دقیقا 14 روز بعد از رفتن پدر بزرگ، عزیز هم تنهام گذاشت و برای همیشه رفت.
جای خالی اش اما تا ابد گوشه قلبم به یادگار می مونه و راست می گن که هر آدمی جای خودش رو داره و هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای نمی تونه جای اون یکی رو پر کنه تو قلب آدم...
دلتنگش هستم و بی تاب صدا و نگاهش، انگار نه انگار که من مسافرم و اون به خونه برگشته از این سفر سخت و این همه تنهایی....
من را هنوز اگرچه نشناخته ام و هر روز ابعاد جدیدی از این موجود پیچیده برایم روشن می شود، آنهم با دنیایی از ابهام در محدوده شناختیِ کوچک و با دخالت های خودآگاه و ناخودآگاه پر رمز و رازش، اما امیدوارم همان باشد که تو می خواستی، همان شود که تو می خواهی...