه بیراهه است، اما باز میریم، می دونیم یه قبرایی خالیه ها، اما باز می شینیم سرش فاتحه می خونیم، می دونیم این جا اون جایی نیست که به نشون ابر دیروزیه زیرش گنجمونو دفن کردیم ها، اما باز می شینیم شروع می کنیم به کندن... ربطشونو خودت پیدا کن، بلکه یه ذره تو گیجی ام شریک شی...حسودتر از اونی هستم که بزارم آسوده راهتو بری و منو تو این آشفتگی رها کنی، باز هم خیال...اما انصافا زیباتر از واقعیته...بر نگرد، راهتو برو، پشت سرتم نیگا نکن، دنیا کوتاه تر از اونیه که حتی فرصت کنم بهش عادت کنم، شاید یه واژه هایی رو آدم اصلا برا همین جور موقع ها ساخته، برای آرام تر شدن، برای راضی کردن خودش به گذاشتن و گذشتن، آره، صبر می کنم، اونقدر که تموم شه دنیام و رویاهای کوچیکم...صبر می کنم...