بندهام گر به لطف میخوانی/ حاکمی گر به قهر میرانی
کس نشاید که بر تو بگزینند/ که تو صورت به کس نمیمانی
ندهیمت به هر که در عالم/ ور تو ما را به هیچ نستانی
گفتم این درد عشق پنهان را/ به تو گویم که هم تو درمانی
بازگفتم چه حاجتست به قول/ که تو خود در دلی و میدانی
نفس را عقل تربیت میکرد/ کز طبیعت عنان بگردانی
عشق دانی چه گفت تقوا را/ پنجه با ما مکن که نتوانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق/ پای بند هوای نفسانی
خودپرستان نظر به شخص کنند/ پاک بینان به صنع ربانی
شب قدری بود که دست دهد/ عارفان را سماع روحانی
رقص وقتی مسلمت باشد/ کآستین بر دو عالم افشانی
قصه عشق را نهایت نیست/ صبر پیدا و درد پنهانی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی/ تا نگویند قصه میخوانی