کم کم زمزمه های نگرانی افراد مختلف در اقصی نقاط این کره خاکی در مورد احتمال تاخیر موسم ازدواج بنده در صورت ادامه روند فعلی! بگوش می رسه، از ایران و اروپا بگیر و برو تا عیالات متحده! اونقدر که خودمم کم کم دارم نگران می شم :( بعدشم هزار تا پیشنهاد برا آدم دارن و همه هم که دکتر! ماشاالله، نسخه می پیچن در حد تیم ملی.
آخه قربون شما برم، برا منی که تعاریف زندگی و ازدواج و عشق و همسر، با شور و شراب و شاهد حافظ و سعدی تو جونم ریشه دوونده، پیشنهادات از ما بهترونی! به چه کار میاد!! بی اف! رو کجای دلم جا بدم آخه، یعنی چی که تنها بودن ایراد داره!! آره هر چی سنم بیشتر بشه فرصتم کمتره اما عزیز دل من زندگی و لذت بردن ازش تعریف داره برای من، تعریفی متفاوت از همخونگی و هم خوابگی، دلیل نمی شه برای کمال استفاده رو بردن از سن و جوونی تن بدم به هر کی و هر چی...شایدم هیچ وقت کسی لایق نثار این همه محبت وجودم رو پیدا نکنم [البته تعریف از خود نباشه هاا;)] اما این دلیل نمی شه محبت و وجودم رو تا سخیف ترین مراتب انسانی پایین بکشم که. قصه هم برام نگو، هیچم اون زندگی و لذات کیفیتش به پای کیفیت این نمی رسه، زندگی با محوریت نیاز تن کجا و زندگی اتوپیایی! منظور ما کجا...اینو گفتم که گوشی دستت بیاد تفاوت ماه من و ماه تو از ماه زمینه تا ماه گردون...
بگو شعار میدم، شاعر شدم. خوب که چی، شعار می دم که بدم، اصلا دوست دارم شعار بدم، بهتر از اینه که بزنم به در بیخیالی و بچسبم به دو روزه خوشی تو هر سطحی و به هر قیمتی. حالا بیا بگو می گم جوونی و بی تجربه و مخت داغه یعنی همین دیگه، دو روز دیگه سن و سالت که رفت بالاتر، کله ات که سرد شد و همه این رویاها عقده شد تو جونت، بعد می فهمی اتوپیا و عشق و عرفان کیلویی چند بود...
بگو شعار میدم، شاعر شدم. خوب که چی، شعار می دم که بدم، اصلا دوست دارم شعار بدم، بهتر از اینه که بزنم به در بیخیالی و بچسبم به دو روزه خوشی تو هر سطحی و به هر قیمتی. حالا بیا بگو می گم جوونی و بی تجربه و مخت داغه یعنی همین دیگه، دو روز دیگه سن و سالت که رفت بالاتر، کله ات که سرد شد و همه این رویاها عقده شد تو جونت، بعد می فهمی اتوپیا و عشق و عرفان کیلویی چند بود...
یه وقتایی خود آدم هم که بخواد با شرایطش کنار بیاد بقیه نمی ذارن. خوب چیکار کنم نمی تونم منطقی زندگی کنم! اما، حرفتو قبول دارم که هر آدمی بهرحال یه ظرفیتی داره. می ترسم... شایدم یکی از همین روزا که دیگه حوصله بقیه و خودمو نداشتم تن دادن به رضای خانواده و عقل و منطق رو به دل نادونم(خودش می دونه چرا) ترجیح دادم و شما رو هم به آرزوتون رسوندم! آدم به همه چی عادت می کنه، می کنه، نه؟!
اگه مادر می شدم، هیچ وقت نمی ذاشتم بچه ام زندگی رو از دریچه ای بشناسه که من شناختم، هیچ وقت نمی ذاشتم مغزش تو دنیای وانفسای کار و کار و تکنولوژی و شکافت هسته ای و سفر به ماه و فراموشی هم دیگه و بی رحمی، پر شه از منظومه های عاشقانه نظامی و تعابیر عارفانه حافظ و سعدی، هیچ وقت...
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فـتاد دل از ره تو را چه افتادسـت
میان او کـه خدا آفریده اسـت از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
بـه کام تا نرساند مرا لبـش چون نای
نصیحـت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادسـت
اگر چه مستی عشقـم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادسـت
دلا مـنال ز بیداد و جور یار کـه یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافـظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
...