یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

که تو خود در دلی و می​دانی

بنده​ام گر به لطف می​خوانی/ حاکمی گر به قهر می​رانی

کس نشاید که بر تو بگزینند/ که تو صورت به کس نمی​مانی

ندهیمت به هر که در عالم/ ور تو ما را به هیچ نستانی

گفتم این درد عشق پنهان را/ به تو گویم که هم تو درمانی

بازگفتم چه حاجتست به قول/ که تو خود در دلی و می​دانی

نفس را عقل تربیت می​کرد/ کز طبیعت عنان بگردانی

عشق دانی چه گفت تقوا را/ پنجه با ما مکن که نتوانی

چه خبر دارد از حقیقت عشق/ پای بند هوای نفسانی

خودپرستان نظر به شخص کنند/ پاک بینان به صنع ربانی

شب قدری بود که دست دهد/ عارفان را سماع روحانی

رقص وقتی مسلمت باشد/ کآستین بر دو عالم افشانی

قصه عشق را نهایت نیست/ صبر پیدا و درد پنهانی

سعدیا دیگر این حدیث مگوی/ تا نگویند قصه می​خوانی