شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست

هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گلست و ریحانست

اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست
و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست

نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت
مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست

ز عقل من عجب آید صواب گویان را
که دل به دست تو دادن خلاف در جانست

من از کنار تو دور افتاده​ام نه عجب
گرم قرار نباشد که داغ هجرانست

عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
که در کنار تو خسبد چرا پریشانست

جماعتی که ندانند حظ روحانی
تفاوتی که میان دواب و انسانست

گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست

مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادانست

و ما ابری نفسی و لا ازکیها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست