شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۲

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم، که پریشانی این سلسله را آخر نیست...

نمی دانم آن همه اتفاقی دیدن ها اتفاقی نبود یا این همه اتفاقی ندیدن ها اتفاقی نیست!
اینقدر می دانم هر چه بیشتر می گذرد و مطمئن تر می شوم از فراموشی و گذشتنش، هر از گاهی ذهنم می رود تا پای قاف که دلِ دنبال بهانه ام  یادش نرود این همه کوچکی و ناسپاسی...
خوب که لحظات را یکی یکی شمردم و ریز و درشتش را از هم سوا کردم، خوب که آنهمه نیستی و بی دلی در بودن و وجودشان و این همه حضور و آرامش در نبود و نیستی اش را مز مزه کردم و عطر یادت را زیرگوش دلم زمزمه، لبخند خیس باران خورده می ماند و شیرینی داشتن عمری سوال بی جواب و حیرت از این همه حکمت و عاشقی...
دل نوشت: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ...