دیروز که دیدمت دیگه دوست نداشتم دوستت داشته باشم. دیگه دوست نداشتم ببینمت، خسته ام، از تو، از دوست داشتنت، از بی توجهی های تموم نشدنی ات، شایدم همه اینا بهونه خسته شدنم از خودم باشه، کسی چه می دونه؟!....
من را هنوز اگرچه نشناخته ام و هر روز ابعاد جدیدی از این موجود پیچیده برایم روشن می شود، آنهم با دنیایی از ابهام در محدوده شناختیِ کوچک و با دخالت های خودآگاه و ناخودآگاه پر رمز و رازش، اما امیدوارم همان باشد که تو می خواستی، همان شود که تو می خواهی...