دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم...

دلم نمی خواد تو هاله بمونم، دوست دارم مثه سنگ باایستم و بگم می تونم قدرتمندتر از اونی باشم که احساس بر عقلم غلبه کنه. قدرتمند تر از اونی که چیزی سد راهم بشه و حتی قدری سرعتم رو کند کنه. چیزی برای نگرانی نیست اگر باور داشته باشم بودن تو رو. بارها و بارها تو زندگی لحظات سخت برام پیش میاری تا وقت کنم به دور از هیایوی دنیا آروم بگیرم تو اغوشت و نگاهت کنم. شراره عشقت رو ببینم و به یاد بیارم همه این رنگها و دردها تنها بهونه ایه برای بیشتر دیدن و دوست داشتن تو. برای نزدیکتر شدنم به تو. ترسی نیست وقتی باور داشته باشم همه عالم اگر دروغ بگن و فریب کار باشن، همه عالم اگر تنهام بزارن ، باز تو هستی، می دونم. اما حقیرتر از اونی هستم که قدرت این بینهایت عشق والای تو رو داشته باشم. حقیرتر از اونی که بدون کمکت بتونم این بار سنگین رو بکشم و در برابر نامردی همه دنیای نیرنگ باز باایستم و نلغزم. ناتوان تر و دل نازک تر از اونی هستم که دیدن این همه زشتی و بی رحمی بین آدما پشتمو نشکنه. مراقبم باش. پناهم تویی، بهم قدرت بده و هدایتم کن، باز داشتم غرق رویاهای دنیا می شدم، باز داشتم امید می بستم به تیرگی های ناپایدار مخلوقات خالقم، تو بیدارم کن و مراقبم باش که تنها پناهم تویی.