از هیبت رئیس بزرگ اینقده می ترسم که هر وقت می بینمش سلام کردن یادم می ره.
بعد فکر کن، از قضا هر وقت می خوام برم دستشویی یا برم بیرون از سالن تا با تلفنم حرف بزنم عدل یا داره از این ور راهرو می ره اونور یا از اونور میاد اینور!
این دو حالتم که نباشه، در اتاقش بازه داره با یکی حرف می زنه و درست همون لحظه چشمش می افته بیرون و باز منم که دارم جلوش رژه میرم :-|
من را هنوز اگرچه نشناخته ام و هر روز ابعاد جدیدی از این موجود پیچیده برایم روشن می شود، آنهم با دنیایی از ابهام در محدوده شناختیِ کوچک و با دخالت های خودآگاه و ناخودآگاه پر رمز و رازش، اما امیدوارم همان باشد که تو می خواستی، همان شود که تو می خواهی...