باورم کن، نمی دونم چقدر دیگه می تونم دووم بیارم و بار این همه درد رو تنهایی بکشم...خسته ام، خیلی خسته...کاش می شد دلمو از تو سینه در بیارم و چالش کنم تا دیگه هیچ وقت هیچ احساسی نداشته باشم و به کارام برسم و مثه حسابدار اون سیاره کوچیک از صبح تا شب فقط به حساب و کتابام برسم، تا دیگه هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشم که دلمو بشکنه، که دیگه هیچ وقت اعتماد نکنه که بعد دروغ از آب دربیاد، که دیگه هیچ وقت نخوام بمونم بین دل و عقل، که احساسم مانعم بشه و به خطا ببرتم...دعوام نکن، حداقل بزار اینجا بارون دلم بباره بلکه این ابرای سیاه کنار برن، بلکه بشه دوباره خورشید بتابه به گرما، بلکه بتونم دوست داشتن رو ساده دلانه باور کنم...