دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

دم آویز، جانوری که غمگین بود

من عاشق این کتابم، یادمه چهارم دبستان بودم که معلمم بهم هدیه اش داد، هنوزم دارمش. اون موقع نمی فهمیدم چرا دم آویز شاد قصه محبوبم غمگین شد، بیشتر عاشق عکسای کتاب بودم و چهره شاد دم آویز بالای درخت مورد علاقه اش تو یه جنگل قشنگ، بی اونکه بدونم چرا، منو هم شاد می کرد. نقاشهای کتاب سیاه و سفید بود و منم به طبیعت کودکی یه روز با عشق و علاقه فراوان شروع کردم به رنگ کردن نقاشی ها، اما به شهر و شلوغی اش که رسیدم مثه دم آویز غمگین شده بودم اونقدر که عطای عشق به رنگ آمیزی اون همه نقاشی قشنگ رو به لقاش بخشیدم و درست یادمه اونقدر دلگیر شده بودم که کتاب رو انداختم کنار. سالها گذشت تا به خودم اومدم و دیدم درست شدم عین دم آویز قصه بچگی هام، ناراحت و دلتنگ ماه و بارون، دلتنگ گلها و سبزه، دلتنگ مهتاب. اما، من مثل دم آویز این امکان رو نداشتم که برگردم به موطن اصلی ام، که آروم بگیرم کنار دلبستگی هام، که مثه شازده کوچولوی قصه اگزوپری برگردم به سیاره کوچیکم پیش گلم.
سالها گذشت و من هنوز زهر خوب پیدا نکردم و باز یاد جمله معروف مسافر کوچولو می افتم که این سیاره چقدر پر از خشکی و شوری و تیزیه...