الان از اون وقتایی که دارم از شدت تنهایی و نیاز به هم صحبت نداشته، خفه می شم!اونم چی، تو این هوای بارونی بهاری. یه فریاد بلند تو گلوم گیر کرده و یه بغض که فکر می کنم قاعدتا باید برای آروم کردنم بترکه، اون ته ته های قلبم که دیگه فکر کنم تا سنگ شدن کاملش چیزی نمونده، صدای گریه ضعیفش میاد. چه سخته هااااااااا، چقدر چیزای سخت تو زندگی آدم بزرگا هست که کم کم دارم باهاشون آشنا می شم و اصلا هم از آشنایی باهاشون خوشبخت نیستم! هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاری که بزرگ شدی و ادای بچه ها رو در بیاری روحت گول نمی خوره، یاد بچگی بخیر که هرچقدر هم تنها می شدم، باز عروسک پیرهن مخملی ام همیشه کنارم بود که غصه نخورم. آه، متاسفم که تنهایی، منو ببخش که باعث شدم به این روز بیفتی. واقعا متاسفم. اما یعنی واقعا تقصیر منه؟! به من چه که عادت نکردی الکی خوش باشی...