عزیزم جلوی چشمام پرپر می زنه و من غرق حسرت و داغم
حسرت محبتی که باید نثارش می کردم ونکردم، کوتاهی هایی که نباید می کردم وکردم
حسرت ناتوانی و عجز خودم و بقیه وقتی نمی تونیم هیچ کاری برای کم کردن رنجش کنیم
چه دردی داره وقتی تلاش سختش رو برای نجات از وضعیتش می بینم و نهایت ناتوانی انسان رو درک می کنم
وقتی تقلای بی فایده اش رو برای حرف زدن و حرکت کردن می بینم و کاری از دستم بر نمیاد
و نمی دونی وقتی حسرتش رو برای میل به نگاه کردن به عزیزانش می بینم و ناتوانی برای برگردوندن نگاهش، چقدر عذاب آوره
وقتی حتی نمی تونه برای دقایقی پلکهاش رو روی هم بگذاره تا چشمهای خشک و خسته اش قدری آروم بگیره
چه عذابیه وقتی حرکت لبهای بی جونش رو از بین تمام لوله ها و باندهای دور دهنش به تمنای آب می بینم و نمی تونم بهش بدم
وقتی تن کبود و ورم کرده اش رو می بینم که حتی قادر نیست کوچکترین حرکتی کنه
وقتی ساعت ملاقات تموم می شه و با همه وجود ناتوانش زبون می شه به تمنای موندن و گریزی نیست
دلتنگتم عزیز، بی تاب نگاه پر مهر و سکوت پر معنات وقتی بی صدا می نشستی کنارم و زل می زدی به منی که بی تفاوت و سخت مشغول کارم بودم
وقتی دیگه مدتی بود نه از تنهایی ناله می کردی و نه از درد و من هنوز نفهمیده بودم عمق دردت رو و به خیالم می شد به این همه تنهایی عادت کرد، وای که چه خام و نادون بودم، وای که چه قدر نشناس و بی وفا بودم...
وقتی دیگه مدتی بود نه از تنهایی ناله می کردی و نه از درد و من هنوز نفهمیده بودم عمق دردت رو و به خیالم می شد به این همه تنهایی عادت کرد، وای که چه خام و نادون بودم، وای که چه قدر نشناس و بی وفا بودم...
و براستی روزی خواهد آمد که هیچ چیزی از مال و فرزند و اندوخته، جز عمل، یاور انسان و تنهایی پر غربتش نیست....
التماس دعا...