یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

قبض قریب...

نه حال افسرده شدن و ادای دلشکسته ها رو در آوردن دارم نه حوصله اش رو و نه وقتش رو...می دونم می دونم بنظر می رسه سریع دارم دگردیسی می کنم اما این تصمیم نتیجه یک سال سکوت ظاهری یه اقیانوس پرخروشه، همیشه وقتی یه مدت زیادی همه چی بنظر آروم میاد نگران می شم...
همون اولش هم طرف حسابم مشخص بود. به تو هم هیچ ربطی نه داشت و نه داره و نه می ذارم از این به بعد داشته باشه! فقط یه چیزی اونه ته ته های وجودم مثه پرنده تو قفس هی خودشو می زنه به در و دیوار جسمم و می خواد رها شه. بدجوری احساس خفگی می کنم...

امشب در سر شوري دارم، امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم، رازي باشد با ستارگان

امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم
از شادي پر گيرم که رسم به فلک
سرود هستي خوانم در بر حور و ملک
در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم

امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم
با ماه و پروين سخنی گويم، وز روي مه خود اثري جويم
جان يابم زين شبها، مي کاهم از غمها
ماه و زهره را به طرب آرم،از خود بي خبرم، ز شعف دارم
نغمه اي بر لب ها، نغمه اي بر لب ها

امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم
امشب در سر شوري دارم، امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم، رازي باشد با ستارگان
امشب يکسر شوق و شورم، از اين عالم گوئي دورم