چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۲

مرد زندگی ام...

آخر شب، بعد همه کارها، بعد خوابیدن هیاهوی زندگی، رنجها و سختیها و شادیهاش،....
بعد رنج و تحمل دردهای مامان، بعد تجربه شیرین با تو بودن و چشیدن طعم مهرت،...
وقت فکر کردن و جدا کردن زندگی و واقعیتش از رویاهاست. 
آخرشب، وقت بیداریه برای من... وقت بیدار شدن...
گرد و غبار روز رو از روی شیشه ها که پاک کنم، باورم بشه یا نه یه تیکه از وجودم شدی که قراره تا چند روزه دیگه عمرم رو، که نه، روحم رو فراتر از زمان ومکان، با تمام وجود، همراهش کنم. همراه و همدل وهمسفرت باشم و چه سخته این همه مسئولیت و چه شیرین تصور عبور از تمام پیچ و خم های این سفر همراه تو.
خوب که همه احساسات مبهم و گنگ و تلخ و شیرینم رو کنار هم میگذارم و دونه دونه ریز و درشتش میکنم، وقتی تلاش میکنم رنگها رو پاک کنم و صاف و بی حاشیه اصلش رو ببینم و یادم نره قصه از چه قراره، دوست دارم همراهت باشم و به پای دوست داشتنم باایستم.
دوست دارم همسفرت باشم ...
ان شاالله...