مگه تو دنیا چه خبره؟ من بهت می گم، بیخبری! آخه حسابی خودمو تو بیخبری اش اسیر کردم، اونقدر که از خودم غافل شدم. درد داره، بدجوری. جدا شدن، جدا موندن. سیر و سلوک کجاااااا! منه منحط کجاااااااا! تو کجاااااا. اونقدر خودمو درگیر قال و قیل اش کردم که از همه چی موندن هیچ که رونده ام. هیچ هدفی نداشتم، هیچی گیرم نیومد، فقط تنهایی، درد، زشتی، سختی ،مستی و بی خبری...نجاتم بده. نمی دونم میشه به توبه گرگ اعتماد کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه غافل رو آگاه کرد یا نه؟ نمی دونم میشه یه خواب رو بیدار کرد یا نه؟ به خدا اگه تا حالا خودمو به خواب زده بودم دیگه پشیمونم و می خوام بیدار شم. بیدارم کن و بهم بال بده، بهم پرواز یاد بده و کمکم کن. حالا می فهمم دوری از بعضی ها چه تنبیه بزرگیه، هر چند بزرگتر از عذاب همنشینی با بعضی های دیگه نیست. نجاتم بده از عذاب فراموشی و همنشینی غافل و لطف کن بر من به نعمت همسفری و همراهی با برترین بندگانت و عزیزترین دوستانت ای خداااااااااااااااااااااااا