نمی دونم بچه هام چشون شده که اینقد دلشون گرفته، از صبح که بیدار شدن دوتایی کز کردن ته تنُگ و همینجوری چسبیدن به هم صداشونم در نمیاد. حال شیطونی هم ندارن. هر چی باهاشون حرف زدم انگار نه انگار، فقط از پشت شیشه زل زده بودن بهم و همچین عاقل اندر سفیه نگاهم می کردن که خودم پشیمون شدم از مزاحمتم. حالا دیگه از یه چیزی مطمئنم. می دونی، گاهی آسمون دل ماهی هم بارونی میشه، فکر کنم ماهی هام هوای دریا زده به سرشون، اما آخه اونا که قبل از این هیچ وقت دریا رو ندیدن...