سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم...

بارها گـفـتـه‌ام و بار دگر می‌گویم
که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پـس آینه طوطی صفتم داشتـه‌اند
آن چـه استاد ازل گفت بـگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست 
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

دوسـتان عیب من بی‌دل حیران مکـنید 
گوهری دارم و صاحـب نـظری می‌جویم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب اس
مـکـنـم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خـنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظـم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم